۱
اين داستان ساختگى يا واقعى را اگر نه همه دستكم خيلىها شنيدهاند. به طور مقدمه عرض كنم كه حاجميرزا آقاسىعلاقه مفرطى به آبادانى داشت و آنطور كه خانم ناطق در كتابى راجع به او نشان مىدهد،بخش اعظم املاك خالصه دولتى ايران مرهون كوششهاى خستگىناپذير او بوده. املاكى كه پس از او به تيول چاپلوسها و بادمجاندور قابچينهاى دربارى داده شده و غالباً از ميان رفت. البته احداث آبادى و توسعه كشت و زرع هم در درجه اول لازمهاش تامين آب است و مهمترين راه تامين آب هم حفر قنات. و حاج ميرزا آقاسى هر جا كه شرايط ارضى را براى احداث قنات مساعد مىديد بىدرنگ چاهكن و چرخچى و خاكبيار و خاكببر مىفرستاد و ترتيب كار را مىداد.
حالا بگذاريد تا به نقل آن داستان برسيم بر اثبات نظرى كه در جلسه سيرا (CIRA) عرض كردم و گفتم : «اين نمونهها را مىآورم تا نشان بدهم چه حرامزادههائى بر سر راه قضاوتهاى ما نشستهاند كه مىتوانند به افسونى دوغ را دوشاب و سفيد را سياه جلوه بدهند»، دست به نقد يك نمونه خيلى زنده ديگر هم اضافه كنم. يعنى همين تجربه تاريخى حاج ميرزا آقاسى را.
اين شخص يكى از بدنامترين صدر اعظمهاى تاريخ است. برايش انواع و اقسام لطيفهها ساختهاند كه مثلا يكيش قضييه معروف گاوميش اوست. برايش انواع و اقسام هجويات به هم بافتهاند كه نمونهاش اين رباعى است:
نگذاشت به مُلك شاه حاجى دِرمى
شد صرف قنات و توپ هر بيش و كمى
نه خاطر دوست را از آن آب نَمى
نه بيضه خصم را از آن توپ غمى
خانم ناطق در تحقيقاتش به نكته عجيبى رسيده. او در كتابش نشان داده كه مساله به كلى چيز ديگرى بوده و قضيه از بيخ و بُن صورت ديگرى داشته و حقيقت اين است كه حاج ميرزا آقاسى را دشمنان نابكارش از طريق منفى جلوه دادن اقدامات كاملا مثبت و خيرخواهانه او بدنام و لجنمال كردهاند. به همين رباعى كه خواندم توجه كنيد: آقاسى با دو نيت به آبادى و زراعت و فعاليتهاى كشاورزى اقدام مىكرده و در اين تلاش به هيچ رو نفع مادى خودش را منظور نداشته. نيّتش گسترش و ايجاد املاك خالصه دولتى بود كه سود دوگانهئى داشت: يكى تامين خوراك مردم، يكى افزايش درآمد دولت. و فراموش نكنيم كه در آن روزگار توليدات كشور تقريباً فقط منحصر بود به محصولات كشاورزى. با توليد گندم توسط دولت و تامين نان مردم جلو اجحاف زميندارها و مالكان بزرگ گرفته مىشد كه مشتى دزد و دغل و گرگهاى چشمو دل گرسنه بىرحم و عاطفه بودند و تا مىديدند سال كم آبى و كم بارانى است گندمشان را ته انبارها قايم مىكردند قحطى مصنوعى راه مىانداختند تا كارد به استخوان مردم برسد و قيمت گندم به چندين ده برابر قيمت واقعيش سربزند.
خُب، پس با ايجاد و گسترش شبكهئ خالصههاى دولتى مىشد روزى جلو اين كنهها را گرفت. پىآمدهاى ديگر اين كار هم روشن است و به توضيح زيادى نياز ندارد، مثلا تثبيت نرخ كليدى غله و از آنجا تثبيت نرخ ديگر كالاها. سود دوم اين كار افزايش درآمد دولت و خزانه بود. دولت كه درآمد داشته باشد چشمش به دست مردم و دستش به كيسه ملت نمىماند كه هر روز كمرش را زير بار مالياتها و عوارض جورواجور خميده و خميدهتر كند. پس وقتى شرففروش قلم به مزدى برمىدارد مىبافد و مىپراكند كه: «نگذاشت به مُلك شاه حاجى درمى/ شد صرف قنات و توپ هر بيش و كمى»، رو راست لجنپراكنى مىكند.
براى رسيدن به نتيجه نامردانهئى كه مىخواهد بگيرد عمل مثبتى را به كلى منفى جلوه مىدهد. تاريخ جعل مىكند. در ذهن من و شما اين قضاوت نادرست را رسوخ مىدهد كه اين مرد پول خزانه دولت را برداشت خرج قنات و باغ و ده كرد جورى كه دو پول سياه ته خزانه باقى نماند. و بناچار اين نكته تلويحى را هم كه آشكارا در رباعى نيامده به ذهن خواننده يا شنونده رسوب مىدهد كه حاجى ِطمعكار ِچشم گشنه همه اين قناتها و دهات و آبادىها را براى شخص خودش مىساخته.
داستان توپريزى او هم كه بىبروبرگرد درش غلو كردهاند اين بود كه ايران مىبايست تداركات نظامى قوى و مستقل داشته باشد. حاجى قطعا بايد تجربه شوم چند سال پيش از آن را بسيار جدى گرفته باشد. در زمان فتحعلى شاه به چشم خود ديده بود كه توسل به كشورهاى ديگر كه بيايند ما را در جنگ با روسيه تقويت نظامى كنند چه فجايعى به بار آورد و چهطور منجر به از دست رفتن پانصد هزار كيلومتر مربع از خاك مملكت شد. تقويت بنيه دفاعى كشور با سلاحهائى كه ساخت خود كشور باشد چنين بد است؟ – توپخانه مهمترين رسته نظامى آن دوره بود كه به هيچ شكلى نمىشد دست كمش گرفت. شما شرح بسيارى از جنگها را كه بخوانيد مىبينيد در آنها ارتشى به مراتب قوىتر و كارآزمودهتر از حريف، كارش به شكست انجاميده تنها به اين دليل كه تعداد توپهايش كمتر از تعداد توپهاى حريف بوده. حاجى با چشمهاى خودش ديده بود كه فقط با تفنگ سرپُر نمىشود حدود و ثغور مملكت را حفظ كرد. آذربايجانىها اسم تفنگهائى را كه قشون عباس ميرزا پدر محمد شاه – مىخواست با آنها جلو تجاوز قشون تزار را بگيرد گذاشته بودند «تفنگدايان دولدوروم». جملهئى است اسمى، و به تركى، و معنيش «تفنگ ِوايسا پُرش كنم» است. تفنگهائى كه وقتى خاليش كردى بايد دَبه باروتت را از كمر واكنى، باروت پيمانه كنى از سُمبه را از بغل تفنگ بكشى نمد را به قدر كافى توى لوله روى باروت بكوبى، بعد چارپاره سُربى بريزى و باز نمد بتپانى و دوباره سمبهكوبى كنى و دستآخر چاشنى سر پستانكش بگذارى. و همه اينها هم كارى نبود كه با دستپاچگى و بهطور سَرسَرى و از روى بىدقتى بشود انجام داد: چون اگر باروت كم مىشد تير به نشانه نمىرسيد و اگر چارپاره زيادتر مىشد لوله تفنگ مىتركيد كار دستت مىداد. و خب، در اين فاصله سرباز طرف مقابل يا در رفته بود يا با تفنگ تَهپُرش چند تا گلوله كله قندى شيك نذرت كرده بود. مگر اينكه قَسَمش مىدادى جان مادرت وايسا پُرس كنم. دايان دولدوروم. پس در اين مورد هم ميرزا آقاسى بيچاره كار خبطى انجام نداده بود.
پس راستى راستى موضوع چيست؟ چرا مىبايست حاجى بيگناه سكه يك پول بشود؟ چه كسانى در لجنمال كردن او ذينفع بودهاند؟ – و خانم ناطق رد اين سوآلها را گرفته پرده از روى اين جعل تاريخ برداشته سندهايش را هم عينا پيوست تحقيقاتش كرده. يعنى عكس مجموعه اسناد را. و اسم كتابش را هم گذاشته «ايران در راه دستيابى به تمدن اروپا» كه در حقيقت برنامه سياسى حاج ميرزا آقاسى بوده است. پس دشمنان آقاسى كىها بودند؟ سوآل زائدى است. طبعا وقتى مدنيّت پيشرفته حاصل بشود كار ِباورهاى نامربوط و بىاساس يا ارتجاعى يا مخالف ِپيشرفت خودبهخود ساخته است. با اين ترتيب منافع چه كسانى به خطر مىافتد؟ بگذاريد جملهئى را كه سفير وقت فرانسه اگر اشتباه نكنم كنت دوگبينو )Comte de Gobineau Joseph( در كتابش راجع به ايران دوره صدارت حاج ميرزا آقاسى آورده است نقل كنم، خيلى چيزها روشن مىشود. مىنويسد: «دمكراسى و آزادانديشى ِامروز اين مملكت را ما اروپائىها مگر به خواب ببينيم!» (مطلب را از حافظه نقل كردم، در هر حال مفهومش همين است) .
آزادى انديشه، آزادى مذهب …
در يك دوره تاريكى ِمحض مردى مىآيد كه چراغ دستش است. جهل و تعصب و خشونت نسبت به ديگرانديشان را برنمىتابد و معتقد است با تبليغ خشونتآميز ِافكار ِمتعصبانه نمىتوان به قافله رسيد و معاصر دنياى پيشرفته شد. حتا وقتى آخوندى به اسم شَفتى در اصفهان دست به آزار و كشتار اقليتهاى مذهبى گذاشت قشون به سرش كشيد، كه جريانش درتاريخ اصفهان ضبط است. خب، وقتى دست به چنين كارى زدى ناچار بايد پيه هزار بدبختى و بدنامى را به تنت بمالى و تُف و لعنتى را كه بر سر و رويت پرتاب مىشود به جان بخرى. يك چنين مردى را دشمنان و ضربهديدگان نحوه تفكر او چنان بدنام كردند كه نه فقط مردم فرصتگير نياوردند او را بشناسند و حرفش را بفهمند و هضم كنند، بلكه تا سالهاى دراز – يعنى تا پيش از آن كه يك محقق تاريخ راز ِقضيه را برملا كند – هر كه اسمش را مىشنيد مظهر حماقت و كودنى در نظرش مجسم مىشد. در مبارزه صاحبان انديشههاى مندرس با مبشران انديشههاى نو اين يك شگرد ِبارها تجربه شده است كه بهاش برخواهم گشت.
بارى صحبت سريكى از داستانهاى ساختگى يا واقعى بود كه از حاج ميرزا آقاسى نقل كردهاند. مىگويند يك بار مىرود از مادر چاه ِقنات تازهئى كه مىكندند بازديدى بكند. كنار چاه كه مىرسد گفتوگوى مقنى و وردستش را كه ته چاه پشتسرش صفحه گذاشته بودند مىشنود. مىگفتند يارو چه موجود احمقى است، با اين كه به او گفتيم اين چاه به آب نمىرسد مىگويد شما بكَنيد به آب رسيدنش با من. حاجى سرش را مىكند تو چاه مىگويد: «نمك بحرامها! گيريم اين چاه براى من آب نشود، براى شما نان كه مىشود.»
اين حكايت حكايت من هم هست: اينجا، تو همين دانشگاه، اواسط بهار امسال مطالبى عنوان كردم كه اگر براى خودم آب نشد در عوض نان خشك جماعتى را حسابى كَرهمال كرد، من عادتاً علاقه به پاسخگوئى ايرادها ندارم. اگر طرف حق داشته باشد حرفش را مىپذيرم و اگر ياوه مىگويد كه، از قديمنديمها گفتهاند جوابش خاموشى است. اما اينجا قضيه فرق مىكند. اينجا كوشش شد با جنجال و هياهو و عوامفريبى و عمده كردن پارهئى جزئيات و از گوشتش زدن و به آبش افزودن اصل مطلب ِمن يك عده سعى كردند با بىاعتبار كردن شخص من كه هيچوقت هيچ ادعائى در هيچ زمينهاى نداشتهام و هرگز هيچ تعارفى را به ريش نگرفتهام خودشان را مطرح كنند. تئوريسينهاى قشون در به در ِخدايگان هم كه درست يك وجب مانده به دروازه تمدن بزرگ پسخانه را به پيشخانه دوخت افتادند ميان كه وسط اين هياهو جُل پوسيده بىاعتبارى تاريخىشان را از آب بيرون بكشند. به اين جهت است كه اين بار خودم را ناچار مىبينم براى نجات نظريات و حرفهاى صميمانهام جوابگوئى كنم نه براى رفع اهانتهائى كه به شخص من كردهاند. من برخلاف آن اشخاص به شعار «آوازخوان، نه آواز» اعتقادى ندارم. عقيده من اين است كه : «آواز، نه آوازخوان». يعنى ببين چه مىگويد نبين كه مىگويد. بنده بد، بنده با نان توبره بزرگ شدهام، تو به جاى پاسخگوئى به حرف من چرا پاى خودم را مىكشى وسط؟
يك آقاى بسيار محترم برداشت تو روزنامهاش نوشت كه خود ِخودش مرا ديده و با گوشهاى مبارك خودش از دهان من شنيده با وزير يا معاون فلان وزارتخانه بر سر بهاى سناريوئى كه قرار بوده در دفاع از انقلاب سفيد شاه بنويسم تا ازش سريال تلويزيونى تهيه كنند چانه مىزدهام. خيلى خب، حرفى ندارم. سال 1348 يا 49 هم (گمان كنم بعد از چاپ “ابراهيم در آتش”) يكى ديگر از جيرهخوارهاى رژيم براى بىاعتبار كردن من برداشت تو مجلهئى نوشت كه من بچههايم را لباس كهنه مىپوشانم مىفرستم اينور و آنور به گدائى. اين هم قبول. به قول حافظ :
فقيه شهر كه دى مست بود فتوا داد
كه مىحرام ولى به زمال اوقاف است.
فرض براين است كه گدائى از مردم دست كم يكى دو سه آب شستهتر از آن است كه نوالهخور دستگاه ظلمباشى.
يك آقاى خيلى دسته نقاشى و بر ما چيز مكنيد ِديگر بدون اين كه اسم بياورد برنامه گذاشت فرمود«بعضىها» ظاهراً بعضىها اسم مستعار جديد بنده است – فرق اسطوره و تاريخ را نمىدانند. خب، متن آن سخنرانى را مركز سيرا )CIRA(چاپ كرده. مىتوانيد به آن رجوع كنيد. دست كمآنجا كه سخن به ابوريحان بيرونى و نقد او از دوره ضحاك مىرسد، و اين كه عرض كردهام بيرونى دورهئى را به نقد تاريخى مىكشد كه بستر زمانى ِيك اسطوره است و لزوما صورت تاريخ ندارد.
يك استاد جا سنگين دانشگاه برداشت نوشت “من مطلب آن آقا را نخواندهام فقط شنيدهام در خارج گفته حق با ضحاك است.” آن آقا كه بنده باشم معتقد است دانشگاهى را كه استادش اين آقا است بايد داد عوضش يك مشت تخمه جابونى گرفت.
چند تائى كه از خودشان متشكرند و به عنوانهاى دانشگاهىشان عاشقانه مهر مىورزند مشتى مطالب منتشر فرمودند كه واقعا تماشائى بود. ديدنى و خواندنى و خنديدنى. آنها طبق معمول از فرصت استفاده فرمودند كه به قول خودشان “لِكچرى” بپرانند. از جمله حضرت دكترى كه يكى از وسائل دكتريش گوش نشستن است، تا يكى يك چيزى بنويسد و ايشان سوار موج بشود و به اطرافيانشان لبخند بزند كه ما اينيم.
يك شاعر ناكام هم از فرصت استفاده كرد تا كل كوشش شصت سالهئى را كه در جهت اعتلاى شعر معاصر صورت گرفته سكه يك پول كند: كشتى توفانگير شده بود، اهل كشتى سُنى بودند دست به دامن حضرت خليفه شده بودند يا عُمر يا عُمر مىكردند. شيعى آن ميان بود، از كوره در رفت فرياد زد: “يا على، غرقش كن من هم روش !”.
يك عده گريبان لحن سخنرانى را گرفتند، گفتند و نوشتند كه بنده براى افاضات خودم “لحن هتاك ِبىچاك ِدهن” برگزيدهام. اين آقايان ماشااللَّه آن قدر كلاسيك و نسخه خطى تشريف دارند كه بايد گرفت دادشان دست صحافباشى بازار بينالحرمين كه عوض كُت و شلوار يا قبا و عبا تو يك جلد چرم سوخته قرن دوم و سوم هجرى صحافىشان كند. اينها حالىشان نيست كه معنى را لحن است كه تقويت مىكند. اينها نمىدانند يا دانستنش براىشان صرف نمىكند كه كلمه براى اين آفريده مىشود كه مفهوم يا مصداق مورد نظر را به طرف شنونده شليك كند، بخصوص در گفتار. ايراد مىكنند كه چرا به آخرين جنازه قبرستان سلطنتگفتهاى “مشنگ” . البته من نمىدانم چرا كلمه مشنگ را نمىتوان به كار برد، ولى اين را مىتوانم بگويم كه آقا جان، نه خُل و چِل، نه ديوانه، نه ابله، نه احمق، نه شيرين عقل، هيچكدام بار مفهومى كلمه مشنگ را ندارد. مشنگ كلمهئى است كه مردم ساختهاند و بارش بسيار سنگينتر از تمامى صفاتى است كه عرض شد. تو كه آقا و باتربيتى و براى مفاهيم مختلف كلمات شسته رفته قاموسى و از آب نگذشتهدارى چه كلمهئى را براى رساندن اين مفهوم پيشنهاد مىكنى؟ من حتى در شعر هم از اين نوع كلمات به كار مىبرم. تو براى شخص خودخواهى كه سياستش بندتنبانى است (ديديد؟ يك گزك ديگر!) و محلههائى به نامهاى مُفت آباد و حلبىآباد و حصيرآباد و زورآباد و يافتآباد (كه چهكلمه زيباى پُر معنائى است براى عدهئى بىخانمان كه بر حسب اتفاق جائى را براى گَل ِهم كردن سرپناهى به چنگ آوردهاند. ملاحظه مىكنيد كه توده ظاهراً بىسواد ما زبان فارسى را خيلى بهتر از استادان بىريش يا ريش پشمى دانشكده ادبيات ما مىشناسد!) بارى تو براى آدمى عوضى كه در نهايت امر چنين فقرآبادهائى را كه همينجور ساعت به ساعت دور و ور پايتختش از عرض و طول رشد مىكند نمىبيند و در عوض به خيال خودش دارد مملكت را از دروازه تمدن بزرگ عبور مىدهد چه صفتى پيشنهاد مىكنى كه من آن را به جاى كلمه مثلا به قول تو هتاك ِ”مشنگ” به كارببرم؟ چنين موجودى اگر مشنگ و حتا مشنگ مادرزاد نيست پس چيست؟ يا آن جوانك كه ديدم در اعلاميهئى نوشته بود: “در اين نُه سالى كه مسؤوليت خطير سلطنت را پذيرفتهام …” (يكى را به دِه راه نمىدادند، مىگفت به كدخدا بگوئيد رختخواب مرا بالاى بام پهن كند.) – خب، اگر در وصف چنين كسى نشود گفت بالاخانهاش را اجاره داده با چه جمله ديگرى مىشود از جلوش درآمد كه حضرت عالى نفرمائيد لحنهتاك است؟ زبان توده مردم زبانى است پويا و كارساز و پُربار. آنها كه از بالاى كُرسى استادى به زبان نگاه مىكنند و زمينه علم لذتىشان فرائدالادب و كليله و دمنه است ممكن نيست كه بتوانند عمق آن را درك بكنند.
كمى پيش به يكى از شگردهاى تجربه شده اين گونه مدعىها اشاره كردم و گفتم كه بهاش برمىگردم. – آن شگرد اين است كه وقتى زورشان نمىرسد با انديشه يا پيشنهادى دربيفتند يا آن را مُنافى دكان و دستگاه خودشان ديدند همه زورشان را جمع مىكنند كه شخص گوينده را بىاعتبار كنند. اين يكى از خصايص ِبايد بگويم متاسفانه ملى ما است. وقتى ناندانىشان بسته به اين است كه ماست سياه باشد، اگر يكى پيدا شد و گفت: “بابا چشم داريد نگاه كنيد، ماست كه سياه نمىشود” به جاى آن كه منطق پيش بياورند مىگويند: ” حرفش مفت است، چون مادرش صيغه قاطرچى امير بهادر بوده” . مىگويند: “حرفش چرت است چون پدرش بهار به بهار راه مىافتاده به باغچه بيلزنى، پائيز به بعد هم دور كوچهها سيرابى مىفروخته”. “مزخرف مىگويد چون خودمان در مكتبخانه ديديم ابوالفضل را با عين نوشته بود”.
دوست خود من – داريوش آشورى – (اسمش را مىبرم چون مىدانم از حرف حق نمىرنجد) در يك مصاحبه قديمى كه اخيراً ديدم در كمال حرامزادگى تجديد چاپش كردهاند، در رد برداشتهاى من از حافظ سه بار و چهار بار اين جمله را تكرار كرده است كه : “حالا به عقيده شاملو ما بايد برويم حافظمان را از پتروشفسكى ياد بگيريم؟” – و قضيه اين است كه من در مقدمهئ كوتاه موقتيم بر حافظ، نوشتهام براى درك او بايد شرايط اقتصادى و اجتماعى دورهاش را شناخت، و در حاشيه آوردهام: “كتاب پتروشفسكى كه غالب اسناد مربوط به وضع اقتصادى آن دوره را گرد آورده كار شناخت علل فقر اقتصادى آن دوره را آسان مىكند”. – اين يعنى يادگرفتن حافظ از روى كتاب آن آقا؟
من در سخنرانى بركلى به ترجمه سنگ نبشته بيستون كه در كتابهخامنشيان دياكونوف آمده استناد كردم. حاصلش اين شد كه نوشتند و هِرتهكِرته زدند و مغلطه كردند كه من از ديدگاه تاريخ نويسهاى عوضى دوره استالين به تاريخ خودمان نگاه مىكنم!
زندهباد، مهدى اخوان ثالث، از فرصت استفاده كرد مرا متهم كند كه سعى مىكنم به هر قيمتى شده خودم را مطرح كنم. خدا از گناهانش بگذرد. من براى چه بايد چنين كوششى بكنم؟ اين هم شد بحث و جدل؟ اين جوابگوئى نيست، كوشش نادرستى است براى راندن طرف به موضع دفاع از خود، و لاجرم معطل گذاشتن اصل موضوع. بله من هر جا پيش آمده يا پايش افتاده حرف و عقيدهام را با بىپروائى تمام مطرح كردهام. ديگرانند كه اگر مطلبى را متوجه نشدند يا باورها و دانستههاىشان را در خطر ديدند يا صلاح ندانستند آن را بپذيرند به جاى نشستن به بحث و گفتوگو جنجال راه مىاندازند. درست مثل سگهاى دِه كه تا بوى عابر غريبى به دماغشان مىخورد از سر شب تا سر برزدن آفتاب ِعالمتاب دنيا را با پارسكردن به سرشان برمىدارند. مىگوئيد چه كنيم؟ دست به تركيب هيچى نزنيم و به هيچ چيز نظر انتقادى نيندازيم كه دل ِ اهل ِباور نازك و شكننده است و تا گفتى غوره سردىشان مىكند؟
درباره فردوسى من گفتم ارزشهاى مثبتش را تبليغ كنيم و درباره ضدارزشهايش به توده مردم هشدار بدهيم. مگر بدآموزى توى شاهنامه كم است؟ كمند آدمهاى شيرين عقلى كه در اثبات نظر پست عقبافتادهشان به فردوسى استناد مىكنند كه آن حكيم عليه الرحمه فرموده :
زن و اژدها هر دو در خاك به
جهان پاك ازاين هر دو نا پاك به!
يا :
زنان را ستائى سگان را ستاى
كه يك سگ به از صد زن پارساى!
يا :
اگر خوب بودى زن و نام زن
مر او را مزن نام بودى نه زن!
البته ممكن است اين نظر شخصى او نباشد و آن را در جريان يك داستان و حتى از زبان كس ديگرى بيان كرده باشد – كه الان حافظهام يارى نمىكند – يا اصلا چه بسا كه اين جفنگيات الحاقى باشد. به هر حال سوآل اين است كه عقيده شما و به خصوص شما خانمها درباره اين ابيات چيست؟ – شما هر چه دلتان مىخواهد بگوئيد. من مىگويم واقعاً اينها شرمآور است و بايد از ذهن جامعه پاك شود. گيرم وقتى كسى تو ذهن اين پاسداران بىعار و درد ِفرهنگ ايران زمين متحجر شد ديگر جرأت پدر ديارالبشرى نيست كه بگويد بالاى چشمش ابرو است.
يك لطيفه است كه مىگويد نصف شبى بابائى با زنگ تلفن از خواب پريد گوشى را برداشت ديد يكى مىگويد من همسايه دست راست شما هستم، ماده سگ سفيدتان تا اين ساعت نگذاشته كَپه مرگم را بگذارم. چيزى نگفت گوشى را گذاشت نصفههاى شب ِبعد تلفن همسايه را گرفت گفت ثالثاً ماده نيست ممكن است نر باشد، ثانياً به آن قاطعيتى كه فرموديد سفيد نيست و احتمالاً يك رنگ ديگر است، و اولا، پدر سوخته مزاحم، من اصلاً سگ ندارم!
درست حال و حكايت بنده است: من تحليلى از تاريخ به دست ندادم چون در اين رشته تخصصى ندارم. فقط موضوعى را پيش كشيدم آن هم به صورت يك نقل قول و تنها به قصد نشان دادن اين نكته كه حقيقت الزاماً همان چيزى نيست كه تو گوش ما خواندهاند و گاه مىتواند درست معكوس باورهاى ارث و ميراثى ما باشد. ضمناً به تاكيد تمام گفتم كه اى بسا من در برداشتهايم راه خطا رفتهباشم. تاكيد كردم كه فقط اين نمونهها را آوردهام تا زمينهئى بشود براى آن كه به نگرانىهايم بپردازم. آقايان اصل را نديد گرفتند و آن قدر به ريش فروع قضيه چسبيدند كه كل معامله فداى چانهبازارى شد.
اينها حرفهائى بود كه فكر مىكنم بايد گفته مىشد و حالا ديگر پروندهاش را در همين جا مىبندم.
۲
مىروم سر موضوع ديگرى كه گفتنش زبان را مىسوزاند و پنهان كردنش مغز استخوان را. منظورم موضوع بسيار دردناك اضمحلال هويت ملى و فرهنگايرانى و زبان مادرى نسل دوم مهاجران، يعنى فرزندان شما است كه فكر كردم چون فرصت بهترى پا نخواهد داد امشب محضر شما را ضمناً براى مطرح كردن آن هم غنيمت بشمارم.
در كشورهاى اروپائى مطالعهئى ندارم، امّا فقط يك نگاه گذرا به وضع زبان فارسى ايرانىهاى مهاجر امريكا براى پىبردن به عمق فاجعه كافى است. وجه غمانگيز اين مشكل موقعى آشكارتر مىشود كه توجه كنيم زبان فارسى حتا در جريان ايلغارهاى گوناگون و دراز مدت اعراب و مغولها و تركها و تركمنها هرگز خم به ابرو نياورد، و اقوام غير فارس زبان ِمحدوده جغرافيائى ايران – مازندرى، گيلك، آذربايجانى، لُر، كُرد، عرب، بلوچ، تركمن، حتا كوچيدگان و كوچانيدگان ارمنى و آسورى – حتا آنهائى كه به طور مستقيم زير فشارهاى حكومت مركزى از سرودن و نوشتن به زبان بومى خود ممنوع بودهاند هم توانستهاند با چنگ و دندان زبان شفاهىشان را حفظ كنند. اما امروز متاسفانه بايد بپذيريم و در كمال خجلت و سرشكستگى اعتراف كنيم كه نسل دوم مهاجران دهه حاضر حتى زبان مادرىشان را نمىدانند و اگر اقوام عاجلى صورت نگيرد با اين سرعتى كه بحران هويت گريبانگير اين نسل بىشناسنامه شده ايران بايد ميليونها تن از اين فرزندان خود را به كلى از دست رفته تلقى كند.
همينجا بگويم كه در اين فاجعه نسل دوم هيچ گناهى ندارد. گناهكار نسل اول است. اميدوارم تلخى حرفم را به رُك و راستيش ببخشيد. گناهكار اصلى پدرها و مادرها هستند كه قبل از بچهها بايد فكرى به حال هويتشان بكنند. آنها حتى توى محيط خانه هم به قول آقاى اسماعيل فصيح فارگليسى اختلاط مىكنند. يعنى به زبان حرامزادهئى كه دستورش فارسى است لغاتش انگليسى. صبح خانم به آقا نهيب مىزند كه : “بابا هارى آپ، داره لِيت ميشه جاب ِتو لوز مىكنى، امروز ديگه چه اكسكيوزى دارى؟” و آقا خميازهكشان ميگويد: “ليو مى اُلن، خيلى ديپرِسَم. انگار بِلاد پِرِشِرَم آپ شده.” – واقعاً كه حال آدم را به هم مىزند.
من نمىدانم بدون فرهنگ و زبان و هويت ملى اصلاً چه جورى مىشود زندگى كرد، چهجورى مىشود سر خود را بالا گرفت، چه جورى مىشود تو چشم همسايه نگاه كرد و گفت : “من هم وجود دارم.” عزيز من، يكهو اين يك دانه دندان ِلق ِ پوسيده را هم بكن بينداز دور يك دست دندان مصنوعى بگذار و جانت را خلاص كن. تو كه عقده حقارت فرنگى نبودن دارد مىكشدت خب يكهو انگليسى حرف بزن. چرا انگليسى را با فارسى بلغور مىكنى؟ چرا هم انگليسى را خراب مىكنى هم فارسى را؟
در اين چند ماهى كه به دلايلى طبى مجبور شدهام در امريكا لنگر بيندازم بارها و بارها از بعض دوستانى كه مىبينم خواهش كردهام مطلبى را كه مىگويند لطفاً برايم به فارسى ترجمه كنند. آخر مگر به همين سادگى مىشود يك هويت عميق چند هزار ساله را در عرض چند سال تا پاپاسى آخر باخت؟ مگر مىشود به همين مفتى يك فرهنگ چند هزار ساله را كه آن همه نام درخشان پشتش خوابيده يكشبه ريخت تو ظرف آشغال و گذاشت پشت در كه سپور بردارد ببرد؟
اين روزها سرگرم نوشتن سفرنامهئى هستم تو مايههاى طنز. البته اين يك سفرنامه شخصى نيست، بلكه از زبان يك پادشاه فرضى – احتمالاً از طايفه منحوس قَجَر روايت مىشود تا برخورد دو جور تلقى و دوگونه فرهنگ يا برداشت ِاجتماعى برجستهتر جلوه كند. و اين كه قالب طنز را برايش انتخاب كردهام جهتش اين است كه جنبههاى انتقادى رويدادها را در اين قالب بهتر مىشود جا انداخت. مىخواهم با اجازه شما آن قسمتش را كه ناظر به همينآلودگى زبان است براىتان بخوانم.
يوم جمعه اول شوال،
عيد فطر
دلمان را خوش كرده بوديم كه اين روز را در سفر ميمنت اثريم و دستامام جمعه دارالخلافه از دامنمان كوتاه است و نمىتواند از ما فطريه بدوشد، اما همان اول صبح ميركوتاه گردن شكسته حال ما را گرفت.
اين ميركوتاه پسر داماد علىخان چابهارى است كه رختدارباشى ما بود و چند سال پيش در سفر كاشان يكهو شكمش باد كرد چشمهايش پُلُق زد رويش سياه شد و مُرد. بردند خاكش كنند، ملاها جمع شدند الم شنگه راه انداختند كه اين بىدين معصيتكار بوده خدا رو سياهش كرده نمىگذاريم در قبرستان مسلمانها دفنش كنند. لجّارهها هم وقتگير آوردند كسبه را واداشتند دكان و بازار را ببندند. دستههاى سينهزن و زنجيرزن و شاخسينى راه انداختند، از شهرها و دهات دور و برهم آمدند ريختند تو مسجد جمعه ملا را فرستادند رو منبر كه چه كنيم و چه نكنيم، گفت: “اين ملعون الخَبيث اصلاً دفن كردن ندارد، جنازه نجسش را بايد با گُه سگ آتش زد.” – داشتند دست به كار مىشدند، كه كاشف عمل آمد علت مرگ آن بيچاره صرف ِخورش بادمجانى بوده كه عقرب از دودكش بالاى اجاق در كماجدانش افتاده. خلاصه هيچى نمانده بود به فتواى ملاباشى جسد آن مرحوم مبرور را با سنده سگ فراوانى كه به هميارى مؤمنان از كوچه پسكوچههاى كاشان و ساوه و نطنز و آن حوالى آورده وسط ميدان شهر كوت كرده بودند هِندى مِندى كنند، خدا بشكند گردن حكيمباشى طلوزان را كه با نشان دادن عقرب پُخته فتنه را خواباند. سوزاندن جسد آدميزاد ِپُر و پيمانى مثل داماد عليخان با سنده سگ البته كلى سياحت داشت و اتفاقى نبود كه هر روز پا بدهد.
مصراع
هر روز نميرد گاو تا كوفته
شود ارزان
حالا اگر صاحب جنازه رختدار مخصوص بوده باشد همگو باش. ما كه بخيل نيستيم: مردهاش كه ديگر به حال ما فائدهاى نداشت، فقط تماشاى آن مراسم پرشكوه ِهند و اسلامى از كيسه ما رفت.
الغرض. صحبت ميركوتاه بود.
خبث ِطينت ِاين بد چابهارى به اندازهئى است كه از همان دوران غلامبچگى توانست اول خُفيهنويس دربار همايون بشود. همه شرايط خفيهنويسى در او جمع است. پستان مادرش را گاز گرفته دست مهتر نسيم ِعيار را از پشت بسته است. پول كاغذى را تو كيف چرمى ته جيب آدم مىشمرد. ولدالّزِنا حتا از تعداد زالوهائى كه نايب سلطنه و صدراعظم و امام جمعه به بواسيرشان مىاندازند هم خبردارد. آدم ناباب حرامزادهئى است. خود ما هم ته دل از او بىتَوهّم نيستيم اما دوام اساس سلطنت را همين گونه افراد ضمانت مىكنند.
شنيده بوديم قحبه جميلهئى را تور كرده به لهو و لعب مشغول است، معلوم شد در عوالم جاسوسى و خدمتگزارى ضعيفه را پخت و پز كرده پيش او انگريزى مىآموزد. امروز محرمانه كاغذى در قوطى سيگار جواهرنشان ما قرار داده بود با اين مطلب كه :”اولرِدى بيشتر نوكرهاى دربار همايون كُنِكشِن ِسلطان روسپى خانه شده قرار دادهاند با روى كار آمدن قنديداى او بيضه اسلام را دِسِه پيرد كنند.”
هر چه بيشتر خوانديم كمتر فهميديم بلكه اصلاً چيزى دستگيرمان نشد. دلپيچه همايونى را بهانه كرده روانه تويلت شديم كه همان دارالخَلاى خودمان باشد (بحمداللَّه اين قدرها انگريزى مىدانيم) ، و به ميركوتاه اشاره فرموديم كه دراين روز عيد افتخار آفتابكشى با او است . رفتيم پشت پرده دارالخلا خَف كرديم و همين كه ميركوتاه با آفتابه رسيد گريبانش را گرفته فىالمجلس به استنطاق او پرداختيم كه : – پدرسوخته، چه مزخرفاتى تحرير كردهاى كه حالى ما نمىشود فقط كلمه قنديدا را فهميديم؟
در كمال بىشرمى گفت : – قربان، واللَّه باللَّه مطالب معروضه پِرژِن وُرد ندارد.
فرموديم : – پرژن ورد ديگر چه صيغهئى است؟
عرض كرد : – يعنى كلمه فارسى.
لگدى حوالهاش كرديم كه: – حرام لقمه! حالا ديگر فارسى “كلمه فارسى” ندارد؟
محل نزول لگد شاهانه را ماليد و ناليد: – تصدق بفرمائيد، منظور چاكر اين بود كه آن كلمات در فارسى لغت ندارد.
محض امتحان سوآل فرموديم: – آن كلمه اول چيست؟
عرض كرد : – Already
تو شكمش واسرنگ رفتيم كه :
– خُب، يعنى چه؟
به التماس افتاد كه: – سهو كردم.
يعنى “جَخ”، يعنى” همين حالاش هم”. نيّت سوء نداشتم، انگريزيش راحتتر بود انگريزى عرض شد.
پرسيديم : – آن بعديش … آن بعديش چه ، نمك بحرام؟
اشكش سرازير شد. عرض كرد: –
Connection. يعنى رابط ، در اين جا يعنى جاسوس.
گلويش را چسبيديم فرموديم:
– مادرت را براى عشرت عساكر همايونى روانه باغشاه مىكنيم، تخم حيض !حالا ديگر در زبان خودمان كلمه جاسوس نداريم؟ تو همين دربار رقضا اقتدار ِما چوبتو سرسگبزنى جاسوس مىريند، پدرسوخته! جاسوس نداريم؟ صدراعظم ممالك محروسه جاسوس نداريم؟ صدراعظم ممالك محروسه جاسوس انگريز است وزير دربار جاسوس نَمسه نايب سلطنه زن جلب جاسوس روس و گوش شيطان كر، به خواست خدا، خود ما اين اواخر جاسس نمره اول نيكسُن دَماغ و قيسينجِر… جا/سوس/نه/دا/ريم؟
با صداى خفه از ته حلقوم عرض كرد: – قبله عالم!داريد جاننثار را خفه مىفرمائيد…
مختصرى شُل فرموديم نفسش پس نرود. سوآل شد: – آن آخرى، آن «دستهپير» را از كجايت درآوردى؟
عرض كرد: – «دستهپير» خير قربان، disappcared: دى آى اس اى دَبل پى ئى آر ئى دى. يعنى ناپديد.
ديگر خونمان به جوش آمده بود. در كمال غضب فرموديم: – مادر بخطا! حالا مىدهيم بيضههايت را دى آى دَبل پى فلان بهمان كنند تا فارسى كاملاً يادت بيايد.
القصه مرد كه حال ما را گرفت نگذاشت عيد فطر ِبه اين بى سرخرى را با خوبى و خوشى به شب برسانيم. از اخته كردنش در اين شرايط پُلتيكى چشم پوشيديم در عوض دستور فرموديم ميرزا طويل او را ببرد بنشاند وادار كند جلو هر كدام از آن كلمات منحوسه هزار بار معنى فارسيش را به خط نستعليق ِشكسته مشق كند.
ديديم ميرزا دهنش را پشت دستش قايم كرده مىخندد.
پرسيديم: – چيست؟
عرض كرد: – قربان خاك پاى جواهر آسايت شوم، بر هر كه بنگرى به همين درد مبتلاست. مُلاّ ابراهيم يزدخواستى كه اين اطراف پيشنماز بود صلوات را «سِى له ِويت» مىگفت و نصفش را به انگريزى صادرمىكرد: «سِله عَلا ماحامِداَند آل هيزفَميلى».
مبلغى خنده فرموديم حالمان بهتر شد. به ميرزا طويل گفتيم : – به آن پدرسوخته بگو پانصد بار بنويسد. هزار بار زياد است از شغل شريفش باز مىماند.
–
اين هم از سفرنامه، يا درستتر : «روزنامه سفر بهجت اثر همايونى به ممالك متفرقه اِمريغ».
خودمانيم. منبر امشب بنده منبر چلتكهئى شد. از صحبت دوستان ِبا من دشمن شروع شد، از مطالبى درباره اضمحلال هويت ملى گذشت، سفرنامه هم به حول و قوه الهى قرائت شد. و حالا مىرويم سر اصل مطلب كه، راستش به كلى يك مقوله جداگانه است و اصلاً به مقدماتى كه ازش گذشتيم نمىچسبد.«مفاهيم رند و رندى در حافظ»، درست شبيه به نماز جمعه مىشود كه با هيچ سريشى به خطبههاى سياسى و اجتماعى قبل و بعدش نمىچسبد. به هر حال اگر نماز جمعه مىتواند بهانه يا فرصتى براى مطرح كردن مسائل ديگر باشد امروز هم جمعه است. عبادت هم كه، به قول سعدى، بجز خدمت خلق نيست. حرفهاى تا اينجا را خطبه حساب كنيد و حالا برويم سر اصل مطلب كه انگار بهانه اصلى جمع كردن شما بود در اين تالار. پس برويم سر اصل مطلب :
۳
مفهوم رندى را آنچنان كه منظور حافظ است، و رند را بدان معنا كه از صفات خود برشمرده، از بررسى ابياتى كه اين واژه در آنها آمده است مستندتر به دست مىتوان آورد.
1 . تنها رند است كه از حقيقت بىشيلهپيله و عريان جهان آگاهى دارد:
راز درون پرده ز رندان مست مپرس
كاين كشف نيست زاهد عاليمقام را!
(6)
مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز
ورنه درمحفل رندانخبرىنيست كه نيست!
(73)
در سفالين كاسه رندان به خوارى منگريد
كاينحريفان خدمت جام جهان بينكردهاند!
(180)
مرا به رندى و عشق آن فضول عيب كند
كه اعتراض بر اسرار علم غيب كند.
(191)
2 . طريق رندى را جز با عزم و اراده و همت نمىتوان پيمود، كه اين جا كسى را جاه و منصب و نام و نان نمىبخشد. طريق رندى طريق بىنيازى و قناعت است، طريق دردكشان است و از جان گذشتگان:
نازپرورد ِتنعّم نبرد راه به دوست:
عاشقى، شيوه رندان بلاكش باشد.
(168)
تحصيل عشق و رندى آسان نمود اول
جانم بسوخت آخر در كسب اين فضايل.
(322)
اهل كام و ناز را در كوى رندى راه نيست
رهروى بايد جهانسوزى، نه خامى بىغمى!
(476)
از اين جهت، مىتوان نزديكى اين مفهوم دوم را با مفهوم روشنفكر بدانگونه كه من در كتابجمعه (شماره 31 ص 18) نشان دادهام مقايسه كرد، كه متن تصحيح شده آن را مىآورم:
«كلمه روشنفكر را به عنوان معادل انتلكتوئل به كار مىبرند و من آن را نمىپذيرم به چند دليل، و يكى از آن دلايل اين كه معادل فرنگى روشنفكر (يعنى كلمه انتلكتوئل) آن بار «سياسى و معترض» را كه كلمه روشنفكر در كشورهاى استعمارزده و گرفتار اختناق به خود گرفته است ندارد. در ايران وقتى كه مىگوئيم روشنفكر، يعنى كسى كه معترض است، با جزئى يا بخشى يا با كل نظام ناسازگار است و مخالفتش در نهايت امر «اجتماعى سياسى» است. اما كلمه انتلكتوئل در غرب چنين بارى را ندارد.
من معتقدم روشنفكر كسى است كه اشتباهات يا كجروىهاى نظامات حاكم را به سود تودههاى مردم كه طبعاً خود نيز فرزند آن است افشا مىكند. بنا براين فعاليت او بتمامى در راه بهروزى انسان و تودههاى مردم است. براساس آنچه گفته شد روشنفكر تا زمانى شايسته اين عنوان است كه خود در نظام حاكم و حتى در نظامى كه به وسيله خود او پيشنهاد و سپس مستقر شده است نقشى بر عهده نگيرد، زيرا در آن صورت ناگزير به درون آن مىخزد و به مدافع نظام تبديل مىشود، از دريافت انحرافات يا اشتباهات باز مىماند و تعريف خود را از دست مىدهد. همچنين از صف تودهها بيرون مىآيد و در برابر آن قرار مىگيرد. البته بايد در همين جا دُم اين بحث را بچينيم زيرا تفصيلش زياد است: بايد مفاهيم دولت را از يك طرف و مردم را از طرف ديگر كاملاً بشكافيم و به اين حكم عام برسيم كه هر دولتى انتصابى است و هيچ دولتى مردمى نيست.
موضوع ديگر اين است كه اصولاً تودهها تا هنگامى كه آگاهى كامل طبقاتى ندارند، بخصوص در مقاطع تاريخى انقلابهاى خودانگيخته، غالباً سخن روشنفكران را درك نمىكنند و چون معيار درستى در دست ندارند از مضمون سخنان آنان سر در نمىآورند و چون سخنان آنان را با باورداشتهاى موروثى خودشان در تضاد مىيابند چه بسا كه با او همچون دشمنى به مقابله برمىخيزند. پس اگر فقدان رابطهئى ميان روشنفكر و تودهها هست از آن سو است نه از سوى روشنفكر. آن كه هدفش تنها و تنها رستگارى انسان نباشد، درد و درمان تودهها را نداند و نشناسد يا برآن باشد كه تودهها را براى ربودن كلاهى از نمد قدرت گزك دست خود كند روشنفكر نيست، دزدى است كه با چراغ آمده.
شايد تصويرى كه من از روشنفكر براى خود ساختهام كم و بيش ارتودكسى باشد ولى اگر قرار است ارتباط معينى ميان اين دو – روشنفكر و توده مردم – ايجاد شود متاسفانه قدم اول تفاهم را تودهها بايد بردارند، وگرنه روشنفكر در ميان آنها و براى آنها است. خب، البته اين امر هم صورت نمىگيرد مگر وقتى كه تودهها كاملاً به موقعيت طبقاتى خود استشعار پيدا كرده باشند كه اين خود كار روشنفكر را صعبتر مىكند چرا كه وظيفه تبليغ اين آگاهى نيز در شمار وظايف خود او قرار مىگيرد. در حقيقت او بايد خار را از پاى شيرى زخمى بيرون بكشد و عملاً حسننيت خود را به او نشان بدهد و در همان حال براى آن كه از حمله شير خشمگين زخمى در امان بماند نخست بايد اعتماد او را به حسن نيت خود جلب كند. در يك كلام او بايد معجزهئى صورت بدهد. و فراموش نكنيد كه در اين ميان، سود جويان و دزدان قدرت هم كه نزديكى شير و روشنفكر را مخالف منافع خود مىبينند از پشت بوتهها به سوى شير بدبين سنگ مىپرانند و كار روشنفكر را مشكلتر مىكنند.»
عدهئى خرده گرفتند كه به اين ترتيب روشنفكر منزوى و بىعمل مىشود كه البته ايرادى سخت نابجاست: وقتى پذيرفتيم كه در جامعه طبقاتى هر حاكميتى انتصابى است، وقتى پذيرفتيم كه هر دولتى نماينده اقليت حاكم است و بر گُرده تودهها سوار مىشود تا منافع آن اقليت را پاسداكك رند و يكرنگم و با شاهد و مىهمصحبت؛
نتوانم كه دگر حيله و تزوير كنم.
(362)
برومِىنوشورندى ورزوترك زَرقكناىدل
كَز اين بهتر عجبدار طريق گربياموزى.
(462)
فكر خود و راى خود در عالم رندى نيست :
كفر است در اين مذهب خودبينىخودرائى.
(500)
4 .آن شيوه رندى آموخت ديگر به بيش و كم نمىانديشد، غم ِصلاح و عافيت ِخود نمىخورد، فكر نام و ننگ را به دور مىاندازد و دنيا و مافيها را چهار تكبير مىزند:
چه نسبت است به رندى صلاح و تقوى را؟
سماع وعظ كجا نغمه رباب كجا!
(1)
نام حافظ رقم «نيك» پذيرفت؛ وليك
پيش رندان رقم سود و زيان اين هم نيست!
(74)
خوش، وقت ِرند ِمست !كه دنيا و آخرت
برباد داد و هيچ غم بيش و كم نداشت.
(77)
قصر فردوس به پاداش عمل مىبخشند؛
ما كه رنديم و گدا،دير مغان ما را بس
(277)
رند عالمسوز را با مصلحتبينى چهكار؟
كار ملك است آن كه تدبير و تامل بايدش!
(287)
عافيت چشم مدار از من ميخانهنشين
كه دم از خدمت رندان زدهام تا هستم
(327)
گر من از سرزنش مدعيان انديشم
شيوه رندى و مستى نرود از پيشم.
(357)
5 . رند، مردانه و جانبازانه با زاهد و صوفى و مذهبفروش و محتسب در جدال بىوقفه است:
پيش زاهد از رندى دم مزن، كه نتوان گفت
با طبيب نامحرم راز درد پنهانى !
(482)
زهد فروشان را كه «لقمه شبهه مىخورند» و به قصد تامين منافع مادى حريصانه خود، با توسل به حربههاى تطميع و تهديد و تحميق ِخلق، در راه وصول ايشان به حقيقت سنگ مىاندازند دشمن مىشمارد و براى باز كردن مشت اين گروه مزوّر، در نهايت شهامت گناه ِاتهامى ِخود را با جُرم ِمشهود ايشان در دو كفه يك ترازو مىسنجد:
حافظا مِى خور و رندىكن و خوش باش،ولى
دام تزوير مكن چون دگران قرآن را!
(8)
بيا كه خرقه من گر چه رهن ميكدههاست
ز مال وقف نبينى به نام من در مى!
(477)
و چون از انگيزه قال و حقايق پنهان ِاحوال ِاين قوم آگاه است نتايج بدكنشى اينان را با نتايج محتمل اعمال شخصى خود(كه توسط آنان سياهكارى جلوه داده شده) به حكميت ِعام مورد مقايسه قرار مىدهد:
زاهد شهر چو مهر ِمَلِك و شحنه گزيد
من اگر مهر نگارى بگزينم چه شود؟
(236)
(اين موضوع را كه زاهد شهر همچراغ پادشاه و پاسبان است در يك دو نمونه تاريخى روشن خواهم كرد.)
دكتر محمود هومن در جستوجوى شخصيت حافظ و در پاسخ اين پرسش كه «رندى چيست»، پس از مقدمهئى مفصل و بررسى ابياتى از حافظ كه در آنها كلمات رند و رندى به كار رفته به استنتاجات نادرستى رسيده. مىنويسد:
رندان جمع ِاضدادند؛ از يك سو به راز طبيعت (خلقت) آگاهند –
مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز
ورنه در محفلرندان خبرىنيست كه نيست!
(73)
واز سوى ديگر بيخبرانند
چو هر خبر كه شنيدم رهى به حيرت داشت
از اين سپس من و رندى و وضع بيخبرى!
(459)
(كه توضيحاً عرض كنم اين بيت در نسخه بنده «من و مستى» است (از اين سپس من و مستى و وضع بيخبرى) كه موضوع تضاد عنوان شده را منتفى مىكند. از اين گذشته نمىتوان تنها با آوردن يك شاهد مثال و آن هم مشكوك چنين حكمى را تعميم داد.)
آقاى هومن مىنويسد:
«خبرها همانا عقايد و دستوراتى است كه رهروان را به سوى حقيقت رهبرى مىكند. اما حافظ همه خبرها را شكپذير و گاه حتى نادرست مىشمرد و بر آن است كه همه آنها راهى به حيرت دارند؛ و رو كردن او به رندى و بيخبرى از همينجاست. (و ادامه مىدهد كه: ) در اشعار خيام و سنائى رندى مفهوم مقابل زهد قيد و تعصب است پس رند از قيد و تعصب آزاد است، بدين معنى كه عقايد مذهبى را حقايق شكناپذير نمىداند. اما آزادى حافظ از قيد و تعصب تنها در زمينه عقايد مذهبى خواه فلسفى و خواهد علمى (؟) – راهى به حيرت دارد. از اين رو رند در معناى حافظ كسى است كه همه عقايد مذهبى و فلسفى و علمى (؟) را صرفاً ساخته پندار و انديشه انسان مىداند، يعنى براى هيچ يك از آنها بنيادى ابژكتيو نمىپذيرد و به درستى هيچ يك از آنها يقين ندارد. رندى در اين معنى همان است نيچه «آزادگى» مىخواند. (و ادامه مىدهد:) آزاده يا رند يعنى كسى كه پس از سكونت در همه شهرهاى انديشه، پس از شنيدن همه خبرها و باوركردن آنها بهطور موقت، برآن شده باشد كه جان انسان از پىبردن به حقيقت در هرزمينهئى ناتوان است. به همين دليل، از نظر رند، كسانى كه عقايد خود را شكناپذير مىشمرند و در اثبات يا قبولاندن آنها به ديگران سر و دست مىشكنند پايبند تعصبند؛ زيرا خود او پس از شنيدن و باور كردن هر خبر، در نتيجه ژرفنگرى به نادرستى يا شكپذيرى آن پى برده دچار حيرت مىشده است.»
در حقيقت رندى ملازم آگاهى و بصيرت و هشيارى كامل است، نه «بىخبرى» به آن معنا كه دكتر هومن مىگويد. و اصولاً مفهوم رندى نمىتواند جنبههائى تا بدين حد متناقض داشته باشد. مگر اينكه بىخبرى را در اين بيت «چشمپوشى از تتبع در عقايد و دستورات گوناگون» معنى كنيم، كه با توجه به مصراع اول بيت جز اين هم معنائى نمىدهد.
رند، نه فقط به صرف تبليغ يا تحميل اين و آن هيچ عقيدهئى را نمىپذيرد و حقيقت نمىشمارد و تا خود بشخصه آن را در آزمايشگاه منطق و درك خويش تحليل و تجزيه نكند به درستى آن گردن نمىگذارد (آن هم گردن گذاشتنى موقت – در شرايط زمانى و مكانى ِخاص و به دور از هر گونه ايمان و تعصب خشك و متعبّدانه)، بلكه بخصوص در برخورد با مواردى كه عقيدهئى به وسيله مردمى مشكوك يا معلومالحال يا ذىنفع مورد تبليغ قرار گرفته باشد با بدگمانى بيشترى در برابر آن سپر ترديد و احتياط برسر مىكشد.
جنبه شديد ِضد زهد و تبليغ بىارزشى ِاسباب ِجهان كه در مفهوم رندى حافظ مشاهد مىشود مستقيماً معلول وضعى است كه صوفيان و شيخان و خانقاهداران روزگار او داشتهاند، و اين نكتهئى است كه هم در اينجا روشن مىبايد كرد. مىخواهم نمونهئى بياورم، اما قبل از آن بايد روى يك حادثه واقعى تاريخى انگشت بگذارم.
كور كردن پدر و به بستر كشيدن مادر از وقايع معروف ابتداى سلطنت شاه شجاع است: به سال 765 كه شاه محمود(برادر شاه شجاع) به پشتيبانى شاه سلطان اويس ايلكانى به قصد تسخير فارس لشكر برسر برادر كشيد، شاه شجاع قطعهئى در ستايش خود ساخته پيش شاه محمود فرستاد كه مطلعش اين است :
ابوالفوارس ِدوران منم، شجاع زمان
كه نعل ِمركب ِمن تاج قيصر است و قباد!
سلمان ساوجى كه همراه سلطان اويس بود به دستور او و از زبان وى قطعه را جوابى گفت كه در آن پس ريشخند ِشاه شجاع به مثابه ِابلهى كه خود به مدح خويش ياوه مىبافد به همين دو واقعه اشاره رفته است :
كتاب و جمله تواريخ خواندهام بسيار
ززيركان و بزرگان نيك ِنيك نهاد؛
نه خواندم و نه شنيدم نه ديدهام هرگز
كسى كه چشم پدر كور كرد و مادر گاد!
ولى از اين جالبتر قطعه مجدد ِشاه شجاع است كه گذشته از تاييد قضيه، نشانه صريحى از خلقيات قاطرچيانه آن بزرگوار را نيز به دست مىدهد. شاه شجاع در قطعه جوابيه خود خطاب به اخوى – شاه محمود مىفرمايد:
ن دو واقعه اشاره رفته است :
كتاب و جمله تواريخ خواندهام بسيار
ززيركان و بزرگان نيك ِنيك نهاد؛
نه خواندم و نه شنيدم نه ديدهام هرگز
كسى كه چشم پدر كور كرد و مادر گاد!
ولى از اين جالبتر قطعه مجدد ِشاه شجاع است كه گذشته از تاييد قضيه، نشانه صريحى از خلقيات قاطرچيانه آن بزرگوار را نيز به دست مىدهد. شاه شجاع در قطعه جوابيه خود خطاب به اخوى – شاه محمود مىفرمايد:
مرا چه طعنهزنى گر كه در زمان شباب
جريمهئى به خطا – نى به اختيار – افتاد؟
كه گر تو طعنهزنى بعد از اين و بدگوئى،
به قادرى كه مرا تخت و تاج شاهى داد
كه همچنان كه بگادم زن پدر را، نيز
اگر به دست من افتى تو را بخواهم گاد!
اين قادران مطلق كه زيردارى ِمذهب و شيخ و آخوند مىكرده مسجد و خانقاهها برپا مىداشتهاند و در عزاى امامان و شهيدان گِل به پيشانى ماليده ثواب اخروى را پا برهنه و چكمه به گردن پيشاپيش گروه عزاداران خاك بر سر مىريختهاند مردمى چنين وقيح و بىآزرم بودهاند.
قطعه ديگرى نيز از آن روزگار در دست است كه به همين وقايع اشاره مىكند:
آنچه آن ظالم ستمگر كرد
باللَّه ار هيچگبر و كافر كرد:
سيخ در چشمهاى بابا كوفت
ميل در سرمهدان مارد كرد!
خب، چهگونه است كه مردمى مالپرست و قدرت دوست و شهوتران و بيدادگر و آدميخوار – قدر قدرتانى چون شاه شجاع كه براى وصول به خودكامگى، پدر خود را با كشيدن ميله تفته در چشم كور كرده به زندان مىفرستد تا بميرد و براى ارضاى شهوت افسار گسيخته خود نامادريش را به عنف به بستر مىكشد – در برابر صوفيان و زاهدان و رهبران مذهبى ِجامعه تا بدان حد خاشع و آستانبوس مىشدهاند؛ و در همان حال كه اعمال و افعالشان يكسره نشانه بىايمانى و بىاعتقادى ايشان نسبت به تعاليم مذهبى و اخلاقى و الهى ِمورد ادعاى خود آنان بوده است چهگونه در راه ترويج دين و تعميم نفوذ روحانيان سنگ تمام مىگذاشتهاند و سيم و زرى را كه دينار به دينار از عَصّارى ِروح و جسم مظلومترين خلايق به چنگ مىآوردهاند به خروار در اين راه اتفاق مىكردهاند؟
اين معما چندان پيچيده نيست و در هر حال پاسخ آن روشن است: هنگامى كه نوع حكومت به هيچ روى قابل توجيه نباشد ناگزير تنها شگردى كه براى ادامه آن اتخاذ مىتوان كرد تكيه هر چه بيشتر برافكار و عقايدى است كه حكومت زمينى ِ جباران را جنبه تقديرى و آسمانى بدهد؛ و اين دقيقاً سياستى است كه از طريق خانقاهها و روحانيان ِشريك قدرت يا ريزهخوار سفره جباران اعمال مىتواند شد. – در دوره ساسانيان نيز مىبينيم كه طبقه روحانيت (موبدان) درست يكى از سه حصار ِزندان مثلثى است كه توده مردم را در خود مىفشارد و دو حصار ِديگر آن فئوداليسم شرقى (دَهگان) و قدرت اجرائى (سپاهى) است؛ و به عبارت ديگر: روحانيت نيز شريك بىواسطه چپاول ملت و همكار و همدست ِقدرت و اشرافيت است.
در عصر حافظ نيز طبقه روحانى جز اين نمىكند كه موريانهوار قدرت مقاومت ملى را از درون بجود و مانع باليدن آن شود، و براى آن كه ملت در برابر اجحاف و چپاول از خود عكسالعملى نشان ندهد فضاى ذهنى او را به عقايد تخدير كننده و به اطاعت و صبر و توكل وادارنده بيالايد.
ازاين رهگذر است كه قدرت، روحانيت را شريك منافع خود مىكند و فىالمثل شيخ صفىالدين اردبيلى كه در آغاز كار يك جفت زراعت (مساوى 5 هكتار زمين زراعتى) بيش ندارد هنگامى كه از دنيا مىرود در چند ايالت صاحب املاك بسيار است و كسانى چون رشيدالدين فضلاللَّه براى او پيشكشهاى پربها و كرامند مىفرستند كه تصادفاً سياهه نمونهئى از آن در «مكاتبات رشيدى» ثبت شده است.
گندم يكصد و پنجاه جريب (يعنى 16 تن و 652 كيلوگرم)
برنج سيصد جريب (يعنى 33 تن و 300 كيلوگرم)
روغن گاو چهارصد من (يعنى يك تن و 180 كيلوگرم)
عسل هشتصد من (يعنى دو تن و 360 كيلو)
شيره انگور يكصد من (يعنى 295 كيلو)
گلاب سىشيشه
گاو نر سىراس
گوسفند يكصد و سى راس
غاز يكصد و نود عدد
ماكيان ششصد عدد
عنبر و مشك و عود
وجه نقد ده هزار دينار (و به عرضتان رسانده باشم كه هر دينار يك مثقال طلا بوده است كه هر مثقال معادل پنج گرم است و پنجاه هزار گرم يعنى پنجاه كيلو طلا!)
مفهوم چنين بذل و بخششهائى تنها هنگامى روشنتر مىشود كه بدانيم توليدكنندگان اين فرآوردهها خود در چهگونه شرايطى كار و زندگى مىكردهاند، و براى اين آگاهى چه بهتر كه شرايط زندگى روستائيان آن روزگار را نيز از زبان خود اين مرد، از زبان همين خواجه رشيدالدين فضلاللَّه گشاده دست بشنويم. مىنويسد:
… در ولايت يزد يكى از ملاك به ديهى رفت كه آن را فيروزآباد گويند – از معظمات ديههاى آنجا – تا باشد كه از ارتفاع ملكى كه داشت چيزى تواند ستد، و هر چند سعى نمود در سه شبانهروز هيچ آفريده از كدخدايان را به دست نتوانست آورد. و هفده محصل ِصاحب ِبرات و حوالت در ميان ديه نشسته بودند، و دشتبانى و دو رعيت را از صحرا گرفته بودند و به ديه آورده به ريسمان ِدر آويخته مىزدند تا ديگران را به دست آرند، و قطعاً ميسر نشد!» (جامع التواريخ رشيدى)
البته اين حادثه مربوط است به سال 681 ق كه، باز به قول رشيدالدين فضلاللَّه: «براثر غلبه مغولان و تقليل شديد نفوس زحمتكش يا ماليات دهندگان، مساحت اراضى مزروعى در بعض نقاط به نه دهم بالغ گشته بود!»، كه جمله مغشوشى است به نقل از ترجمه پتروشفسكى، و فصيح عبارت اين است كه فقط يك دهم كل زمينهاى كشاورزى زير كشت بود. با اين همه ببينيد در سالهاى بعد عمال حكومت با همين ماليات دهندگان بينواى باقى مانده چه كرده بودند كه گندش عطسهبه دماغ بىاحساس خان مغول (سلطان غازان خان، مخدوم خواجه رشيد، كه از 694 تا 703 ق سلطنت كرد) مىاندازد و او را از خواب بيخبرى بيدار مىكند و چنان به وحشتش مىافكند كه بناچار روزى سران لشكر را گرد آورده طى سخنرانى شگفتانگيزى خطاب بديشان مىگويد:
«… من جانب رعيت تازيك (تركان به طور كلى ايرانيان را تازيك مىناميدند.) نمىدارم؛ اگر مصلحت است تا همه را غارت كنم براين كار از من قادرتر كسى نيست. به اتفاق بغارتيم، ليكن اگر منبعد تغار و آش توقع داريد و التماس نمائيد با شما خطاب ِعنيف كنم! بايد كه شما انديشه كنيد كه چون بر رعايا زيادتى كنيد و گاو و تخمايشان و غلهها بخورانيد منبعد چه خواهيد كرد. و آنچه شما ايشان را زن و بچه مىزنيد و مىرنجانيد انديشه بايد كرد كه زنان و فرزندان ما نزد ما چهگونه عزيزند و جگرگوشه، از آن ايشان هم چنين باشند. و ايشان نيز آدميانند چون ما! و حقتعالى ايشان را به ما سپرده و نيك و بد ايشان از ما خواهد پرسيد. جواب چهگونه گوئيم به وقتى كه ايشان را مىرنجانيم؟ – جمله سيريم و هيچ خلل عياد نه؛ چه واجب آيد و چه بزرگى و مردانگى حاصل آيد از رعيت خود رنجانيدن الا آنكه شومى ِبزه ِآن برسد و به هر كارى كه روى آرند مُنجِح نيايد؟ – بايد كه رعيت ِايل از ياغى پيدا باشد، و فرق آن است كه رعاياى ايل از ما ايمن باشند و از ياغى ناايمن. چهگونه شايد كه ايل را ايمن نداريم و از ما در عذاب و زحمت باشند؟ و هر آينه نفرين و دعاى ايشان مستجاب بُوَد و از آن انديشه بايد كرد. – من همواره شما را نصيحت مىكنم و شما متنبه نمىشويد!
سلطان غازان را فشار جناح چپ درباريان به رهبرى وزير معروفش رشيدالدين فضلاللَّه – واداشت كه عدالت ناگزيرش را نه به عنوان حقوق انسانى حكومت شوندگان بلكه تنها به مثابه نوعى دستمايه براى تحصيل عوايد بيشتر «سرمايهگذارى» كند. – اينچنين برداشتى از عدالت و انصاف، كاملاً از فحواى كلام او آشكار است . – اين نطق را منابع متعددى ضبط كردهاند و طبعاً با كلمات و عبارات مختلف، اما لحن و مفهوم در تمامى منابع يكى است. از جمله اين منابع يكى دستورالكاتب است كه پتروشفسكى آن را «مجموعه اسناد رسمى جلايريان» خوانده، و ديگرى ارشاد الرازعه است كه به سلطان الجايتو (ملقب به خدابنده يا خربنده) برادر و جانشين غازانخان منسوبش كردهاند. متنى كه آوردم منقول از جامعالتواريخ رشيدى است ليكن براى آن كه تا حدودى از چند و چون اختلاف روايتها آگاه شويد قسمتهائى از دو روايت ديگر را هم كه پتروشفسكى در كتابش آورده نقل مىكنم. آقاى كشاورز – مترجم كتاب – اين متون را از منابع اصلى خود نقل كرده است:
« … تاامروز جانب رعيت مرعى مىداشتيم. بعداليوم اين رعايت را برطرف مىكنيم. اگر مصلحت باشد بيائيد تا همه را غارت كنيم و هيچ چيز را از امتعه و غيره بديشان نگذاريم اما به شرط آن كه ديگر علوفه و مرسوم نطلبيد، و اگر بعد از اين يكى از اين نوع التماس را از من كند او را در حال به سياست رسانم … ترتيب و جمعيت و جميع مصالح ما و شما و آبادانى از سعى و كار رعايا باشد و از زراعت و كار تجارت. و چون ايشان را غارت كنيم آن زمان اينچنين توقعات از كه توان كرد؟ و شما انديشه كنيد كه اگر گاو و تخم از رعايا بستانيم و غلات ايشان را بخورانيم ايشان را به ضرورت ترك زراعت بايد كرد. بعد از آن كه ترك زراعت كنند و محصول نباشد شما چه خواهيد كرد؟»
(ارشاد الزراعه، نسخه خطى بانو ا.م. پشچروا)
و سرانجام بد نيست اين را هم بدانيم كه علىرغم همه اصلاحات غازان خانى، تنها نوزده سال پس از مرگ او يعنى به سال 758 ق – هنگامى كه ملك اشرف ناگزير شد با دستپاچگى تمام از برابر حيتىبكخان بگريزد و از هفده خزانهئى كه فقط طى چهارده سال سلطنت خود به ظلم و ستم انباشته بود تنها به آنچه دم دست داشت «قناعت» كند، نقود طلا و نقره و نفايس و جواهراتش را چهارصد قاطر و هزار شتر زيربار بود، كه هر قطار را فرهنگ آنندراج ده راس نوشته است! – و البته ترديد نبايد داشت كه «اين مختصر» فقط حصهخان اعظم بوده است از «مجموع» چپاول رعيت؛ و از اندوختههاى اميران و سران و حاكمان و واليان و قاضيان تا كمرتبهترين عوامل اين ايلغارها هرگز هيچ مورخى رقمى به دست نداده است!
توجه رياكارانه به ظواهر نمايشى مذهب، بىآن كه در پس اين ظواهر كمترين ايمان و اعتقادى در ذات متوليان وجود داشته باشد، اندك مجالى براى بهرهبردن زندگان از عمر فرّار و گريزپائى كه ضمناً «موهبت الهى» نيز توصيف مىكنند باقى نمىگذارد. حافظ به درستى آگاه است كه خانقاهيان از اين طريق ذهن خلق فريب خورده گريان و ترسان را منحرف كردهاند تا به سوى آنچه «نعمت و بركت» است و خوب و نيكوست دست فراز نكنند و احتمالاً زير فشار نياز و بىنصيبى، انديشه عصيان و طغيان به دل راه ندهند و بپذيرند كه فقر و ثروت نصيبه يزدانى است ؛ اما خود در نهان از منافع قدرتهاى حاكمه نصيب كافى مىبرند.
بدين جهت است كه «ديوان موقوفات به يك شيخ خانقاه سالانه ده هزار و ششصد و بيست دينار نقد و دو هزار و هشتصد و سى و دو نان و همين مقدار گوشت و صابون» باج مىدهد (به نقل از مكاتبات رشيدى) ؛ «هر خانقاه از بابت اخراجات ِليالى ِ متبركه سهمى جداگانه دريافت مىدارد و علاوه بر همه اينها موقوفات خانقاه از پرداخت هر گونه مالياتى نيز معاف است». – با اين وصف آيا باز هم ابياتى نظير اين – كه در ديوان حافظ فراوان است – نيازى به تفسير يا تعبير دارد؟ – :
زاهد شهر چو مهر مَلِك و شحنه گزيد
من اگر مهرنگارى بگزينم چه شود؟
(236)
اما آيا از هوشمندى به دور نخواهد بود كه كسى به ذات ِدغل و نادرست ِبقال محله پىبرد اما به قلب بودن كالائى كه آن نابكار مىفروشد شك نكند؟ – چنين است كه، حتى اگر هيچانگيزه منطقى همپا به ميدان نگذارد، تنها همين راه بردن به حقيقت اعمال و افعال رياكارانه زاهدان و خانقاهداران كافى است كه راه شك را هموار كند و به غور و بررسى ِترديد آميز افكار و عقايدى كه تبليغ مىكنند منجر شود و رند هوشمند را به بىپايگى افكار خرافى و عوامفريبانهئى كه در تحميق و تحمير خلق دستمايه آن دلالان جهل است راه بنمايد. و اين جا ديگر از شك تا انكار مطلق يك قدم فاصله بيش نيست :
من ترك عشق شاهد و ساغر نمىكنم!
صد بار توبه كردم و ديگر نمىكنم!
باغ بهشت و سايه طوبى و قصر حور
با خاك كوى دوست برابر نمىكنم!
شيخم به طعنه گفت كه:«رو ترك عشق كن!»-
محتاج جنگ نيست برادر، نمىكنم!
پير مغان حكايت معقول مىكند،
معذورم ار محال ِتو باور نمىكنم!
…………………………….
(368)
در ديوان حافظ، به جز ابياتى كه در آن منطق زاهدان ريائى به مدد اصول مورد تبليغ خود آنان كوبيده شده است، جابهجا ابياتى هست كه نفرت و خستگى او را از اين «مذهب بازى» باز مىنمايد. در آخرين بيت اين غزل و در بسيارى ابيات ديگر، حافظ آشكارا به حسرت ياد از آن آئين مغانه مىكند كه فلسفه وجوديش برخوردارى انسان از فرصت گرانبهاى حيات و بهرهورى از نقد عمر است.
***
پرتو علوى نيز رند را «منكرى كه انكار او از امور شرعيه از زيركى باشد نه از جهل» معنىكرده به نقل از برهان قاطع مىنويسد: «خواجه شيراز همچنين رند را به معنى كسى به كار مىبرد كه ظاهر خود را در ملامت دارد (ملامتيه فرقهئى از درويشان بودند) و باطنش سلامت باشد.» اينها توجيهات صد تا يك قازى است كه بعدها كردهاند تا شكى در مسلمانن به كاربرده، يعنى كسى كه جميع كثرات و تعيّنات ظاهرى و امكانى و صفات و اعيان را از خود دور ساخته، سربخش فصل آدميت و انسانيت است كه مرتبت وى تنها در دسترس خاصان حق مىباشد» . – كه همچنان مطلبى است در مقوله گلآلودكردن آب!
متشكرم
انتشارات زمانه
مفاهيم رندورندى در غزل حافظ
احمد شاملو
چاپ اول فروردين ۱۳۷۰
با سلام و خسته نباشید عالی بود ولی کاش همه ی تفاسیر استاد احمد شاملو در ورد حافظ به آسانی در دسترس باشه