غزل غزل‌های سلیمان: سرود پنجم


«- چرا دل ِ من، هنگامى که به خواب اندرم پریشان و ناآرام بیدارى مى‌کشد؟

سرانجام آواز ِ دهان ِ خوبروئى را که دوست مى‌دارم به گوش مى‌شنوم:
اوست اینک که بر در مى‌کوبد!»

«- در باز کن دلارام ِ من، خواهر ِ من،
در باز کن کبوتر ِ من اى یگانه‌ى من!
در باز کن اى بى‌آهوى من!
در ژاله بار شبانگاهى به سوى تو آمده‌ام و زلفان ِ مرا باد برآشفته است.»

«- تا بر عاشق ِ خویش در بگشایم فرش ِ خواب را شتابان ترک مى‌گویم اگر چند همه عریان باشم.
از باز آلودن ِ پایکان پاکیزه‌ى خویش پروا ندارم
اما دلم از شوق مى‌تپد و تمامى ِ جانم در برم مى‌لرزد.
به دستان ِ نکرده کار ِ خویش
آلوده‌ى روغن مُر و حنا
کلون از در برمى‌گیرم و در بر دلدار مى‌گشایم.

اما محبوب ِ خود را بازنیافتم، باز نیافتم
جان‌ام از تن برفت و چنان چون مرده‌گان ِ موت از پاى در افتادم.

پس به جست و جوى دلدار ِ خویش شتافتم
و شحنه که گشت ِ شبانه را به شهر اندر مى‌گشت مرا بدید. و
با من عتاب کرد و تندى آغاز نهاد
چرا که پاى تا به سر عریان بودم و هیأتى بس غم‌انگیز داشتم.

خدا را اى دختران اورشلیم!
شما را به جان‌تان و به جان ِ چشمان‌تان سوگند
چون محبوب ِ مرا ببینید از جانب ِ من با او به سخن درآیید
و با او بگوئید که من از درد ِ عشق در آستانه‌ى مرگم!»

«- مگر دلدار ِ تو کیست
و بر دلداران ِ دیگرش چه فضیلت است اى خوبروى‌ترین باکره گان که از این دست سوگندمان مى‌دهى؟
بگوى تا بدانیم و آن‌گاه پیغام ِ عشق ِ تو بگذاریم.»

«- محبوب ِ من سپیدروى و سرخ‌گونه است
از ده هزار نوجوان بازش توان شناخت.
سرش از زر ِ ابریزى نیکوتر است
مویش به نرمى چون شاخسار ِ نو رُسته‌ى نخل است
و به سیاهى پَر ِ غُراب را مانَد.
چشمانش دو جوجه قمرى را مانَد
که در جامى پُر شیر
شست‌وشو کنند
یا دو کبوتر ِ چاهى بر کناره‌ى کاریز
یا خود دو گوهر ِ سنگین بها
برنشانده به یکى قوطى ِ عاج.
رُخان‌اش چنان است که از بوته‌ى‌یاسمن چیده باشند.
لبانش دو گلبرگ ِ ارغوان است که از آن مُر ِ صافى همى‌تراود
و بَرَش دستکارى زرین است.
دستان‌اش را به چرخ ِ تراش برآورده‌اند
و ناخن‌هاى‌اش
میناى تُرسیسى‌ست.
شکم‌اش از عاج ِ بى‌نقص است.
ران‌هایش دو ستون ِ رُخام است
استوار بر دو پایه‌ى زرین.
درون ِ دهان‌اش دکه‌ى شکر ریزان است
و او خود – اگرش ببینید!- خدنگ، همچون یکى نهال ِ جوان ِ سدر است و
نیکو چون سراسر ِ خطه‌ى لبنان است
و سراپا چیزى دلکش است،
سازه‌ئى در نهایت ِ دلفریبى.

دلدار ِ من، از این‌گونه است،
دلدار ِ من
اى تمامى ِ دختران ِ اورشلیم!
چنین است.»

«- اکنون اى خواهر، فرمان ِ تو بر سر ِ ما و بر دیده‌گان ِ ماست.
تنها با ما بگوى
اى زیباتر از تمامى ِ زیبایان!
دلدار ِ تو از کدامین سوى رفته است.»

«- اما چه‌گونه پاسخ توانم گفت اى جمیله‌گان؟
دلدار ِ من، همچون عطر ِ فرو ریخته پریده است
به هنگامى که رمه‌ى بوسه‌هایش را در سوسن‌زاران ِ من همى‌چرانید.
کنار ِ خرمن ِ سوسن‌اش بجوئید!
در بر ِ یاسمن‌اش بجوئید اى خواهران من!
همه آن‌چه با شما در میان توانستمى نهاد همین است
در باب ِ نوجوانى که شادى ِ جان ِ من است.»

درباره‌ی سایت رسمی احمد شاملو