مرغانِ باران میآیند
به سوی چراغهای
كشتی تسوُرایوُكی.
در این شعر فریاد مرغان باران را میشنویم كه سوسوی چراغهای كشتی آنان را به خود میكشد. این موسیقی غمانگیز و آرامِ انسان است.
میتپد
فریادِ طبلگونهی قرقاولها
در زمینهی آوازِ چكاوك.
به دور میرانَد
اهریمنی را كه سببسازِ خواب است،
كوكو.
عنوان این شعر چنین است: به آرامی نشسته. به چیزهای گوناگون میاندیشد، سر روی سینه خم میشود و خواب فرامیرسد، ولی صدای زیر و ناگهانی كوكو (هوتوتوگیسوُ) این افسون را میشكند.
آرام ایستادن
بر جاده در دلِ شب. ـــ
برف، تُندتَرَك میبارد.
بدینسان انسانِ نظارهگر، طبیعت را حقیقیتر از مردِ عمل میبیند.
با غروباش، خورشید
جهان را از رنگی لاكی سرشار میكند،
و آنگاه، شبی پاییزی.
گدای لنگ
چهرهیی از غم آزاد دارد. ـــ
این روزِ بهار.
رگباری تابستانی. ـــ
یابوی بیرمق
جانی دوباره میگیرد.
ناقوسِ معبد
چنان مینماید
كه از تُندبادِ زمستانی مینوازد.
دكّهیی،
وَزنهها روی كتابهای مصوّر! ـــ
بادِ بهار.
پیك را در راه دیدم
و نامه را گشودم. ـــ
بادِ بهار.
این یك نامهی لولهشدهی ژاپنی است. همانطور كه شاعر ایستاده و نامه را كمكم باز میكند و میخواند، باد با بیتابی انسان مانندش خود را به نامه میرساند و دور و بر آن میگردد. چنین كاری معمولاً ما را كلافه میكند، امّا شاعر چیزی شاد در این كار احساس میكند؛ نامه چیزی زنده است كه در دستهای او تلاش میكند. در آن هنگام كه جاناش از مضمون نامه سرشار است، دستهایش از نسیم بهار لبریز است؛ او سرشت آن را درك میكند.
در مِه انبوه
چیست كه فریاد كرده میشود
میانِ تپه و زورق؟
در این شعر نبودن فاعل و فعل و مفعول را در زندگی واقعی حس میكنیم. كه فریاد میكند، چه چیزی را فریاد میكند، كه آن را میشنود و پاسخ میدهد، و چگونه پاسخ میدهد؟ اینها همه ناشناخته و نشناختیاند. تپهیی هست، فروپوشیده درمه، و زورقی كوچك، نادیدنی. و صداهایی كه فریاد میكنند و پاسخ میدهند، همین.
بر خیزرانی
كه نشانهی گورِ مردیست،
سنجاقكی.
روزِ سالِ نو،
از میانِ درِ كلبه
جُوِ ستانی.
از درونِ پشهبند
سقفِ معبد بلندتر مینماید. ـــ
تنهایی!
معبد جای خلوتی است. یكی درون پشهبندی توی معبد خوابیده است، و به سقف معبد كه آن را بطور غیر عادی بلند ساختهاند نگاه میكند. چراغ خواب به سختی میتواند در تاریكی اتاق بزرگ رخنه كند. او تنها بودن، تنهایی، تنهادلی، تكوتنهایی، یكتایی، و هیچی را احساس میكند.
سایههاشان نیز، هم از آنگونه كه سنجاقكها،
میروند و میآیند
بر دیوارهای سپید.
این دیوار یا دیوار انباری است یا بامی. سایهها تا حدّی رنگ پریدهاند، چون كه بالها شفافاند. سنجاقكها قرمز، دیوارها سفید و سایهها خاكستری.
بر كنارهی پهنابِ حاشیهی علفزار
شبدری آویخته است
سنگین از گلهای بسیار.
نسیمِ بهاری، در این صبحگاه:
دكّهی بادبادك فروشی
اكنون باز شده است.
شادی و امید و نیروی نامتناهی بهار در باز شدن دكهی كوچك تصویر شده.
باران بهاری:
چكههای آب از بید
گلبرگها از درخت آلو.
همچنانكه به پیش و پس در پرواز است،
سایهی پرستو
بر درِ كهنه.
اینجا در مهم است نه پرستو. آنچه ادراك میشود نهایت بیاعتنایی در است كه كهنگی آن را تشدیدش میكند؛ اما چون این نكته «گفته»شود، هم این حقیقت و هم پرستو و سایهاش، و هم درِ كهنه ناپدید میشوند.
با نزدیك شدنِ گاری
پروانه به پرواز درمیآید
از میانِ علفها.
در خورشیدِ شامگاهی،
سایهی مترسك
به جاده میرسد.
در آستانِ خزان
ابرها در اوج آسمان شناورَند.
باد را به چشم توان دید!
در ژاپن، بادی كه در خزان میوزد، نخست سرد و شاعرانه، و سپس توفان است. چورا اینجا باد را میبیند (در اوج آسمان خزان، كه در شكل ابرها میجنبد) پیش از آن كه حس شود.
شبدرِ پاییزی
رنگ میبازد و میگذرد.
باد، بر ما میوزد.
گلهای شبدر شكفته است، امّا زمان آنها به سر آمده است. تاكنون، وقتی كه باد بر شاخههای بلند شكوفا میوزید، دیدنشان لذتی میبخشید، امّا اكنون كه شاخهها در نسیم موج میزنند، همچون پیش اندیشهی ما را به خود نمیكشند. باد به شاعر میوزد نه به گل.
اوُگوُییسوُ میخوانْد،
دیروز بود
همین ساعت.
چورا شاید سادهترین شاعر هایكوُ باشد. همان صدا، در همان زمان، ــ این به ما احساسی میدهد كه ابداً گذرنده نیست؛ برخی چیزها بیتغییر میمانند. چورا در كنار رودی دور از گذر مردمان زندگی میكند، و در نیستان مجاور اوُگوُییسوُیی زندگی میكند كه همان آواز پیشین را میخواند.
مفتونِ صدای دوردستِ اوُگوُییسوُ،
آفتاب
برمیآید.
جهانی هست ساختهی خِرَد كه جهان علتها و معلولها است، و جهانی هست كه جان شاعرانه آن را میبیند، و این ساختهی تخیل است. برای خرد، آنچه به نیروی شاعرانه دیده میشود باید بیمعنا و خیالی جلوه كند، برآمدن آفتاب را با آواز دوردست اوُگوُییسوُ چه نسبت؟
بیدِ كنارِ دروازه؛
مسافران بدان مینگرند و
میگذرند.
این، یك بید افشان بسیار زیبایی است. شاعر مسافران را میبیند كه به هنگام عبور به این بید كه بر درگاه معبد ایستاده نگاه میكنند. آنان ــ یعنی شاعر و مسافران ــ همه یك درخت را میبینند؛ این به راستی چیزی نادر است، تجربهیی كه ما به ندرت داریم. سپس، مسافران درخت را با خود میبرند، با اینهمه آن را با شاعر به جا میگذارند و میروند.
چورا شعر دیگری در همین زمینه دارد. شاید این بید همان بید شعر بالا باشد، ولی هر شاعری اینجا از خود سخن میگوید:
به زادگاهم بازگشتم،
نگریستم
به بید.
او چه دیده است، چیزی نگفته است، چرا كه این را نمیتوان گفت.
در فواصلِ
تُندباد و باران،
نخستین شكوفههای گیلاس.
میان دو جنبهی این شعر، یعنی همدردی شاعر برای شكوفههای گیلاس، و اشتیاق چیزها به زیستن ــ حتّا اشتیاق چنین شكوفههای شكننده و ناپایدار چه بستگی هست؟ اینجا، چون همیشه، بیشترین چیزی كه میتوان دید یگانگی جنبههای درونی و بیرونی است، به شرط آن كه به همان حیاتی نزدیك شویم كه در شاعر و گلها جریان دارد. به بیان دیگر، ما باید در حوزهیی كه حیات ما و حیات چیزهای دیگر در آن زیر یك فعالیت گرد آورده میشود فروتر رویم، در آن عمیقتر شویم.
بقعه
در درختانِ مقدّس:
بادی سرد میوزد.
لطفی كن و از سرِ راه دور شو
و مرا بگذار تا این خیزرانها را بكارم،
ای وزغ!
هنگامِ شام، در خزان،
از میان لنگههای در
خورشیدِ شامگاهی.
بادِ خزانی
نخست
بر نیلوفرها وزید.
باد، با نیروی نادیدنیاش، رازِ آمدن و ناگزیری رفتناش، همواره چون چیزی احساس شده است كه سرنوشت جهان را آشكار میكند. ما این سرنوشت را در خود و در چیزهای دیگر فعال میبینیم. باد خزانی نخست بر گلهای نیلوفر صحرایی میوزد. ما سرنوشت خود را نخست در دیگران میبینیم؛ این نظم طبیعی چیزهاست، و همین «نظم طبیعی» راز این شعرست. هیچ چیز مگر غریزهی ما نمیتواند به ما بگوید كه نظم درست كدام است، و این غریزهی سرنوشت از ما میگذرد، و «همه چیز را در مینوردد.» بیان این ناگزیری، ــ بادی كه نخست بر گلهای نیلوفر میوزد ــ در یك نظم یا در موسیقی یا در نقاشی، شعر است؛ در زندگی آن را ذن میخوانیم.
خُنكا!
پَشنگِ امواج
در زورق.
سنجیده
آفتاب و رگبار میگذرد
بر چهرهی سروهای آزاد.
از تاریكی
به تاریكی بازمیگردد
حلزونِ دریایی.
این شعر تاریكییی در خود دارد كه تاریكی حیات این موجود است.
سپیده دمان:
بارانِ بیوقفه و
آوازِ حشرات.
گلها همه تاریك میشوند،
شقایقِ سفید امّا
مهتاب را جذب میكند.
برف آب میشود،
كلاغی قارقار میكند
در كوهسارِ ابرپوش.
میان همهی نمودهای طبیعت همواره نوعی هماهنگی هست كه در این شعر كشف شده است. برف سفید و پرندهی سیاه، آبشدن برف و جان گرفتن طبیعت (در قارقار كلاغ)، تیرگی ابرپوش كوهسار و فرارسیدن مرموز و ناگفتهی بهار اینجا آفریده شده است.
در نومیدی خویش
پیشانیاش را تكیه میدهد
بر كنارهی آتشْدان.
دمیدن روز. ـــ
والها میغرند
در دریای یخزده.
یك شامگاه بهاری. ـــ
بیصاحب جلوه میكند
این گاریدستی رها شده.
كسی این گاری را در كنار راه، در میان علفهای نورسته، رها كرده است. و ما حس میكنیم كه این شامگاه بهاری نیز در این راه پرتافتاده بیصاحب است و رهاشده، و همانگونه كه لحظهیی طولانی به این گاری بیفایدهی مفید نگاه میكنیم خود نیز چنینایم. این خلاصهی شامگاه بهاری است با سركشی مالیخولیاییاش.
برای خاطرِ من
لَختی از برافروختنِ چراغ دست بدار
در این شامگاه بهاری.
یقیناً این هایكوُ یك شاهكار نیست، ولی آن اندازه هم ساده كه مینماید نیست. شاعر حرفی دارد كه با خواندن آن و با راهیافتن به احساسهای او، پا به عالمی از زندگی شاعرانه میگذاریم كه هم آرزو است و هم واقعیت.
«آنگاه كه هوا در خزان تاریك میشود خوب است كه چراغ را در آغاز شام برافروزند. اگر آن را دیرگاه روشن كنند، دل مرد پیر بیش از پیش میگیرد. در زمستان تا چراغ روشن نشود احساس سرما میكنیم. در شامگاه تابستان، شاید هوا به اندازهی كافی روشن باشد كه رهگذران را بشناسیم، ولی روشنایی پاك چراغ كه در باد تكان میخورد بطور عجیبی سرد است. اما، بهار كاملاً دیگرگونه است.
بیدهای افشان در سایه، و شكوفههای سپید و شناورِ گیلاس در سایهروشن، دیگر چیزی دیده نمیشود. هوا كمكم تاریك میشود؛ بیرون نسیم ملایمی میوزد، و تنها صدایی كه به گوش میرسد صدای آب است. بر ایوان نشستن، و به تپههای دوردست، كه كمكم در تاریكی ناپدید میشود چشم دوختن. ما قلب عمیق بهار را در اینها میشناسیم. اگر به این دلیل كه هوا تاریك است نوری به اینها نزدیك كنیم، بهراستی كاری دور از طبیعت واقعی، یعنی دور از طبیعت شاعرانهیمان كردهایم.»
كوكویی میخوانَد:
بر ساحلِ ناهموار
تاجهای كفآلودهی امواج.
هایكوُی عجیبی است از آن رو كه كوكو را با جنبهی وحشیتر طبیعت تركیب میكند. شیرائو، معاصر گیوْدایی، شعری شبیه به این هایكوُ دارد:
كوكو میخوانَد:
دریا میغرّد
در سپیدهدمان.
تاریكی
بر شقایقِ پُرپَرِ سفیدی
كه ماه را در آغوش میگیرد.
برازندهتر است كه این هایكوُ شعر چینی باشد تا هایكوُی ژاپنی. سفیدی گل گویی تمام رنگ باختگی ماه را به خود میكشد.
هوا غمافسرده است؛
درختانِ آلو
از غبارِ شامگاهی پوشیدهاند.
جوبارِ كوچك
پنهان میشود
در علفهای خزانِ بدرود گوینده.
زیرِ لانهی چلچلهها
آتش افروختن. ـــ
غروبی بارانی.
بهدورافكندنِ شمالهها،
ابرهای كوهستان به سرخی مینشیند:
بوی مه.
مردم چون صبح خیلی زود مهمانسرا را ترك گفتهاند شَماله به دست دارند. هوا در مشرق، در میان ابرهای فراز كوهسار روشن میشود. مسافران شماله را دور میافكنند، و آنگاه تازه از بوی خاص مهِ صبحگاهی آگاه میشوند.
بر سینهی كوركور میتابد
روشنایی روزهایی
كه به زمستان نزدیك میشوند.
پرندهی كوركور در هوا چرخ میزند و آفتاب ملایمی بر سینهاش اُریب میتابد. فرارسیدن زمستان را در رنگ ابرها و روشنایی پریدهرنگ روی سینهی پرنده حس میكنیم.
تیغههای سپیدِ
قیچی باغبانی:
یكی زنبورِ خشمگین.
میان تیغههای بلند و تیز قیچی باغبانی و زنبور خشمگین یك هماهنگی هست و یك تضاد، تضاد در رنگ.
مَدّ شامگاهی. ـــ
زیرِ درختانِ بید
در كارِ سواكردنِ ماهیاناند.
این تصویر چهار درجه دارد: مدّ برآینده كه از دریا به ساحل رود میآید؛ بیدها كه در روز دراز اواخر بهار سایه بر ماهیگیران افكندهاند؛ انسانهایی كه به خانه رفتن را آماده میشوند؛ و ماهیانی كه قربانی زندگی انساناند.
روزِ سالِ نو؛
در زیرِ درختی گَشَن،
دلِ انسانی ما!
شاعر زیر درخت بزرگ و تناوری ایستاده است و ایمنی و آرامشی احساس میكند كه از نیرو و توانایی دوبارهی طبیعت، و از این فصل پیدا میشود. ولی در این هایكوُ ابهامی بیش از آن چه برای شعر لازم است میبینیم.
به تك، از دلِ شهر
در مهتابِ تابستانه
این جوبارِ خُرد!
كورهی زغال،
و پیچكی
بر آن بَردویده!
شبانگاهان
در باغِ تاریك
چه آرام است شقایقِ پُرپَر!
قلبام از اشتیاق سرشار است:
شمعهای برافروخته
و فروریختن شكوفههای گیلاس.
میان این سه چیزی كه بهظاهر میانشان پیوندی نیست، هماهنگی عمیق و دردناكی هست: روح پراشتیاق، شكوفههای فروریزنده، روشنایی شمع. در این لحظهی «زندگی در مرگ»، «مرگ در زندگی»، شمع، شكوفهها و قلب پُر از اشتیاق سه نام یك چیز است: سوزان، شكوفان، و مشتاق تنها جنبههایی از یك فعالیتاست.
از زیر بیدهای پُربرگِ خیابانِ معبد
گذشتن:
یك شامگاه بارانی.
فرقههای گوناگون معابدشان را در دو طرف خیابان ساختهاند. باران ملایمی در تاریكی شامگاهی میبارد، و از شاخههای پُربرگ بیدهایی كه درحیاطها و در طول خیابان كاشتهاند فرومیچكد. درختان پربرگ بید رابطهی عمیقی با معابد پیرامونشان دارند. نه فقط باران و تاریكی هوا با آنها هماهنگاند، بلكه برگهای سبز نیز چنیناند.
این باران است كه سبزینه پدید میآورد و آن را شاداب میكند. این اندوه و رنج زندگی است كه ما را به زیستن وامیدارد. در تاریكی معابد اینجا و آنجا چراغ روشن كردهاند.
به پرتوهای خورشیدِ مغربی
مترسك را
اعتنایی نیست.
مترسك به جای آن كه كاسایاش را در مقابل خورشید مغربی حفاظ چشمش كند كاملاً فیلسونانه آنجا ایستاده است.
ریوْتا
شبدرِ سفید:
پیمانهیی شكوفه
پیمانهیی شبنم!
باغبان رفت
امّا در قفای خویش چیزكی به جا نهاد:
این پروانه را.
ملخها
به علفهای مَرغزار میآویزند
كنار شالیزارانِ درو شده.
حصیرِ مینُوِ تازه
سبز است:
نخستین بارانِ زمستان.
میان سبزی بارانی حصیری (مینو)، و تازگی باران زمستانی كه بر آن فرو میبارد رابطهی عمیقی هست.
كشتزاری تهی؛
صدای دوردستِ
اوُگوُییسوُ.
ماه در آب
پُشتَكی زد
و شناكنان گذشت.
سنجاقك،
دو سه گز بالا،
در آسمانِ خویش!
هیچ یك سخن نگفتند،
نه مهمان و نه میزبان
نه داوودیهای سفید.
ماتیو آرنولد: «شعر جز كلام انسان نیست. امّا این چگونه كلامی است؟»
به مصلاّ رفتگان. ـــ
نوكِ ابرها میلرزند
در شعلهها.
به مصلاّرفتگان طلب باران را نیایش میكنند.
نورِ نزارِ ماه.
از پایینِ نهر
صدای كوتینای گازران.
نیهای خشكیده
روز به روز میشكنند
و بر آب میگذرند.
رانكوْ را به خاطر این هایكوُ «رانكوْی هرزهگیاهانِ خشكیده» نامیدهاند. به صدای شكستن نیهای خشكیده و صدای جریان آب گوش كنید.
سرانجام، با خواندن
خود را نابود خواهد كرد،
زنجرهی پاییز!
بیشتر شعر است تا هایكوُ.
امواجِ گرما
در هر ضربهی هوُكا.
چه بویی دارد خاك!
هوُكا، در مازندرانی به كج بیل گفته میشود كه غالباً در وِجین به كار برده میشود؛ نوع ژاپنی آن تیغهی نسبتاً پهنتر و دستهی بلندتری دارد.
سراسرِ شب:
تنها صدا
فروریختنِ گلهای سفیدِ كامِلیا.
گاوی كه فروختهام
دهكده را ترك میگوید
در دلِ مِه.
همهی چیزهای دردناك، همهی چیزهای خوشایند، همهچیز باید از میان مه دیده شود. این هایكوُ را مقایسه كنید با هایكوُیی از ئوئهماروُ:
گاوی كه پارسال فروخته بودم
دیدم. ــ
بادِ خزانی (ئوئه مارو)
تالارِ پهناور. ــ
دیّاری آنجا نیست
مگر مگسی.
ئوئه مارو
کوهها دیده میشوند
در خورشید رو در افول.
و خزان، لحظهیی.
بستر نشاهای شالی؛
ماری کوچک میگذرد
در آفتاب شامگاهی.
ماهِ درخشان پاییزی:
بامهای سفالین
خیس به نظر میآیند.
این را بر یكی از سنگهای یادبود او كندهاند.
میهمان رفته است؛
به كنارهی آتشدان میزنم
و با خود سخن میگویم.