همه شب حیرانش بودم،
حیرانِ شهرِ بیدار
که پیسوزِ چشمانش میسوخت و
اندیشهی خوابش به سر نبود
سایت رسمی احمد شاملو
شبانه
نگران، آن دو چشمان است…
نگران،
آن دو چشمان است،
دورسوی آن دو سهیل که بر سیبستانِ حیاتِ من مینگرد
با تخلص خونين بامداد
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که خروسِ سحرگهی
بانگی همه از بلور سرمیداد ــ
چون فورانِ فحلْمستِ آتش…
یاد مختاری و پوینده
چون فورانِ فحلْمستِ آتش بر کُرهی خمیری
به جانبِ ماهِ آهکی غریو میکشیدیم.