احمد شاملو، شاعر و محقق بلندآوازه كه درميان تأليفات متعددش، تصحيح ديوان حافظ نيز وجود دارد، ديوان حافظ مصحح دكتر خانلرى را با نگاهى نقادانه نگريسته است. دنياى سخن، با سپاس از يار ديرين شاملو، استاد ع. پاشائى كه اين نقد را براى چاپ دراختيار مجله گذاشته، بدون هيچگونه موضعگيرى ادبى، بهعنوان فتح باب بحث روش شناختى تصحيح متون قديمى، آن را به چاپ مىرساند.
فرصت نامحدودى اجازه داد كه جلد اول حافظ «مصحح» حضرت دكتر خانلرى را سطر به سطر بخوانم و برتلاشى وقتگير و بىحاصل تأسف مبسوطى بخورم. ان دستاورد، برحسب اين كه عدالت چه باشد و قاضى بىطرف كه باشد و دادگاه كجا و قانونش كدام، سندى است قابل ارائه بر بىاعتبارى شيوه آكادميك تصحيح و لابد تنفيح و تهذيب دستكم ديوان حافظ، كه چنان كه خواهيم ديد فىالواقع نوعى كار بيكارى است، يعنى پيش رو نهادن چند نسخه مختلف و مقابله كردن آنها با هم و كنارنويسى اختلافاتشان و دست آخر گزينش مثلاً متن نهائى از ميان «فقط همانها» بدون سنجش انتقادى و دخالتدادن عقل سليم و منطق مجابكننده و نمونه يكى از هزارش اين كه گرچه «مصحح» كوشا نسخه بدل درست «بحرىست بحر عشق كه هيچش كناره نيست» را پيشرو دارد (ص 163) بىهيچ دليل عقلى و ذوقى اينصورت خندهآور را ترجيح دهد كه «راهى است راه عشق كه هيچش كناره نيست» (غزل 73)، و خواننده بىگناه را حيران بهجا گذارد كه اگر راه بىمرز و كناره همان بيابان درندشت خدا نيست پس بهراستى تعريف راه چيست؟
چون قصد نقد كار درميان نبود فقط در اواخر ديوان دچار اين پشيمانى شدم كه چرا از ابتدا كنار اين «اسناد» علامتى نگذاشتم و حالا كه مىخواهم درباب آن چيزى بنويسم ناچار بايد از حافظه مدد بگيرم.
جان مىدهم از حسرت ديدار تو چون صبح
باشد كه چو خورشيد درخشان بهدرآى. [غزل 485]
لطف كنيد اين بيت را يكبار و سىبار و صدبار بخوانيد و بعد برداريد براى ما بنويسيد جز اين چيزى از آن دريافتهايد كه عاشق بينوا به اميد آن كه معشوق مثل خورشيد تابان طلوع كند مثل صبح از حسرت جان مىدهد؟ – والله تا آنجا كه در مكتبخانه سرگذر ياد ما دادهاند صبح نه فقط از حسرت ديدار خورشيد جان نمىدهد بلكه درست بهعكس با طلوعش تجديد حيات مىكند. آنكه در مقْدم خورشيد جان مىسپارد شمع است و آن هم نه از حسرت ديدار او، كه به تعبيرى شاعرانه از دولت ديدارش :
تو همچو صبحى و من شمع خلوت سحرم
تبسمى كن و جانبين كه چون همى سپرم. [غزل 317]
و اين بيت ديگر:
مىخواستم كه ميرمش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به من چو نسيم سحر نكرد. [غزل 139]
شمع را در آستانه طلوع آفتاب مىكشند، پس علىرغم مشكلاتى كه ممكن است روش علمى تصحيح ديوان را مخدوش بكند يا نكند صورت صحيح مصراع بىهيچ شك و شبههئى «جان مىدهم از دولت ديدار تو چون شمع» است نه ياوهئى كه فلان نسخهنويس بىسواد مرتكب شده.
در آستين كام تو صد نافه مندرج است
وان را فداى طره يارى نمىكنى. [غزل 473]
و اين بديل زشت و بىمعنى كام بهجاى جان گزين شده است (ص 963). قصد ريشخند ديگران درميان نبوده؟
چراغافروز چشم ما نسيم زلف خوبان است
مباد اين جمع را يارب غم از باد پريشانى. [غزل 465]
حق نبود استاد مصحح يك كلام از خود بپرسد كدام جمع؟ – واگر فكرش بهخطا رفت كه «آن جمع كنايه از زلف است» جلوش بايستد كه: خير، مورد اشارهبوى زلف است، نسيم زلف است، نه خود آن»؟
البته در اين پرونده بخصوص متهم رديف يك «روش ترشروى علمى» است كه به هيچوجه اجازه نمىدهد اهل «تصحيح» براى يافتن صورت درست بيت گوشه چشمى هم به نسخههاى ديگر بيندازند. اينكار كفر شدن به كمبزه است و جگر شير مىخواهد. وگرنه مثلاً با عنايت به اين بيت:
از خلاف آمد عادت بطلب كام، كه من
كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم. [غزل 312]
بهآسانى مىشد اين بديل را انتخاب كرد:
خم زلفت به نام ايزد كنون مجموعه دلهاست
از آن باور نمىدارم كه انگيزد پريشانى.
باوجود اين دستكم يك بديل ديگر كه درشمار مطرودان صفحه 947 آمده مىتوانست گزينه آگاهانهترى باشد: چراغافروز جمع ما نسيم زلف خوبان است…
چون پيرشدى حافظ از ميكده بيرون آ… [غزل 457] امتياز اين فعل در آن است كه نشان مىدهد حافظ اصل كارى بيرون ميكده و احتمالاً آنطرف خيابان ايستاده و برو برگرد هم ندارد، چون اگر توى ميكده بود مىبايست گفته باشد «بيرون شو!» – البته از اين بديل دوم هم كه به صفحه 931 پرتاب شده مىشد استفاده كرد گيرم در آن صورت ميز آنسن مصراع ازدست مىرفت.
سه بوسه كز دو لبت كردهاى وظيفه من
اگر ادا نكنى قرضدار من باشى. [غزل 448]
طبيعى است كه بديل «وامدار» صفحه 913 هم چندان بىربط نبود ولى انتخاب «قرضدار» درضمن اين را هم نشان مىدهد كه طرف مربوطه آدم چندان كلاسيكى نبوده يا بهاصطلاح رايج كلاس زياد بالائى نداشته.
آنروز ديده بودم آن فتنهها كه برخاست… [غزل 426]
بديل «اين» (ص 869) بدانجهت مردود شناخته شده كه مبادا خواننده تصور كند حافظ گرفتار عقده روانى خود غيبگو پندارى شده و خدانخواسته مىخواهد بگويد فتنههائى را كه امروز برخاسته در فلان زمان ديده بوده. مىبينيد كه درنهايت فصاحت مىگويد آن فتنهها راهمانروز ديده بودهاست.
آن لعل دلكشش بين و آن خنده دل آشوب… [غزل 415] نه «خنده پرآشوب» يا چنان كه در بديلهاى صفحه 847 آمده: خندههاى شيرين – منظور دقيقاً خنده دل بههمزدن و مهوع حريف بوده تا خيال نكند علىآباد هم شهرى است.
گفتم اى جان و جهان دفتر گل عيبى نيست… [غزل 414] اين واو عطف فقط يك چيز را ثابت مىكند و آن اينكه شاعر مىخواسته است معشوق را يكبار «اى جان» خطاب كند يكبار « اى جهان» (كه اين دومى بهدليل بىربط بودن فقط مىتواند مخفف نام محبوبى باشد موسوم به جهانگيرخان) و چون وزن شعر راه نداده بناچار از خطاب «اى» فاكتور گرفته است. واقعاً قباحت دارد كه قبول كنيم شمسالدين محمدشيرازى تحتتأثير جلالالدين محمدبلخى به معشوق گفته باشد «اى جان جهان»! – اگر نه اين بديل آنجور بااطمينان به آشغالدانى صفحه 845 پرتاب نمىشد.
هان بر در است قصه ارباب معرفت
رمزى برو بپرس و حديثى بيا بگو. [غزل 407]
مدعى بىوجه و بىمعنى بودن مصرع اول نمىشويم، چرا كه محتمل است گزارش احوال اربابمعرفت به آستانه يا درگاه نيز رسيده باشد. سوآل فقط اين است كه اين مصراع چهگونه با مصراع بعدى ربط به هم مىرساند؟ آيا صورت درست مصرع «جان پرور است صحبت ارباب معرفت» نيست؟
صوفى مرا به ميكده برد از طريق عشق
اين دوده بين كه نامه من شد سياه از او. [غزل 405]
يك بيت و چند نكته بسيار دقيق. يكى اينكه آنچه باعث سياهى كاغذ و كاغذ ديوارى و دستمال كاغذى و كارنامه و نامه اعمال و اينجور چيزها مىشود «دود» (نسخه بدل صفحه 828) نيست بلكه بهطريق اولى «دوده» است و بس. حقيقتى كه همگى چنان ازش غافل بوديم كه ابلهانه مىپنداشتيم تازه خود دوده ناقلا هم محصول سياهكارى و نعل وارونه زدن دود معصوم است. ديگر اينكه صوفى براثر سعايتهاى حافظ چنان از چشم ما افتاده بود كه حتى فكرش را هم نمىكرديم يكبار درنهايت لوطىگرى او را از طريق عشق به ميخانه مهمان كرده باشد، و حتى از فرط نادانى بر اين گمان غلط بوديم كه مصرع اول اين بيت چنين است:
كردار اهل صومعهام كرد مى پرست. [بديل صفحه 827]
منتها حافظ رند با اينكه در مصراع اول بند را آب داده باز دست از موشكشى برنداشته و در مصراع دوم با زيركى تمام گناه ميخواره شدنش را هم دربست به گردن صوفى مادر مرده كه دوده يعنى انچوچكى بيش نيست انداخته و به اين ترتيب همه مخارجى را كه آن بزرگوار در ميخانه متحمل شده بهحساب بودجه محرمانه خانقاه و هزينه سرى سابوتاژ آن دستگاه گذاشته است.
فضول نفس حكايت بسى كند ساقى
تو كار خود مده از دست و مى به ساغر كن. [غزل 389]
همهاش تقصير ملاى مكتبدار ما است. آن موجود عوضى از سر خبث طينت اينجورى حالى ما كرده بود كه نفس بدذات تو را به گناه كردن وسوسه مىكند و عقل هشدارت مىدهد كه بهدنبال وساوس نفسانى مرو! – جاى خوشوقتى بسيار است كه پيش از چيدهشدن غنچه پژمرده حيات ما بهدست بىترحم مرگ ابرهاى تيره كنار رفت و ما به موقع توانستيم در انوار آفتاب حقيقت دريابيم كه همه رذائل و خبائث زير سر عقل نابكار است، و آن كه ما مردم گمراه را به صراطمستقيم هدايت مىفرمايد همانا نفس اماره شيطانى مىباشد! – براى آن كه كاملاً مستفيض بشويد حتماً بيت مربوطه را بارها و بارها از لحاظ خود بگذرانيد. اگر معنى بيت چيزى خلاف اين بود مىبايست به اين صورت تصحيح مىشد كه: «فضول نفس خيلى ور مىزند، ساقى/ تو كار خود بنه از دست و اصلاً مى به ساغر نكن». ملاحظه فرموديد؟ – ضمناً توجه داشته باشيد كه در مصراع دوم صدالبته كار خود «مده از دست» درست است نه «منه از دست»، چون گويا در قوانين كار آن دوره ماده صريحى وجود داشته كه براساس آن ساقى نابابى كه در امر سقايت تعلل مىكرده بىدرنگ كارش را از دست مىداده. ظاهراً بايد يك نسخه خطى اين قانون كار در كتابخانه دانشكده ادبيات تهران يا شيراز موجود باشد.
غم دل چند توان خورد كه ايام نماند
گو مه دل باش و مه ايام، چه خواهد بودن. [غزل 384]
مه نشانه نفى است و همان است كه در امر منفى مىآمد، مثل مگو و مكنيد و امثال اينها. هيچى، همينقدر گفتيم تا بدانيد كه مىدانيم.
من اگر خارم اگر گل چمنآرائى هست
كه از آن دست كه او مىكشدم مىرويم. [غزل 373]
ممكن است يكى از فضلا بهرسم پوزه مالى مدعيان هم كه شده بگويد اين فعل چه معنائى مىدهد يا دستكم بر بديل مىپروردم (ص 763) چه امتيازى دارد؟
عبوس زهد بهوجه خمار بنشيند
مريد فرقه دردى كشان خوشخويم. [غزل 372]
اگر حضرت پرتو علوى زنده است عمرش درازباد كه (اگر اشتباه نكنم) در كتابش «آواى جرس» صدجور پشتك و وارو زد تا از اين بيت معنى درست درمانى بهدست بدهد و نتوانست؟ تنها بهاين سبب كه كلمه اول آن را به فتح مىخواند نه به ضم؛ يعنى آن را صفت مىگرفت (=ترشرو) نه اسممصدر (= ترشروئى). من يقين دارم كه استاد خانلرى آن را به ضم «هم» خوانده بوده، و بر شكاكش لعنت. اما اين كه دريافت چه معنائى از بيت او را واداشته است فعلننشيند را – علىرغم اينكه «در همه نسخههاى محل رجوعش بنشيند بوده» و علىرغم شيوه آكادميك خود «تصحيح قياسى [كند] بهجاى ننشيند» (ص 761) جاى تأمل باقى مىگذارد. اين تصحيح، آشكارا در معنى روشن بيت اخلال كرده، و معنى بيت به گمان اين گمراه جز اين نيست: «آن ترشروئى شباهتى به تروشروئى شخص خمار ندارد كه به جامى از ميان مىرود، و همين است كه مرا مريد دردكشان خشخو كرده است. «- اگر آن تروشروئى نيز مانند اين يكى فرونشيند ديگر تأكيد بر ارادتمندى به فرقه دوم چه لازم بود؟
اگر غم لشكر انگيزد كه خون عاشقان ريزد
من و ساقى به هم تازيم و بنيادش براندازيم. [غزل 367]
من چيزى ندارم بگويم. شما بفرمائيد كه از ميان افعال بدو تازيم و بر
او تازيم و به هم سازيم (بديلهاى صفحه 751) و بالاخره اينبه هم تازيم وحشتناك كه نزديكترين معنيش به يكديگر بتازيم است از مقدمات جنگهاى داخلى، كدام يك را اختيار مىكرديد.
ز آفتاب قدح ارتفاع عيش مگير
چرا كه طالع وقت آن چنان نمىبينم. [غزل 350]
لابد نيت اصلى متهمكردن حافظ به پريشانگوئى بوده است وگرنه هيچچيز ديگر نمىتواند توجيهكننده انتخاب اين بديل معكوس (بهجاىبگير) باشد كه با رجوع به صفحه 717 مىبينيم در شش نسخه مورد استفاده «مصحح» هم وجود داشته! – معنى صريح بيت اين است:
«عيش را كه در طالع اين روزگار نيست در قدح باده بجوى.» – ماشاءالله خوب است كه ابيات اول و دوم هم مورد قبول استاد بوده:
غم زمانه كه هيچش كران نمىبينم
دواش جز مى چون ارغوان نمىبينم.
بترك خدمت پير مغان نخواهم گفت
چرا كه مصلحت خود در آن نمىبينم.
دامن مفشان از من خاكى كه پس از من
زين در نتواند كه برد باد غبارم. [غزل 320]
«پس از من» به جاى بديل «پس از مرگ» (ص 657) كه بارش بسيار بيشتر است.
به جز صبا و شمالم نمىشناسد كس
عزيز من كه به جز باد نيست همرازم. [غزل 325]
مصراع دوم را به اين صورت بخوانيد: «غريب، من! كه به جز باد نيست همرازم» تا راحتتر دريابيد كه روش علمى چهگونه مىتواند از بيتى چنين زيبا چيزى چنان زشت بسازد.
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مكتب غم تو چنين نكتهدان شدم. [غزل 314]
من نتوانستم بفهم در تحت و فوق آدم چه «نكته»ئى هست كه براى شناختش حتماً بايد در مكتب غم يار به تلمذ پرداخت؛ تا بالاخره در بديلهاى صفحه 645 با يافتن كلمات «حرف و صوت» به قرينه معلومم شد كه چون حروف و اصوات را در مكتب مىآموزند و تحت و فوقشان را كموبيش پيش از مكتب مىشناسند، احتمالاً مىبايست اين نسخه بدل براى متن برگزيده شده باشد.
نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست… [غزل 310] گويا كلمهئى كه الف دارد «يار» است، يعنى نسخه بدل صفحه 637، و نه «دوست». چيزى كه ترديد برنمىدارد اين است كه حافظ هرگز از پرداختن به چنين نكات ظريفى غفلت نمىكرده.
عشق من با خط مشكين تو امروزى نيست
ديرگاه است كز اين جام هلالى مستم. [غزل 307]
گويا چيزى كه ازش مست مىشدهاند معمولاً «لب شيرين» معشوق بوده است نه سبيل او كه تازه تشبيهش به جام هلالى از مقوله تشبيه ريش يار به خم سركه شيره است.
بود كه يار نرنجد زما به خلق كريم
كه از سوآل ملوليم و از جواب خجل. [غزل 299]
البته اگر خيلى لازم باشد مىشود بيت را به اين صورت هم معنى كرد: «اميدوارم يار از اين بابت كه سوآل ملول و جوابگوئى شرمسارمان مىكند از ما نرنجد.» – ولى آخر چرا بايد مصرع بدين روانى را كه در صفحه 615 آمده بىهيچ دليلى مردود بشماريم؟:
بود كه يار نپرسد گنه به خلق كريم…
كه گذشته از همهچيز به خجلبودن از جواب هم (كه درنهايت ظرافت، موضوع معترف بودن به گناه خود را مطرح مىكند) پاسخ مىدهد حال آن كه بديل گزين شده به علل و اسباب ملول بودن از سوآل و خجل بودن از جواب هيچ اشارهئى نمىكند جز اينكه: خب ديگر، اخلاق سگ ما اين جورى است كه حوصله سوآل و جواب نداريم.
هر آن كس را كه بر خاطر زعشق دلبرى باريست
سپندى گو برآتش نه كه دارد كاروبارى خوش. [غزل 283]
جاى حضرت هدايت سبز كه اگر بود و مىديد لابد اسم اين تصحيح را مىگذاشت صنعت مليح تعويضالمستمع! – خير قربان، دارد بىگفتوگو غلط است و دارى كه كنار گذاشته شده درست. معنى اين شكليش مىشود: بگو اسفندى بر آتش بگذار چون [او] كاروبار خوشى دارد! – لب مطلب اين كه يا«سپندى گو برآتش نهد» مىتواند درست باشد (كه در وزن جا نمىافتد)، يا اگر «برآتش نه» درست است (كه هست) ديگر تغيير مخاطب به شخص ثالث موردى ندارد.
اى كه گفتى جان بده تا باشدت آرام دل
جان به غمهايش سپردم نيست آرامم هنوز. [غزل 259]
جان به غمهايش سپردن جواب مصراع اول را نمىدهد. بديل درست آن «جان به يغمايش سپردم» است.
اسم اعظم بكند كار خود اى دل خوش باش
كه به تلبيس و حيل ديو مسلمان نشود. [غزل 220]
و نكته جالب اين كه بديل سليمان همانجا جلو چشم استاد مصحح بوده است.
ياد باد آن كه در آن بزمگه خلق و ادب
آنكه او خنده مستانه زدى صهبا بود. [غزل 200]
احتمالاً مصحح اديب معتقد است كه در «بزمگاه» فقط لات بىادبى مثل شراب ممكن است هره كره كند، چون معمولاً حاضران در كمال ادب دور تالار دوزانو مىنشينند و تنها از طريق پرسيدن وضع كاروكاسبى يكديگر حال مىكنند! در غير اينصورت چرا مىبايست بهجاى «مجلس» (ص 417) بزمگه را بپذيرد؟ آن هم بزمگه كوسه ريش پهن خلق و ادب را كه اگر شرابش نبود به مجلس ترحيم شبيهتر مىشد.
گر مىفروش حاجت رندان روا كند
ايزد گنه ببخشد و دفع وبا كند. [غزل 181]
بدون شرح!
رقص بر شعر خوش و ناله نى خوش باشد… [غزل 180] مطلقاً قابل درك نيست كه چرا بديل شعر تر حتى به بهاى تكرار بىنمك كلمه خوش هم كه شده مىبايست كنار نهاده شود.
گوى خوبى كه برد از تو كه خورشيد آنجا
نه سوارى است كه دردست عنانى دارد. [غزل 121]
گمان نمىرود بر سر مضمون بيت مخالفتى درميان باشد: «در اين عرصه چوگان زيبائى كه كميت خورشيد نيز لنگ است تو را حريفى نيست.» – فقط مىماند اين كه ببينيم مصحح با گزينش كلمات از ميان نسخه بدلها اين مضمون را به چه صورتى عرضه مىكند.
نخست اين كه در مصراع اول، آنجا (به جاى اينجا) بهطور قطع مردود است. سخن از ميدانى مىرود كه گوينده كنارش به تماشاى مسابقه نشسته است و مىتواند حريفان را ببيند و در حقشان قضاوت كند. پس دراين ميدان، يعنىاينجا.
بعد مىرسيم به مصرع دوم و حيران مىمانيم كه اين ديگر چه نحو سخن گفتن است؟ آيا مىخواهد بگويد خورشيد سوارى نيست كه عنانى دردست داشته باشد؟ يا خورشيد «ناسوار» يا «سوارى ندانى» است كه بىجهت عنان بهدست گرفته؟ به عبارت ديگر يعنى خورشيد در اينجا يالانچى پهلوان معركه و حسن كچل قصه است كه پيش از شروع بازى كنار گذاشته مىشود؟ خب، پس در اين صورت اگر هم مسابقهئى دركار باشد مسابقه بىشور و شكوهى است كه پيروز شدن درآن دست انداختن خويش است.
اكنون ببينيم اگر كلمه «نه»ى ابتداى مصرع را به «نى» تبديل كنيم حاصل كار چه مىشود. مىشود: «پيروزى از آن توست چرا كه حتى خورشيد بلند هم در اين ميدان كودك نيسوارى بيش نخواهد بود.» – خورشيد يالانچى پهلوان معركه نيست، تا زنده آسمانهاست، اما در قياس با تو او نيز نيسوارى حقير مىنمايد.
البته گفتنى است كه اين بيت در چهار نسخه از پنج نسخه مصحح بههمين صورت آمده و نسخه بدل هم ندارد. و اين را هم اضافه كنم كه اصولاً اين بيت مخصوص، بهجز يك استثناء، در تمامى نسخههاى خطى يا چاپشدهئى كه من ديدهام به همينصورت «نه سوارى است» آمده. اما آن مورد استثنائى نسخه مرجع همايون فرخ است. اين بزرگوار شانزده هفده سال پيش چند هزار صفحه ياوه درباره غزلهاى حافظ بههم بافت و پس از ضيافت ناهار مجللى كه فحول فضلا را به آن دعوت كرد با نشاندادن يك كوه كاغذ حرامشده از يكايك ايشان تصديق نومچه گرفت و همه آن بهبه و چهچهها را هم كليشه كرد و در نخستين صفحات جلد اول آن ترهات به چاپ زد كه درحقيقت پرونده عمليات نان به قرض يكديگر دادن كافه فضلا و دانشمندان صاحب عنوان كشور است.
بارى، از همان صفحات اول كتاب آشكار بود كه حضرت چه آشى بار گذاشته است اما من اگرچه نه همه آن افاضات را دستكم بيتابيت غزلهايش را خواندم و با متن خود مقابله كردم و اين يك توفيق را يافتم كه به بديل «نى سوار» دست يابم و آن را «هم» به نسخه خود وارد كنم. خوشبختانه آن حضرت ادعاى تصحيح ديوان نكرده بود وگرنه شايد او هم روش علمى درپيش مىگرفت و همين يك نسخه بدل درست هم از صفحه روزگار حذف مىشد. به هرحال منظورم اين است كه در تصحيح حافظ حتى اگر كار كيلوئى همايون فرخهاهم نديد گرفته شود بسا كه نكتهئى از كف برود. يعنى كه شيوه آكادميك مقابله دو يا چند نسخه با هم – كه اسمش را گذاشتهاند «روش علمى» تا زهره بعضىها را بتركانند – هيچ راهى به هيچ دهكورهئى نمىبرد و درنهايت امر، چنان كه به عرضتان رساندم كار بيكارى ازآب درمىآيد.
هركه زنجير سر زلف پرى روى تو ديد… [غزل 18] اگر بىدرنگ نپذيريم كه استاد انتخاب صفت پرى رو براى زلف يار را فقط و فقط به نيت خير خنداندن اهل حال صورت داده است كار بيخ پيدا مىكند؛ بخصوص كه دستكم يك نسخه بدل «هركه زنجير سر زلف پرى روئى ديد» را هم زير چشم داشته (ص 53).
اى دل شباب رفت و نچيدى گل زعيش
پيرانه سر بكن هنرى ننگ و نام را. [غزل 7]
مصحح در كمال فروتنى نشان مىدهد با انتخاب بكن به جاى مكن كه در نسخه بدلها (ص 31) هم آمده مطلقاً. به مفهوم كلى غزل اعتنا نفرموده است. غزل، بيت به بيت پيش مىرود تا به آنجا مىرسد كه:
«مصلحت نام و ننگ نگذاشت در جوانى از زندگى نصيبى ببرى؛ حالا ديگر سر پيرى انديشه نام و ننگ را كنار بگذار!» – و اين همان مضمون است كه درست در غزل بعدى به اين صورت ديگر بيان مىشود:
گرچه بدنامى است نزد عاقلان
ما نمىخواهيم ننگ و نام را.
يا به اين صورت ديگر در غزل 444:
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر مىطلب كه مخمورى.
بيت را بهصورتى كه آمده فقط چنين معنى مىتوان كرد: «تنها با توجه به نام و ننگ مىتوان از بوته عيش گلى چيد؛ و حافظ تنها به اين سبب از جوانى بهرهئى نبرده كه اصلاً دربند نام و ننگ نبوده است!»، درحالى كه سراسر اين غزل و بسيارى از غزلهاى ديگر خلاف اين را مىگويد. – فىالواقع يك چيزى مريزاد!
به ملازمان سلطان كه رساند اين ادعا را
كه به شكر پادشاهى ز نظر مران گدا را. [غزل 6]
معلوم نيست استاد مصحح چى را «تصحيح» كرده است؛ و اصولاً هنگامى كه كار شخص از مرحله محدود «انتخاب» اين يا آن كلمه (كه تازه همانش هم جاى حرف دارد) برنمىگذرد ادعاى «تصحيح كردن» چه ارزشى ايجاد مىكند. به زبان فصيح فارسى كه جناب خانلرى استاد مسلمش بوده، در اين بيت – تا آنجا كه عقل قاصر ما قد مىدمد – پادشاه وملازمان او يكى گرفته شده و مفهوم راست حسينيش اين است كه: «كى مىرود به ملازمان سلطان بگويد كه به شكرانه پادشاهى گدا را از نظر مران؟»، در صورتى كه منظور كاملاً روشن است: «كدام يك از ملازمانپادشاه اين مطلب را به او مىرساند؟»
اگر انتخابكننده پرتترين صورت اين بيت در روش عبوس علمى خود مختصر تخفيفى مىداد و نيمنگاهى هم به نسخههاى ديگر ديوان مىانداخت؛ اگر در معنى بيت اندك تعمقى مىكرد و با بىمعنى يافتن نسخه يك جو تعقل و منطق را هم دركار دخالت مىداد، يعنى اگر فقط وساوس وفادارى به نسخههاى ملاك را اصل نمىگرفت و با استفاده واقعى از عنوان «مصحح» و توجه به معنى آشكارا غلط بيت اين «به»ى مخل رابه «ز» تبديل مىكرد، نه آسمان به زمين مىافتاد نه حاصل كار چنين بىربط از آب درمىآمد نه حافظ بىگناه به شلختگى در كاربرد زبان متهم مىشد.
خطاهاى حافظ دكتر خانلرى همين چندتا نيست و مثنوى هم دارد هفتادمن كاغذ مىشود. با اين همه آيا مىتوان مثلاً از سهلانگارىهائى چون بىدقتى در انتخاب متن كه باوجود پيشرو بودن بديل باعث تكرار بىوجه قافيه شده است چشم پوشيد؟
ز باغ عارض ساقى هزار لاله برآيد [بيت اول غزل 230]
و: زخاك كالبدش صدهزار لاله برآيد [بيت 7]، كه بديلش ناله است.
يا: برهم چو مىزد آن سر زلفين مشكبار
با ما سر چه داشت زبهر خدا بگو [بيت 4 غزل 407] كه بديلش، گرچه در نسخههاى ملاك نبوده، اين است: با ما سر چه داشت؟ بگو اى صبا، بگو!
و: مىنوش و ترك زرق ز بهر خدا بگو. [بيت 12]
يا: كه چو مرغ زيرك افتد نفتد به هيچ دامى. [بيت 3 غزل 459]
و: كه بضاعتى نداريم و فكندهايم دامى. [بيت 5]
مورد ديگر، بىتوجهى صرف به معانى ابياتى است كه ناگزير مىبايد مبتدا يا خبر بيت بعدى يا قبلى خود باشد و نيست، و لاجرم نامربوط و بىمعنى است و نشاندهنده اين واقعيت كه ابيات – لااقل به همين يك دليل ساده – در جاى مقرر خود ننشسته است: يعنى دقيقاً مشكلى كه توالى وترتيب ابيات هرغزل را مطرح مىكند. نمونه را به مفاهيم آشفته چندبيتى از غزل 126 توجه كنيم:
1 سحر بلبل حكايت با صبا كرد
كه عشق روى گل با ما چهها كرد
2 نقاب گل كشيد و زلف سنبل
گره بند قباى غنچه وا كرد
3 به هرسو بلبل عاشق به افغان
تنعم از ميان باد صبا كرد
4 از آن رنگ رخم خون در دل انداخت
وزين گلشن به خارم مبتلا كرد
5 خوشش باد آن نسيم صبحگاهى
كه درد شبنشينان را دوا كرد…
كاش آن جوانمرد كه مىزد رقم خير و قبول عمرش به دنيا باقى بود تا مىشد از او پرسيد بهراستى از اين غزل چه دريافته است.
در بيت نابجاى دوم، فاعل افعال كشيد و واكرد كيست؟ بلبل يا عشقروى گل؟
در بيت نابجاتر چهارم، فاعل افعال انداخت و مبتلا كرد كيست؟ لابد بايد بگوئيم باد صباى مصرع دوم بيت پيشين، و يك لحظه هم از خود نپرسيم كه اين چهجور تنعم فرمودنى است! – ولى به بيت پنجم كه رسيديم ناگهان معلوم مىشود تو آشمان از اول عوض نمك شكر ريختهايم: دشمن بىرحم بيت سوم يكهو اينجا مورد بخشش و عنايت قرار مىگيرد و بىهيچ مقدمهئى كاشف بهعمل مىآيد كه باد صباى جفاكار بيت سوم فىالواقع از طريق همان بلاهائى كه به روز «من» لطمه ديده بيت چهارم آورده و دلخون و خارپيچش كرده، بى اين كه خودش بداند درد ما بيدار خوابى كشيدگان را دوا فرموده است. پس خوشش باد آن نسيم صبحگاهى!
با اين پريشان گزينى سر فتح كجا را داريم؟
من در صفحه سى ويك پيشگفتار خود بر غزلهاى حافظ صورت مرتب شده اين غزل را نشان دادهام و مكرر نمىكنم. آنچه مىخواهم بگويم اين است كه اگر واقعاً به داشتن ربط و معناى خردپسندى در غزل معتقد نيستيم قضيه صورت ديگرى پيدا مىكند. اما اگر چنين اعتقادى نداريم بايد همينقدر كه يكبار چنين آشفتگى و پريشيدگى را حس يا كشف كرديم گرفتار اين دغدغه خاطر بمانيم كه مبادا نظير آن در غزلهاى ديگر هم راه يافته باشد؟ – اين ديوان هيچ دغدغه خاطرى را نشان نمىدهد. مثال ديگر را توجه كنيد به توالى بىوجهمشكل نيست اگر ترازوى اهل انصاف آنچنان كه در شأن آن است سنجيدگى نشان ندهد.
15 دىماه 1369