غزل غزل‌های سلیمان: سرود چهارم


«- تو زیبائى اى عزیز ِ من
با چشم‌هایت این دو کبوتر، از پس ِ برقع ِ کوچک ِ خویش چه زیبائى!
موهایت، چون فرو افتد رمه‌ى بزغاله‌گان را مانَد بر دامنه‌هاى جلعاد که به زیر آیند.
دندان‌هایت رمه‌ى بره‌گان ِ سپید است که جُفتا جُفت، تنگ در تنگ از آبشخور به فراز آیند.
لبان‌ات مخملى است خیسانده به ارغوان
و دهانت لذت است.
گونه‌هایت از پس ِ روبند ِ نازک دو نیمه‌ى نارى را مانَد
و گلوگاهت زیبا و برکشیده از این دست، با سینه ریزها و آویزها برج داود را مانَد که غنیمت‌هاى یلان را از آن در آویخته باشند.
دو پستان ِ تو بر سینه‌ات آهو بچه‌گانى توأمانند که بى رها کردن ِ مادر ِ خویش، بر گستره‌ى سوسن‌زارى مى‌چرند.
چون نسیم ِ شبانگاهى برآید، سر ِ خود گرفته بخواهم رفت،
به ساعتى که سایه‌ها دراز شده رنگ وا مى‌نهد
به دامنه‌هاى مُر و خاک‌پشته‌هاى کندر گذر خواهم کرد
و از براى تو پیشکش‌هاى عطرآگین را به جست و جو خواهم رفت.

تمامى ِ تو زیباست اى دلارام
تو را در سراپاى تو از نقص نشانى نیست.

با من از لبنان بیا اى نوعروس من با من از لبنان بیا
از بلندى‌هاى امانه در من ببین، از قله‌هاى شنیر و فراز ِ حَرمون در من ببین اى جمیله‌ى من از بلندى‌هائى که کنام ِ شیران و دخمه‌ى پلنگان است در من ببین.

با من از لبنان بیا اى خواهرم اى همبستر ِ من!
اى که هم به یکى نگاه از نگاه‌هاى چشمانت جان ِ مرا شیدا کرده‌اى!
اى که هم به حلقه‌ئى از حلقه‌هاى گردن‌آویز ِ خویش بند بر دلِ من نهادى!
چه گواراست عشق ِ تو محبوب ِ من اى خواهرم!
محبت‌ات از شراب مستى بخش‌ترست.
محبت‌ات حیات‌بخش‌تر از تمامى ِ مرهم‌هاست.
لبانت اى نوعروس ِ من، سبوئى است که از آن عسل ِ ناب مى‌تراود.
و زیر زبانت خود عسلى دیگر است.
و عطر جامه‌هایت بوى خوش ِ بلسان ِ کوه لبنان است.
نوعروس ِ من، اى خواهر ِ من!
اى باغ ِ در بسته‌ى پریان اى سیبستان ِ قفل بر نهاده اى کاریز ِ سرپوشیده!
آن چشمه سارى تو که هرگز بنخشکد.
تو بهشت ِ نخستینى که عطرالاولین‌اش از بوى خوش ِ خویش سرمست است
و خوشه‌هاى یاس‌هاى ِ بنفش‌اش به سنبل‌الطیب پهلو مى‌زند.
ریحان‌اش عطر ِ کافور مى‌پراکند
و دارچین‌اش به زعفران مى‌خندد
و بوى خوش ِ بان‌اش عود ِ بویا را بى‌قدر مى‌کند
و مُرش به حجله‌ى کندر در مى‌آید
و ناربن‌اش
جادوئى میوه‌هاى خویش
به ناز مى‌جنبد
و جان
مفتون بوى‌هاء خوش
از خویش رها مى‌شود.

و تو آن چشمه‌سار جادوئى نیز
که در قلمرو ِ قدرت‌هاى خداداده مى‌جوشد.
و تو آن تنداب ِ پُر خروشى نیز
که از بلندى‌هاى لبنان کوه
جارى است.
و تو اى نسیم ِ مهربان شمالى! راز پوشانه برآى.
برخیز و بیا، با خواهر ِ دریائى ِ خویش
با هم از بَر ِ محبوب فراز آیید از جانب ِ بهشت ِ من وزان شوید
و عطر ِ خوش ِ مستس بخش را به هواى پیرامون من اندر
بپراکنید!»

«- کاش محبوب ِ من به بهشت ِ خویش درآید!
کاش به تماشاى باغ ِ دل‌انگیز ِ خود بخرامد
و از باغ ِ دلداده‌ى با وفاى خویش
میوه‌هائى را که خاصه‌ى اوست، نوبر کند!»

«- من به باغ ِ خویش درآمده‌ام اى هم‌بالین ِ من!
باغ ِ جان‌فزاى خود را سیاحت کرده نوبرهاى دست‌ناخورده‌ى خود را چشیده‌ام
کام خود را از شهد و عسل شیرین کرده از مستى ِ باده‌ى شهد آلودى که از عطر ِ جان‌ات مى‌تراود سرمست برآمده‌ام. و آن را باغى در بسته یافتم، باغى در به مُهر که هدیت ِ عشق است.

آه! بیا که دیگر بار با هم از آبشخور ِ مستى بخش‌اش بنوشیم.
با یک‌دیگر بنوشیم اى هم‌بالین ِ من، و از مستى ِ عشق مست برآئیم.»

درباره‌ی سایت رسمی احمد شاملو