«- شب همه شب تنها در فرش ِ خواب ِ خویش
بىخود از خویش هواى زیبارویى را به سر داشتم که جانم از او سوزان است.
اما او را نیافتم.
پس خانه را وانهاده سرگشتهى سوقها و گذرها در شهر پریشان شدم.
به هواى آن که جانم از او سوزان است.
به هر جائى جُستماش، به هر جائى پرسیدماش
اما بازش نیافتم، بازش نیافتم.
چون در گروه ِ گزمگان درآمدم که گشت ِ شبانه را گِرد ِ شهر مىگشتند با ایشان گفتم:
– اى مردان نیکدل! آیا آن را که دلم از او بىخویش است ندیدهاید؟»
لیکن ایشان راه خود گرفتند و مرا پاسخى نگفتند.
«بارى. هنوز از ایشانچندان بر نگذشته بودم که آنرا که دلم از او بىخویش است باز یافتم
و او را گرفته رهانکردم، تا به خانهى مادر ِ خود بردماش،
به حجلهى پنهان ِ زنى که مرا در سینهى خویش حمل کرده است. –
و او مرا شد
و من او را شدم بهتمامى.»
«- اى دختران اورشلیم! شما را
به غزالان و ماده آهوان ِ دشتها سوگند مىدهم
دلارام ِ مرا که سخت خوش آرامیده است بیدار مکنید
و جز به ساعتى که خود خواسته از خواباش بر نه انگیزید!»
«- به غریو و هلهلهى عبور ِ این موکب از حاشیهى بیابان از خواب برآمدهام.
راستى را این موکب از آن ِ کیست؟
مانا ستونى از دود است، از عطر مُر و بخور آکنده
چنان که گوئى همه کالاى سوق ِ عطاران را یک جا بر آتش نهادهاند.
اینک تخت ِ روان ِ شاه سلیمان است با شصت جنگاور ِ گزیده از تمامى ِ یلان ِ اسرائیل به گرد اندرش.
نگهبانانى نبرد آزموده با شمشیرهاى بلند
که گام برمىدارند و سلاحها بر گردههاى زرهبند ِ ایشان صدا مىکند.
و در برابر ِ دامهاى ظلمت، پا تا به سر غرقه در سلاحاند.
آرى، هودج زرینى است این
که به راى شاه سلیمان طرح افکندهاند از براى او.
از چوب مضاعف سدر ِ لبنان است.
ستونهایش یکپارچه از سیم ِ فشرده است، کرسىاش از ارغوان.
میاناش مُعَرق ِ لعلگون است و آسترش از شور ِ عشق به سرانگشت ِ دختران ِ اورشلیم چشمهدوزى شده است.
هان، شتاب کنید اى دختران ِ صهیون شتاب کنید!
شتابان از خانههاى خویش به در آئید!
آه! به تحسین و تماشا آیید، نه شاه سلیمان را و کبکبهاش را بل آن را که بسى نیکوتر از سلیمان است: پادشاه ِ محبت را به تماشا آیید، آراسته به تاجى که مادرش به روز ِ همایون ِ عروسى ِ ما بر سرِ او نهاد.
اى روز ِ زفاف، روز ِ شکوفائى ِ دلها!…»