تندبادِ خزان
با آوازِ من
در من میوزد.
شاعر لب باز میكند كه چیزی بگوید امّا تندباد خزانی چنان نیرومند است كه صدا را به گلویش بازمیگرداند.
فانوسی به دست
یكی راه میرود در دلِ شب
از میانِ درختانِ آلو.
باید باغ بزرگی باشد كه درختان آلوی بسیاری درآن هست. یكی، شاید خدمتكار زن یا مرد، فانوسی به دست دارد و از میان درختان میگذرد. بوی شكوفههای آلو تمامی باغ را پُر كرده است؛ و شكوفهها در شب زیباترند. و در نور فانوس متحرك هر لحظه یك شاخهی پرشكوفه، آشكار و دوباره پنهان میشود و باز شاخهی دیگری آشكار میشود.
سوار
چیزی به اسبِ خویش میگوید
سرما، در تَكِ شب.
نكتهی اصلی این شعر ابهام آن است، یعنی سخنان مرموزی كه به اسب گفته شده است، و همچنان مرموزتر از این رابطهی اسرارآمیز، زبان اسب است با سرمای شب خزانی. سوار چیزی به اسب میگوید، شاید چیزی در خط كارشان، نه چیزی احساساتی، با این همه گونهیی خویشی میان آن دو هست، انسانِ نیم حیوان، و اسبِ نیمانسان.
رهروی مسافر
از نظر نهان میشود در مِه. ـــ
صدای زنگاش.
□
صدای بالهای سارها
در آسمانِ پهناور
میگذرد.
□
درختِ سترگی افكنده شد،
پژواكها و پژواكهای مجدّد
در میانِ كوههای تابستانی.
درخت افكنده شده و در سقوط آن، با حس فضا، اندازهی گرما و وزن تابستان بطور كامل بیان شده است. ایسّا نیز همین كار را میكند. طبیعتِ كوههای تابستانی را با صداهای گوناگون بیان میكند:
در كوههای تابستانی،
آوازهای اوُگوُییسوُها، قرقاولان،
كوكوها. (ایسّا)
□
بارانِ سردِ زمستان.-
هیچكس چیزی نمیگوید
در زورقِ لنگر انداخته. (سِیسِی)
در آغازِ بهار
گِرداگردِ باغ گام زدن
و پای از دروازه بیرون ننهادن
□
با اشتیاقی بهسوی یكدیگر
چراغهای دو روستا. ـــ
صدای حشرات.
شاعر شبانگاه در راه میان دو روستا سفر میكند. در هر دو طرف جاده، در دوردست، چراغهایی از دو روستا سوسو میزنند. گویی كه اشتیاقی به سوی یكدیگر دارند، و به هم اشاره میكنند. در همان زمان، حشرات در علفهای خزانی آوازهای غمناك دنبالهدار خود را میخوانند.
در دلِ مِه
چشم به راهِ دوستی
تا پدیدار آید.
نكتهی شاعرانه در پدیدارآمدن یا آن لحظهی دلنگرانی است.
هوای صافِ بهار:
پردهی كاغذین، میدهد
انعكاسِ آبِ لاوك را.
میدهد انعكاس یعنی كه نور منعكس شده بر پردهی كاغذین بازی میكند.
آوازِ پرندگان، بلند و بلندتَرَك،
و آنگاه نرم و نرمتَرَك
تا سكوت.
□
مار خزید و رفت،
امّا چشمانی كه در من خیره شده بود
در علف باقی ماند.
آیا این چشمان شاعر نیست كه در علفها باقی مانده است؟
سنجاقكها
در یكی روستای بیحادثه. ـــ
نیمروز است.
یك بارِ ماهی رسیده است
به ایستگاه، در كوهستان:
پرستوها از پیش و پس پرواز میكنند.
□
باریدن، و ایستادن،
وزیدن، و ایستادن،
شبِ آرام و خاموش.
□
بارانِ بهاری:
از میانِ درختان دیده میشود
كوره راهی به دریا.
آغازِ زمستان
صدای تبری كه خیزران میبُرّد
در دلِ كوهها.
□
از این برگها
نخست كدام یك فرو خواهد افتاد؟-
از باد بپرس!
□
نهر خزانی
از آن برمیدارم
سنگ سفیدی.
□
سالگردِ داروُما؛
كیست آن كو
كه به داروُما میماند؟
□
زنجرههای خزانی؛
با آوازهاشان
نمیخواهند كه بمیرند.
□
دو اسب،
درها گشوده
كوههای خزانی.
□
آغازِ زمستان؛
صدای تبری كه خیزران میبُرّد
در دلِ كوهها.
□
كوتینا را بكوب!
آن كه اینجا گوش میدهد
شاعری از پایتخت است.
□
ماه درخشان پاییزی
چنان كه میبینی،
من هم خوبِ خوبم، متشكرم.
□
تندبار زمستانی:
خورشید شامگاهان را
به دریا فرومیبرد.
چه زیباست ماه! ـــ
تنها خیره بدان مینگرم
و به بستر میروم.
□
دری بسته شد
در دوردست،
به نیمشبان.
□
زاغی
پرید،
در سكوت.
اینك سنگ
خیس از باران،
كه راه را نشان میدهد.
□
برفِ حیات و مرگ
عَلیالدوام
میبارد.
شكل اصلی چنین است: برف در میان زندگی و مرگِ علیالدوام میبارد.
راهرفتن
از میانِ شبدرها و علفِ مَرغزاران.
و همچنان راه رفتن، از آن میان.
ما زیبایی و اندوه شبدرها و علفهای مَرغزار را، شبنمِ روی آنها و آفتابِ تابیده به آنها را میبینیم، امّا از میان آنها میگذریم، درنگی نمیكنیم و از آنها میگذریم.
در تمامی راه
سنجاقكها را وامیگذارم
تا بركاسای من بنشینند.
□
به صدای آب
من
به روستای زادگاهِ خویش آمدم.
□
در آفتابِ گرم
در پای تپه
گوری چند در كنارِ هم.
□
تمامِ روز خاموش بودم
رو به دریا
تا مَدّ برآمد.
□
من آن را با سپاس پذیرفتهام؛
كافی بود؛
چوبهای غذا خوریام را پایین گذاشتم.
میتواند شعر مرگ بسیار خوبی باشد.