نخستین روزِ سال:
جدا از دیگران
با بوریای كهنهی خویش چه آسودهام!
شكوفههای گیلاس، در دلِ شب،
بر دروازهی
معبدِ دور از راه.
یك شبِ پاییزی. ـــ
چیزها از خود میپرسم و خود بدان همه پاسخ میگویم
ناتوان و افسردهدل.
خانهتكانی تابستانی:
باد، در میانِ كاجستان،
شمشیرِ برهنه را خُنك میكند.
كسی شمشیر را از غلاف بیرون میكشد، و در این لحظه گویی باد آن را خنك میكند؛ واقعا، هر دو شخص را «خنك میكنند».
نخست آن همه را پیراستم
و آنگاه به نوشتنِ پاسخ نشستم
كنارِ نیلوفرها.
كُشتنِ قرقاولی، آن روز؛
احساسِ ملالی، امروز:
یك شامگاه بهاری.
شادی شكار قرقاولِ آن روز، امروز بَدَل به احساس ملال شده است. شاید از نظر روانشناسی این نوعی واكنش باشد، یا شاید از نظر اخلاق بودایی گونهیی احساس گناه، ولی از دید هایكوُ تمامی این پیشامد نوعی صفت «شامگاه بهاری» است.
زورق، بر رودِ یودو،
زیرِ آتشدان
آوازِ آب.
شب ادامه مییابد، مسافران زورق خاموش شدهاند، سرما فزونی مییابد، و شاعر كه روی آتشدان (كوتاتسوُ) چمبك زده صدای آب زیر زروق را میشنود. (این زورق میان فوُشیمی و ئوساكا روی یودوكاوا سفر میكند.)
ایوان
خیس است و متروك:
بارانِ پاییزی.
وابیشی، فقر است توأم با نوعی اندوه و تسلیم و رضا.
از دلِ كاجستانِ زمستانی
رؤیت معبدی، شباهنگام
در پرتوِ خرمنِ آتشی.
تمام روز معبد به سختی دیده میشد؛ شاید تنها بام آن در میان درختان كاج به چشم میخورد. اكنون خادم معبد برگها و شاخههای خشك را آتش زده است، و شب آنچه را كه روز پنهان كرده بود نمایان كرده است.
بادبادكها سفیدند
در مِه شامگاهی
فراسوی آرامش.
فراسوی آرامش یعنی كه معنای بادبادكهای سفیدِ شناورِ در آسمان شامگاهی درمیان ابرهای تاریك شونده عمیقتر از آرامش محض و سكوت است. چیزی است كه از سرشت بیپایانی و جاویدی بهره میبرد. تنها یكی بادبادك كاغذی است در آسمان روزی كه گذشته و به پایان رسیده است، ولی معنای فلوتهای سمفونیهای موتسارت را دارد، و بوی گلهایی را كه در كودكی چیدهایم.
شقایقِ پُرپَر
بس اندك خمیده است
در گذشتِ روزگاران.
شقایق پُرپَر یا شاكوُیاكوُ گلی است درشت، پُر از رنگ و غنا، و با تداعیهای تاریخی و ادبی شگفت همراه است. امّا حقیقت این است كه این گل برای ساقهاش بزرگ است. از اینرو، پس از چند روز گل بزرگ كه در گلدان نهاده شده اندكی سر خم میكند. ما در این خمیدگی معنای زمان و همبستگی چیزها را میبینیم.
در منزلگاهی میانِ راه:
خوشههای پژمردهی یاس
رها شده در گلدانی.
این هایكوُ احساسی از یك مهمانسرای بیرون شهر را به ما میدهد كه مردماش چندان ذوق و حساسیت هنری ندارند، و گلآراییشان تظاهر به زیباپسندی است، چون هیچكدامشان توجهی به آن ندارند.
سپیدهدمان
بانویی به خانه بازمیگردد.
مرغانِ باران فریاد میكشند.
پرندگان، وجه اشتراكی با زنان دارند.
به قفا مینگرم:
آنان كه در كارِ برافروختنِ فانوسهای حصارند
در مِه شامگاهی.
حصار در مرز میان دو ایالت بود كه گذرنامهی مسافران را آنجا نگاه میكردند. این بازرسی گذرنامه معمولا كار دقیقی بود، و مسافران اغلب میبایست تمام روز را آنجا بمانند. تایگی تمام روز را آنجا نشست، و سرانجام به او اجازه دادند كه از حصار بگذرد و به شهر داخل شود. همانگونه كه با احساس آسودگی، و شتابان، از آنجا میگذرد به قفا مینگرد و از میان مه شامگاهی لكههای زرد نور را در تاریكی میبیند. نگهبانان دارند فانوسهای دروازهی بزرگ را كه هنگام بستناش شده، روشن میكنند.
او از حصار گذشته است، ولی حصار همچنان آنجاست، چشم براه او.
از عبورِ زورق
بر ساحل میكوبند
موجْآبهای بهاری.
آخرین قسمت شعر به آن حیات شاعرانه میبخشد. هنگامی كه زورق گذشته است، امواج بر ساحل میكوبند. در حركت و صدای این چشماندازِ ناگهانی جانی دمیده میشود، و این طبیعت بهار را بیان میكند. زورقها در هر فصلی میگذرند، و همان امواج در همان آب برمیخیزند، ولی در بهار است كه امواج معنایی مییابند كه برای آن به هستی آمدهاند.
چرتی كوتاه به نیمروز:
دست، از جنباندنِ بادزن
بازمیماند.
بادزن، آرام بالا و پایین میرود، زمانی متوقف میشود و باز شروع میكند و سرانجام از حركت بازمیماند. در این توقف یك احساس عمیق ناگزیری و غاییتِ چیزی هست كه پایان یافته و هرگز نمیتواند بار دیگر آغاز كند.
نگهبانانِ حصار،
حتّا صدای مگس كشتنشان
دقیق است و نیرومند.
در این شعر طنزی دردناك هست. آنان كه چشم براهند تا از حصار شهر بگذرند نشستهاند و گرما و فشار روز را تحمل میكنند: نگهبانان كاملاً بیاعتنا به احساسهای آنان مگس میكشند؛ و صدای مگشكش آنها با خوی حرفهییشان خوب جور در میآید، و برای مسافران و زائران صدای شومی است، و آنان با هر ضربهی مگسكش نگهبانها از جا میپرند.
شبتابی درخشید،
كم و بیش گفتم: «هی، نگاهشكن!»
امّا با خود تنها بودم.
با نگهبانِ پل سخن میگفتم،
خداحافظی را
خیره در ماه نگریستم.
این شعر حالت جان شاعر را، كه با نگهبان پل حرف میزند، بیان میكند. این جان دانستهی اوست كه پر از این حرفهاست امّا جان حقیقی او، یعنی ندانستگیاش، سرشار از ماه و آزادانه در جهان روشنایی در حركت است.
شوهر، بیدار شده میگوید:
«چرا به بستر نیامده است؟» ـــ
صدای كوتینا در دلِ شب.
زن شب تا دیروقت كار میكند، شاید سوزندوزی میكند، شوهرش، خسته و كوفته، مدتی میخوابد، بعد بیدار میشود، و از روی همدردی با او میگوید «چرا به بستر نمیآیی؟» در این لحظه، از دل شب صدای كوتینای گازران به گوش میرسد كه آهنگ ازلی اندوه را در خود دارد.
از تودهی خاشاك
نیلوفری شكفته است. ـــ
پاییزِ رو در پایان.
تنها منم كه بر آن میگذرم
در ماهتابِ سرد:
صدای پل.
تایگی كَتَله ــ دمپایی چوبین ــ به پا دارد، و صدای آن با صدای پل چوبی هماهنگی و همدردی دارد. سرما و ماه، و تنهایی، همه در «صدای پل» وجود دارند. شعری از شیكی با همان دانستگی به خود و به جهان بیرون:
سایهیدرختان،
سایهام میجنبد
در مهتابِ زمستانی. (شیكی)
ملالِ زمستانی. ـــ
در لاوكِ آبِ باران
گنجشكان راه میروند.
درختان عریاناند و علفها پژمرده؛ همهجا را خاموشی فرا گرفته است. در لاوكی كه آب باران را در آن جمع میكنند صدای خشخش ضعیفی به گوش میرسد. گنجشكان در آن به اینسو و آنسو میروند، و گنجشكان در زمستان به ما نزدیكترند تا در فصلهای دیگر.
شكوفههای آلو را در گلدان میآرایم،
در فروغِ چراغ آنچنان دلْشاد میشوم
كه در تابشِ ماه.
شاعر گلها را در گلدان میآراید، و آرزو میكند كه این كاش آنها را در تابش ماه تماشا میكرد، امّا ماهی در آسمان نیست، به جای آن چراغ را روشن میكند، و فروغ آن را به شعر و به زیبایی گلها میافزاید.
واژهیی كه در اینجا «دلشادشدن» ترجمه شده در اصل وابینوُ است، یعنی عمر را در شعر و در فقر سپریكردن. همهی زندگانی شاعر در این كار و ذات شعر در وابینوُ نشان داده شده است. این فقر (وابی)پف این ریاضت حیات فرم سادگی و بیپیرایگی به هایکو عمق خاصی میبخشد.
سرمای صبحگاهی:
صدای مسافرانی
که مهمانسرا را ترک میگویند.
صدای مردانی که صبح زود خزانی به راه افتادهاند و سرمای هوا یکدیگر را تشدید میکنند. صدا واضحتر و سردتر است؛ این سرما معنایی انسانی دارد. شعر زیر همین مفهوم را بیان میکند، با این تفاوت که زمان آن شامگاه است:
مسافران
از سرمای شبانه سخن میگویند،
با صداهای خوابآلود.