به ایسای شاعر
یکی کودک بودن
آه!
یکی کودک بودن در لحظهی غرشِ آن توپِ آشتی
بر این کناره تا کرانهی آمودریا
آبی میگذشت که دگر نیست:
رودی که به روزگارانِ دراز سُرید و از یاد شد
رودی که فروخشکید و بر باد شد.
زمین را انعطافی نبود
سیارهیی آتی بود
لُکِّه سنگی بود
آونگ
جوشان از خشم
مسلسل را به زمین کوفت
دندان به دندان بَرفشرده
کلوخْپارهیی برداشت با دشنامی زشت