شیکی


شبدرها
چنان است كه چشم ‌انتظارند
     تندبادِ خزان را.

شبدرها هنوز در باغ نشكفته‌اند، اگرچه هنگام شكفتن آن‌هاست. توفان تندباد خزانی هنوز نوزیده ‌است.

  یك هزار تَل
و برگ‌های پریده‌رنگِ خزانی:
     جوباری تنها!

بسیار گونگی طبیعت و سادگی‌اش در یك نگاه به ‌چشم ‌می‌آیند. همین نكته درباره‌ی این هایكوُ نیز درست است:

پروانه‌یی تنها
پَرپَرزنان و روان
     در باد.
 
ابرهای موّاج؛
در عبور
     از فرازِ خشك‌رود.

شن و سنگ و صخره‌های خشك‌رود با ابرهای توده ‌شده در آسمانِ تابستان رابطه‌ی عجیبی دارند، این ابرها نیز خود خشك به‌ نظر می‌آیند.

هیچ‌كس آن‌جا نیست:
صندلی تركه‌بافی در سایه
     و سوزنك‌های فروریخته‌ی كاج.
 
چشم‌اندازِ عریانِ زمستانی:
یك سگِ روستا
     به‌سوی زنی دیوانه پارس ‌می‌كند.
 
هنگامی به پسِ پشت نظر افكندم
كه مردی كه گذشت
     در دلِ مه ناپدید شده ‌بود.
 
نسیمِ ملایم،
و در سبزی یك ‌هزار تپه
     معبدی تنها.
 
روزِ دراز!
زورق را با ساحل
     گفتگوهاست.
 
پانهادن بر پل. ـــ
ماهیان به اعماق می‌گریزند:
     آب‌های بهاری.
 
چراغ‌ها روشن‌اند
بر جزایرِ دور و نزدیك:
     دریای بهاری.
 
نمی‌دانم
چه پرنده‌یی بود آن، ـــ
     امّا شاخه‌ی پُرشكوفه‌ی آلو.
 
هوُكایی آن‌جا بر خاك افتاده ‌است
و هیچ‌كس به‌ چشم‌ نمی‌آید. ـــ
     گرما!
 
بر پُلِ معلق،
درهم و برهم
     خطوطِ سردِ باران.
 
رودِ تابستانی.
اسبی بسته
     به تیرِ پل.

رود پهناوری نیست، امّا تا زانوی اسب آب دارد، و دم اسب در آب فرورفته. اسب سر را فروافكنده، امّا نه از خستگی؛ شاید از سردی آب لذت می‌برد. شعر دیگری كه بطور روشن‌تر احساس اسب را از آب باز می‌گوید:

رود تابستانی
پلی هست،
     امّا اسب از میانِ آب می‌گذرد

هایكوُی دیگری كه احساس‌های سوار را بیان ‌می‌كند:

بر پشتِ اسب
لگامِ اسب را رها كردم، ـــ
     آبِ زلال!
 
توفانِ تُندر ایستاده ‌است؛
خورشیدِ شامگاهی می‌درخشد.
     بر درختی كه بر آن زنجره‌یی می‌خواند.

پس از آن كه تندر خاموش ‌شد، و باران از باریدن فروماند، خورشید شامگاهی می‌درخشد، و از سایه‌های درخت، نخست با تردید، و سپس با میلی فزاینده صدای زیر و نازك زنجره‌یی به ‌گوش ‌می‌رسد. تصویری است از شكوه و آرامش. همین شكوهِ هماهنگ با صدای بلند زنجره در این شعر بوُسون نیز آمده ‌است:

پشتِ بودای بزرگ،
یك معبدِ شینتو،
     زنجره‌ها آواز می‌خوانند. (بوُسون)
 
درختانِ تناور بی‌شمارند و
نام‌هاشان نامعلوم.-
     صدای زنجره‌ها!

بی‌نامی درختان به تناوری آن‌ها می‌افزاید.

یك سرش
آویخته بر كوه،
     كهكشان!

شاعر اینجا یك احساس نزدیكی و دوری را تصویر می‌كند. كهكشان راهِ شیری به زمین آورده‌ می‌شود، و یك سرش به سر كوه آویخته‌ شده، ولی این ما را به آن‌سوی كهكشان می‌كشاند، به آن‌ سوی نادیده.

از اسب پیاده‌ می‌شوم
و از نامِ رود می‌پرسم. ـــ
     بادِ خزان!

این شعر گویی جزیی از یك شعر چینی است. امّا نبوغ ژاپنی چنان است كه گاهی این جزء را بزرگ‌تر از كُلّ می‌بیند. شاعر به رودی می‌رسد، از اسب پیاده ‌می‌شود و از مردی كه آن‌جاست نام آن رود را می‌پرسد. مرد پاسخ‌ می‌دهد ولی آن‌چه او را به خود مشغول ‌می‌كند نه نام رود است و نه مردی كه آن را به او می‌گوید، بلكه باد است كه در طول كناره‌ی رود می‌وزد، آب را به چین و شكنج می‌اندازد و یال و دم اسب را به جنبش می‌آورد. این باد خزان است.

تنهایی.
پس از پایان‌ یافتنِ آتش‌بازی،
     عبورِ شهابی.

«تنهایی»یی كه شیكی اینجا از آن سخن ‌می‌گوید یك احساس «درد جهان» است، یك عاطفه‌ی جهانی كه در پشت بیشتر شعرهای بزرگ و آثار بزرگ ادبی هست. این تنهایی یك حالت نام‌ناپذیر جان است كه با احساس تنها بودن، و در همان حال كسی را برای هم‌كلامی خواستن فقط یك ارتباط دور و زیستی دارد. عبور شهاب كه در آسمان خزان، خاموش‌وار، بی‌هیچ معنا و هدفی، می‌درخشد و تند می‌گذرد احساس طبیعت را به ما می‌دهد كه مخالف احساس انسان است.

برفرازِ راه‌آهن
غازهای صحرایی پرواز می‌كنند؛
     یك شبِ مهتابی.

غازهایی صحرایی روی خطوط راه‌آهن و نزدیك به زمین پرواز می‌كنند. ماه در بالای آسمان است، امّا مهتاب و خطوط راه‌آهن و غازهای صحرایی بسیار پایین‌اند. خطوط آهن كه پیچ‌زنان از دشت می‌گذرد در مهتاب می‌درخشد و رنگی سفید دارد. غازها نیز در سفر درازشان به سوی ناشناخته، آرام و خاموش پرواز می‌كنند. غازهای صحرایی در خزان پرواز می‌كنند.

در تاریكی جنگل
دانه‌ی توتی فرومی‌افتد:
     صدای آب!

این سادگی اسرارآمیز را با شگفتی و زیبایی شعر دیگر شیكی مقایسه‌ كنید:

پرنده‌یی خوانْد
شاتوتی
     فروافتاد.
 
یازده مردِ عیار
سواره از دلِ بورانِ برف می‌گذرند
     بی‌آن كه سر برگردانند
 
پركشیدنِ مرغی،
رمیدنِ یابویی. ـــ
     خَلنگزار خشكیده!

معلوم نیست چه پرنده‌یی است؛ نیازی هم به این نیست. همین جور بهتر است. اسب یابوی باركش است چون كه پیر و لاغر است و با چشم‌انداز خلنگزار خشكیده نیز جور است؛ و رمیدن چنین موجودی بسیار چشم‌گیر است. نكته‌ی اصلی شعر خلنگزار خشكیده است، سكوت و بی‌حیاتی آن است، كه با این نشان نامنتظر حیات پدید آورده ‌می‌شود. سوار نیز به نوبه‌ی خود از جا می‌پرد ملایم‌ترین برگردان این تضاد را كان‌رو بیان ‌كرده ‌است:

جوجگان
در دوردست دانه ‌می‌چینند
     در خلنگزار خشكیده. (كان‌روْ)
 
شبنمِ سپید
بر كَرتِ سیب‌زمینی. ـــ
     كهكشان!
 
گل‌های داوودی می‌پژمرند.
جورابی روی چَپَر خشك‌ می‌شود. ـــ
     یك روزِ آفتابی.

درباره‌ی سایت رسمی احمد شاملو