«- دریغا دریغا که برادر ِ من نیستى از بطن ِ مادرم!
و رویاروى ِ همه عالم شیر از پستانهاى مادر ِ من نمکیدهاى!
مىتوانستم با تو به هر جاى در آیم
از یکدیگر بوسه گیریم و به یکدیگر بوسه دهیم
بى آن که زهرخند ِ حاسدان برانگیخته شود.
دست ِ تو را به دست گرفته تو را به خانهى مادر ِ خود مىبردم
به حجرهئى که در آن پا به جهان نهادهام،
و مادرم لحظات ِ عشق ِ ما را مراقبت مىکرد.
به دلاسودهگى شراب ِ خاص ِ مرا مىچشیدى و عصارهى نارهاى مرا مىمکیدى:
دست ِ چپم را زیر ِ سر ِ تو مىنهادم و به بازوى راست
تو را تنگ در خود مىفشردم…»
«- اى دختران اورشلیم! شما را
به غزالان و ماده آهوان ِ دشت سوگند مىدهم
دلارام ِ مرا که خوش آرمیده است بیدار مکنید
و جز به ساعتى که از خود خواسته
از خواباش بر نهانگیزید!»
به جستوجوى تو مىآیم اى دلارام ِ من
زیر درختى که به یکدیگر دل سپردیم
هم در آن جاى که شور ِ عشقات از خواب بر آمد.»
«- اى دلدار! مرا تنگ در خود بفشار،
مرا مُهر وار بر دل خود بگذار
و همچون یارهیى بر ساعد ِ خویش در بند
چرا که فرزانهئى گفته است:
«- عشق به زورمندى ِ مرگ است
و محنتاش همچون سرنوشت شکست نمىپذیرد.
همچون شائول
شعلهئى کاهشناپذیر است.
پیکان ِ آتشین ِ یهوهى سرمدىست این.
لهیب ِ عشق را سیلابها و نهرها خاموش نمىتواند کرد.
اگر آدمى هر آنچه را که در تعلق ِ دستهاى اوست ببخشد
و هر آنچه را که در سراى اوست ایثار کند
به امید ِ آن که اندکى عشق به کف آرد،
تا خود به هیأت ِ عشق درنیاید این همه جهدى بىثمر خواهد بود.»
نیز پیشینیان گفتهاند:
« شاه سلیمان را در بَعلْ آمون تاکستانى بود
و آن را به اعتماد به ناتوران سپرده،
و ناتوران هر یکى
شاه سلیمان را
به عوض
هزار سکهى سیم مىپرداختند.»
ناتوران را و سکههاى سیم را به شاه سلیمان وا مىگذارم
و تاکستان ِ یگانهى خود را، من
از براى دلدار ِ یگانهى خویش نگهبانى مىکنم.
از آن سو پسران ِ مادرم با خود چنین مىگویند:
«- ما را خواهرکى نو جوان هست
که دیرى نیست تا به بلوغ رسیده شده
و پستانهایش تازه برآمده است.
یکى دغدغهى خاطر ست و غم ِ جان!
بر ماست که هوشیار ِ کارش باشیم.»
مرا نیاز مباد! که محبت ِ دلدار ِ من، مرا خود حفاظى استوار است.
محبت ِ دلدار ِ من مرا به باروئى مبدل کرده تسخیرناپذیر.
از براى او، فوارهى شادىهایم من.»
«- تو سخت استوارى، آرى اى نگارین ِ من!
همچون حصارى با کنگرههاى سیمین
تزلزل ناپذیرى
و چونان دروازهئى از چوب ِ سدر که به سیم و زر اندوده باشند پاى در جائى.
از براى دلدار ِ خویش سرچشمهى همه لذتهائى، فوارهى همه شادىهایى.
آه، در باغستانى که شب به نشاط مىگذرد
آوازت را آهسته کن
تا همراهان ِ من بنشنوند!»
«- اکنون بگریز اى محبوب ِ من!
لیکن تیز بازآى!
از بلندىهاى عطرآگین به چالاکى ِ آهوان و غزالان ِ تند رفتار
شتابان به سوى من باز آى!»