سایت رسمی احمد شاملو

و تباهی آغاز یافت…

پس پای‌ها استوارتر بر زمین بداشت * تیره‌ی پُشت راست کرد * گردن به غرور برافراشت * و فریاد برداشت: اینک من! آدمی! پادشاهِ زمین!
و جانداران همه از غریوِ او بهراسیدند * و غروری که خود به غُرّشِ او پنهان بود بر جانداران همه چیره شد * و آدمی جانوران را همه در راه نهاد * و از ایشان برگذشت * و بر ایشان سَر شد از آن پس که دستانِ خود را از اسارتِ خاک بازرهانید.

ادامه‌ی مطلب »

شبانه

با گیاهِ بیابانم
                 خویشی و پیوندی نیست
خود اگرچه دردِ رُستن و ریشه‌کردن با من است و هراسِ بی‌باروبری.

ادامه‌ی مطلب »