به خانه بازمیگردد
پس از كُشتنِ قرقاولی.
آفتاب هنوز در اوجِ آسمان است.
كشتن پرندهی باشكوهی مثل قرقاول شادی بزرگی است كه بطور نامستقیم در بازگشت صیاد به خانه بیان شده است.
عشق به طبیعت در بوُسون نیرومندتر از باشوْ است با كیفیتی متفاوت، و این تفاوت از نظر زیباییشناسی است، با آمیزهیی از طعم اخلاقی. اما از این شعر پیداست كه هنرمند دردهای حیات حیوانی را احساس میكند:
در دلِ توفان
به ناگاه میلغزد
اسبی كه بازمیگردد.
در شعر دیگری، بوُسون عشق آبگونهاش را به آب، عشق هواگونهاش را به هوا، و عشق خاكیاش را به خاك بیان میكند:
هوا از گرما لرزان است.
مردی، با احساسی گرم نسبت به خاكی
كه در زنبیلِ حصیری میكشد.
شاید بهترین توضیح این باشد كه آن مرد خود بوُسون است كه خاك را برای خاك دوست دارد، و این كه خاك را برای چه میبرد خود پرسشی است، شاید برای باغ میبرد؛ ولی بزرگی و شگفتانگیزی بوُسون در دقیق و باریك شدن بیش از حد اوست، و این نه تنها عینی، كه ذهنی نیز هست، تا آنجا كه میان چیزها، و میان مردم و چیزها رابطهیی كشف و آفریده میشود، و این خود همواره شگفتی خواننده را موجب میشود:
آوازِ كوبیدنِ شالی
در دامنِ كوه. ـــ
غنچههای یاسِ خوشهیی.
«یاس خوشهیی» ــ به ژاپنی هوُجی یا فوُجی ــ در میان ما به نام فرانسوی گلیسین معروف است.
رابطهیی پنهان میان آواز آرام و خفهی دَنگ شالیكوبی و گلهای ارغوانی یاس خوشهیی هست. هر دو به خوابآلودگی بهار تعلق دارند. مقایسه كنید با این شعر:
گوشكنان به آبشارها
از اینسوی و آنسوی،
برگهای نورُسته!
اینجا یك عنصر درخشنده هست كه صدا و نور را به هم میپیوندد. بوُسون به جز فهم رابطهی چیزها، احساس عمیقی از زمان، كوتاهی یا بلندی آن، دارد. از این شعر نوعی زمان محدود احساس میشود:
در عمقِ آبِ گرم
پاهای خویشتن را میبینم
این صبح پاییزی.
چه نزدیكاند
بنفشهها
با آن كه استخوانها را جمع میكند!
صبح پس از سوزاندن جسد، خویشان مُرده باید استخوانها را با چوبهای مخصوصی كه برای این كار ساخته شده جمع كنند. بنفشههایی كه در میان چمن سبز شكفتهاند او را دلداری میدهند.
عطرِ شكوفههای آلو
بالاتر و بالاتر میرود:
هالهی گِردِ ماه.
هالهی ماه برای چشم همان بوی شكوفههای آلو است برای بینی؛ سفیدی گلها و سفیدی هاله یكدیگر را منعكس میكنند، و در آن بوی خوش لطیف یگانهاند. «هالهی گِرد ماه» را میتوان «چترِ ماه» نیز گفت.
پایی ظریف
به آبِ بهاری میزَند
و آن را كدر میكند.
زیرِ ماهِ درخشانِ پاییزی،
پنج شش راهزن،
مردمی كه جدا از این جهان میزیند.
این یك تصویر خیالی است، امّا بهگونهیی نامستقیم ستایش ماه است. شاید ستایش نامستقیمترِ ژاپن نیز باشد كه توانسته چنین راهزنان شاعرمنشی بپرورد.
توفانِ خزانی
باز ایستاد.
شناكنان موشی از رود گذشت.
صدای پای آن كه چشم براهش بودیم
از دور به گوش آمد. ـــ
برگهای فروریزنده.
شبِ كوتاه.
بر ساحل
مشعلِ دور افكندهی ماهیگیری.
روز به كُندی میگذرد،
قرقاولی فرود میآید
برفرازِ پل.
تنها چرتی كوتاه و
بیداری:
روزِ بهاری به پایان رسیده بود!
شخم زدنِ كشتزار
در سایهی خاكپشتهیی.
هیچ پرندهیی نمیخواند.
صد فرسنگ یخچههای شبنم. ـــ
در این زورق
ماه را از آنِ خود دارم.
عنوان این شعر چنین است: بازگشت با كیتوْ از نانیوا. این شعر شبی در زورقی بر رود یودوگاوا سروده شده است.
مهتابِ روشنِ پاییزی.
خرگوشان در گذرَند
بر دریاچهی سو.وا.
موجها به خرگوشهای سفید میمانند كه یكی پس از دیگری میگذرند.
ابرها را فرو میبلعند
گلبرگها را به بیرون تُف میكنند
كوههای یوشینو!
باد و باران را رحمی نیست، و با كوهها ابرها را پنهان میكنند. كَجْباران یا بارانِ اریب پُر است از شكوفههای گیلاس. كوههای یوشینو در ژاپن به گیلاسبناناش شهره است.
سه بار فریاد كرد
و آنگاه دیگر آوازی نیامد. ـــ
گوزنی در باران.
ملالِ زمستانی. ـــ
پرندگانِ كوچك میكَنند و میكاوند
در كرْتِ موسیر.
چندان كه به باختران باد برآید
برگهای فروریخته گردآید
به خاوران.
این شعرِ ذِن است، ذِن شعر.
هیچیك مرا بیتوتهگاهی ندادند. ـــ
شعلههای لرزانِ چراغِ چندین خانه
كنارِ هم در برف.
بوُسون در سفر است، شب فرارسیده، برف میبارد. به چند خانه میرسد، میخواهد كه شب را جایی به او بدهند، نمیپذیرند و او بازمیگردد. از این كه او را نپذیرفتهاند اندكی ناشاد است. امّا سر برمیگرداند و انعكاس چراغ خانهها را بر برفِ روشن میبیند. احساسی كه به او دستمیدهد، نه اندوه، نه خشم، نه حسد و نه بیاعتنایی است، و نه حتّا آزردگی. بلكه گونهیی آرامش و نخواستن جاناش را سرشار میكند.
«جایی برای گذراندنِ شب!»-
از میان كولاك به درون میآید
و شمشیرش را به زمین پرتاب میكند.
گردنهگیری
همچنان كه میگذشت
برآمدنِ توفان را اخطار كرد.
بستگی میان راهزن گردنهگیر و طبیعت راهزنگونهی خزان چشمگیر است.
چه سخت، شكستن شاخهی آلویی
به زمستان
صدای مفْصلِ پیرِ آرنجِ مرا میدهد!
نیمشبِ زمستانی
آواز ارهیی.-
تهیدستی!
«بلاهت خود را تاب آرید!»-
چنین میگوید خیزران،
و سنگین از برف پنجره را تاریك میكند.
سنجاقكها
و رنگ دیوارها:
زادگاهم چه عزیز است!
سنجاقكهایی كه شتابان میروند و شتابان بازمیگردند، و پرتو خورشید مغربی بر دیوارهای روستا؛ چیزهای كوچكی كه در تمام عمر به یاد میمانند!
همچنان از سالِ گذشته
تنها تَرَك. ـــ
شامگاه خزان.
بوُسون حس میكند پیرتر و به سرمای شامگاه خزانی حساستر شده است. دوستان قدیم كمتر شدهاند، و پیدا كردن دوستان تازه هم دشوار است.
بارانِ سردِ زمستانی فرومیریزد
بیهیچ صدایی بر خزهها.
چیزهای گذشته را چه روشن به خاطر میآورم!
باشوْ تركِ ما گفت،
و از آن زمان
سال به پایان نرسیده است!
در اكتبر ۱۷۷۴ بوُسون این شعر را در معبد گیچوجی نوشت، و تا این زمان هشت سال از درگذشت باشوْ گذشته است.
بزرگِ راهزنان
ترانهیی سر داده است
زیرِ ماهِ امشب.
این یك نمونه از تخیل رؤیایی بوُسون است، كه او در آن ماه را میستاید كه حتّا بر دل مردی چون این راهزن مینشیند.
اوُگوُییسوُ میخواند،
تمامی خانواده
به گِردِ میز.
آب، ژرف است؛
داسی تیز
نیها را میبُرد.
بازویم را بالشِ سر میكنم؛
احساس میكنم كه دلدادهی خویشام
زیرِ ماهِ مِه آلوده.
شمعی را
به شعلهی شمعی دیگر برافروختن. ـــ
یك شامگاه بهاری.
بهار، در آستانهی بدرود
درنگ میكند
در واپسینِ شكوفههای گیلاس.
زیرِ ماهِ مِه آلوده
آسمان و آب را كدر كرده است
آبِ غوك.
بوُسون به شالیزار مینگرد و عكس ابرها را در آن میبیند. غوكی به ناگاه در آب میجنبد، و آب و آسمان ابری، «گلآلوده» و تیره میشوند. دیدن چنین چیزها و به یاد آوردن آنها از شادیهای زندگی است.
آنجا كسی میزید:
دود از تختههای دیوار بیرون میزند
در بارانِ بهار.
بارانِ بهار:
یكی چتر و یكی بارانی حصیری
دوشادوش، نجوا كنان میگذرند.
مقایسه كنید با این هایكوُی شیكی:
روزِ بلند!
زورق سخن میگوید
با آبْكنار.
پلی نیست،
و خورشید افول میكند.
آه، آبِ بهاری!
شاعر به رودی میرسد، هوا تاریك میشود؛ و پلی هم نیست كه از آب بگذرد. آب بالا میآید، خورشید فرومینشیند، و پلی نیست. «نومیدی» هست و زیبایی «نومیدِ» آبِ بهاری.
دریای بهاری
در سراسرِ روز
برمیخیزد و فرومیافتد.
همه در این نكته كه این یكی از بهترین هایكوُهای بوُسون است هماهنگاند.
این هایكوُ احساسهای ما را در كنار دریای بهار، و نیز طبیعت دریای بهاری را بیان میكند. امّا دربارهی عبارت «برمیخیزد و فرومیافتد»، شیكی میگوید این وصف موجهای سبك است كه بر شن ساحل فرومیافتند. كیوشی میگوید این اشاره است به امواج آب عمیق دور از ساحل. هِكیگودوْ میگوید كه بیان چشمانداز كلی دریای بهاری است.
به هنگامِ خاموش كردنِ
چراغهای دكهی عروسك فروشی،
بارانِ بهار.
به این شعر روگِتسوُ، كه شاگرد شیكی بود، توجّه كنید:
همانگونه كه چراغ را برمیافروختند
در راستهی عروسكفروشان
هوا بارانی بود.
اینجا دو گونه تنهایی حس میشود كه نامیدن و توصیفشان دشوار است. تنهایی روگِتسوُ انسانی، و تنهایی بوُسون، تنهایی طبیعت و بهار و شب است.
بادبادكی
همانجا
در آسمانِ دیروز.
بوُسون ناگاه چشمش به بادبادكی در آسمان میافتد، به همان شكل، و در همان جای دیروزی. او حس میكند كه زمان به جاودانگی رسیده است. بوُسون این صحنهی زمان و بیزمانی را كه، به ویژه در «دیروز» تجسم یافته، در بسیاری از هایكوُهای دیگر خود نیز بیان میكند:
آلوی زمستانه
شكوفههایش را دیروز پراكنده كرد
بر این سنگ.
این همان جاست
كه دیروز
آوازِ كانكودوری را شنیدم.
شخمكردنِ كشتزار. ـــ
از معبدِ میانِ درختان
بانگِ ناقوسِ تشییعِ جنازه.
هر ضربهی هوكا، یا كجبیل، و هر ضربهی ناقوس معنایی عمیق و بستگی عمیقی با یكدیگر دارند، گو آنكه به ظاهر دو چیز متفاوت مینمایند.
شخم كردنِ كشتزار.-
از معبدِ فرازِ قلّه
بانگِ خروس.
برزگران تمامی روز را بیتوجّه به چیزی در كشتزار كار كردهاند. اكنون غروبگاه است و آفتاب پشت سر آنها در تپههای دوردست فرومینشیند. ناگاه، از معبد كوچكی كه در نزدیكای قُلهی مقابل آنها است بانگ خروسی به گوش میرسد. آواز اندوهبار خروس چنان است كه گویی به آنها نزدیك است: انتهای آواز او به صدای روزِ بدرود كننده میماند.
شخم كردنِ كشتزار. ـــ
مردی كه راه را میپرسید
از نظر پنهان شده است.
در خانه نبودم،
سراسرِ روز از این روی
آواز اوُگوُییسوُ را نشنیدم.
مرد در كشتزار؛
سراسرِ روز
اوُگوُییسوُها دور بودند.
سراسرِ روزِ دراز
آوازِ اوُگوُییسوُ بس دور بود،
و اكنون دیگر روز به آخر رسیده است
در اینجا زمان و مكان یگانه و یك چیزند. جهان گسترده میشود و به بُعد بیپایان میرسد. لحظات، همانگونه كه میگذرند، دوامی جاودانه مییابند؛ لحظات، حتّا آنگاه كه گذشته و رفتهاند، گویی باز در كوههایی كه اوُگوُییسوُ آرمیدن را به آنجا رفتهاند درنگ دارند.
غازهای صحرایی رفتهاند. ـــ
شالیزار روبروی خانه
بس دور مینماید.
این هایكوُیی است بسیار دشوار، چرا كه بسیار ظریف است و احساسی كه در آن وصف شده بسیار لطیف است. غازهای وحشی، كشتزار مقابل خانه را رها كرده و به شمال پرواز كردهاند، و كشتزارانی هم كه غازها در آنها میزیستهاند بهگونهیی منش و ویژگیهاشان دیگرگون شده است. گویی چیزی از آنها رخت بربسته است، و نه تنها چنین است، بلكه خود شاعر نیز به معنایی با غازها پرواز كرده و رفته است.
بید از یاد برده است
ریشهی خود را
در علفهای نورُسته.
به روز: «روز را تاریك كن!»
به شب: «شب را برافروز!»-
غوكان چنین میخوانند.
اردكهای وحشی بازمیگردند
در شبی كه در هر شالیزار
ماه ابر آلوده است.
شعری است دربارهی چیزهای خاص،- این شب، شكل غازها در آسمان و آوازشان، ماه و ابرهای روشن در شالیزار دامنههای اوُباسوُتهیاما در شینسوُ، با اینهمه این احساسی است از حركات وسیعتر طبیعت، برتر از هر شادی و اندوه، و فراسوی هر اندیشه و تعقلی.
به دل نداشتم كه چوبْدستِ بید را به دور افكنم،
در خاكاش نشاندم.ــ
آوازِ آب.
در آواز آب، صدای نمو و ریشه كردن شاخهی بید نیز شنیده میشود. این شعر شكل دیگری هم دارد:
به دل نداشتم كه شاخهی بید را به دور افكنم،
در خاكاش نشاندم. ـــ
هوا بارانی نبود.
در مهتاب
درختِ سپیدِ آلو
از نو یكی درختِ زمستانی میشود.
مقایسه كنید با این هایكوُی بوُسون:
برافروختن فانوس، ـــ
داوودیهای زرد
رنگ میبازند.
از امشب به بعد
سپیدهی سحری
از درختِ آلو بر خواهد دمید.
این شعر معنای خاصی جز این واقعیت ساده ندارد كه از امروز به بعد، سپیدهی سحری از سوی شكوفههای سپید آلو خواهد دمید. ولی تكیهی بر شب نیروی شكوفههای سپید درخشان را آشكار میكند؛ اما بسا هنگام كه تاریكی زمین را میپوشاند، و تاریكی انبوهتری مردم را، و در آنان آن توانایی نیست كه بار دیگر سپیده را بازگردانند.
میگویند كه این هایكوُ شعر مرگ بوُسون است. این شعر بیان لحظهیی اشراق است. او در همان آرامش زیبایی طبیعی كه در آن زیسته بود، مُرد. این حتّا برای باشوْ و ایسّا امكان نداشت، چه اینان در زیبایی زندگانی انسانی زیستند و مُردند؛ و این زیبایی انسانی به كمال رشدش نرسیده، بلكه همچنان نمو میكند، و همواره از زِهدان روح زاییده و دیگر بار زاییده میشود.
با فرو افتادن هر گلبرگ،
شاخههای آلو
پیرتر میشوند.
وقتی كه شكوفهها دمیدهاند، درخت آلو جلوهیی جوان به خود میگیرد كه پیریاش را میپوشاند، ولی هر گلبرگی كه از آن فرومیافتد شاخهیی سیاه آشكارتر میشود، و سالیانی كه بر درخت گذشته است نمودار میشود. در هر لحظهیی، همانگونه كه هر گلبرگی به زمین میافتد، زمانی پهناور و ناگزیر میگذرد، هر لحظه قرنی مینماید.
سگ پارس میكند
بر دستفروشِ دورهگرد.
درختانِ هلو غرق شكوفهاند.
این تصویر یك روستای كوچك است در بهار. در سایكونتان میخوانیم:
لاییدنِ سگی در روستای شكوفههای هلو؛
خواندنِ خروسی در میانِ درختانِ توت.
سخن دیگری در همین كتاب هست كه به گونهیی دیگر اشاره است به احساسی كه بوُسون در سرودن این شعر داشت:
«لاییدنِ سگان و بانگ خروسان در پرچینهای خیزرانی مرا به عالمی در میان ابرها میبَرَد.»
شكوفههای گیلاس فروریخته است؛
معبد، اكنون
یكسره از آنِ شاخهها است.
معنایی بسیار باریك و تقریبا توضیحناپذیر در اینجا هست. چنین نیست كه شكوفههای گیلاس و شاخهها به هیأت انسان درآمده و از دارندگی معبد سخن بگویند. میان معبد و آنها رابطهیی عمیقتر و لمسناپذیرتر هست.
شبِ كوتاه. ـــ
در دامنهی یك روستا
دكّهی خُردی باز است.
بوُسون پیش از سپیده دم از كاروانسرا بیرون میآید و در مهتاب به راه میافتد. او تنها میرود امّا تنها نیست. چندی نمیگذرد كه در مشرق هوا روشن و سایهها ناتوانتر میشود؛ خروسی از درهی پایین پای او میخواند. در دوردست، كلبهی كوچكی هست. زنِ خانه كوزههای كوچك، بافههای خرمالوی خشك، توتون، بادبادك، و بستههای كاغذ را بیرون آورده است.به آبْچكان خانه چند صندل حصیری آویزان است. اكنون دارد آتش روشن میكند، دود بهكندی میپیچد و به آسمان میرود. سگی میلاید. روز آغاز شده است. این تصویری است در بیرون از جان شاعر، با این همه نمودگار كُلّ انسانیت است با انگیزهی غریزیاش به زیستن، به سازگار كردن خود با تغییر پیدرپی طبیعت، با درازی و كوتاهی روزها و شبها.
صدای روستاییان
كه كشتزارها را آبیاری میكنند. ـــ
مهتابِ تابستانی.
روستاییان در مهتاب درخشان زمینها را آبیاری میكنند، میگردند و گفتگو میكنند. شاعر ماه را میبیند و صدای آنان را میشنود؛ او نه خود روستاییان را میبیند، نه آب سیمابگونه را كه در اعماق كبود میریزد.
بر خَلنگزارِ خالی پهناور میگذرم.
برجِ ابرها
به من نزدیك میشود.
جرقههای سنگتراش
جریانمییابد
در زلالی آب.
مقایسه كنید با دو هایكوُی دیگر بوُسون در همین زمینه:
آبِ زلال،
سنگتراش
قلمش را در آن سرد میكند.
انگشتِ خونینِ
سنگتراش،
و گلهای آزاله.
در شعر نخست، از آفتاب سوزان و ضربههای پیاپی چكش، قلم سنگتراش بسیار داغ میشود. سنگتراش آن را در آب فرو میبرد، در آبی زلال و تندگذر. آب، بیهیچ اندیشه و قصدی گرما را از قلم میزداید. قلم هم آن گرما را آزادنه، و بیهیچ افسوس، از دست میدهد. آب پیرامون دست سنگتراش میچرخد، و خورشید یكسان به همه چیز میتابد.
در شعر دوّم، دست خونآلود سنگتراش و آزالههای شكوفایی كه آنجا روییده كنار هم قرار میگیرند، و یك طرح رنگی پدید میآورند كه به جهان دیگر تعلق دارد، و با اینهمه عنصر اصلی این جهان است.
جوِ دو سرِ برابرِ پنجره را درو كنید،
بگذارید نظاره كنم
كوههای دوردست را!
زاهدان، انساناند؛
كانكودوری
پرندهیی است!
كانكودوری، یا كوكوی هیمالیایی، در اعماق جنگلها زندگی میكند، و از زمانهای دور شكلاش ناشناخته بوده است. آوازی چون آواز كبوتران دارد، ولی بلندتر، كه از دوردست شنیده میشود. میگویند قاصد باران وهوای خوش است؛ هیزمشكنان به آوازش گوش میدهند تا ببینند كه باید به جنگل بروند یا از آن بیرون آیند. بوُسون دربارهی این پرنده شعرهای بسیار دارد:
كانكودوری:
با چه زندگی میكند
نمیدانم.
صدای خراشیدنِ
تهدیگِ برنج، ـــ
كانكودوری.
آن كدوی قلیانی را كه دور افكندم
آواز میخواند؟
آوازِ كانكودوری.
در چاهِ كهنه
ماهییی به سوی پشهیی میجهد:
صدای آب تاریك است.
صدای آب سرد و تاریك، و حیات ماهی تاریك و ناشناخته است.
بارانی زد
چنان سنگین
كه مورچگان را هم بشُست و ببُرد.
بیان دلسوزی و دلنمودگی به مورچگان نیست، توصیف باران است.
پرندگان اندك بودند
و آبها دور. ـــ
صدای زنجره.
صدای زنجره خشكی خاصّی دارد كه در اینجا شنیده میشود. در این مكان گاهی به ندرت صدای پرندهیی، یا زمزمهی جویباری شنیده میشود. در این چشمانداز سخت و مرتاضانه، بیشتر حیات شاعرانه هست تا جنگلهای مناطق گرمسیری. یك زنجره، و نبودن پرنده، دور بودن جویبار و آب، بیش از حضور چیزهای بزرگ و باشكوه حس میشود. در اینجا كه به ندرت آواز پرندهیی یا صدای رودی به گوش میرسد و صدای آبها خاموش است، زنجره جیرجیر میكند. درختان و صخرهها با او همنوا هستند و جهان سرشار از شور اوست.
مینوموُشی
میگوید «چی چی»، ـــ
امّا حلزون؟
مینوموُشی یا حشرهی جامهحصیری گونهیی پیله گِرد خود میتند و به شاخهها و برگهای خشك میچسبد. ژاپنیها بر این باورند كه این حشره میگوید «چی چی». و چی چی در زبان ژاپنی به معنای پدر است، و این یادآور مهر به والدان است. امّا حلزون را آوازی نیست، خاموش است، و با اینهمه خاموشی او پُرمعنا است.
قزلآلا را دادم
امّا به درون نرفتم، بل راه خود گرفتم. ـــ
دروازهی نیمشب.
دوستی دیرگاه، آخرشب، به خانهی دوست دیگری میرود، در میزند، ماهی را میدهد، صاحبخانه از او دعوت میكند، ولی او به علت دیرگاه بودن پوزش میخواهد و خداحافظی میكند و میرود، ــ اینها همه ما را به صحنهی آخری میكشانند، یعنی، دروازهیی كه در شبِ خاموش، خاموش ایستاده است. آن چه به نظر، نقل سخنی كوتاه میآید بَدَل به تصویری سیاه و سفید میشود، دروازهیی تنها آنجا ایستاده است.
گلی بود یا دانهی توتی
كه در آب افتاد
در بیشهی تابستانی؟
شاعر كنار آبگیری در جنگل نشسته است كه مختصر صدایی میشنود؛ چیزی از شاخه در آب افتاده. آیا گل كوچكی بود یا دانهیی كه اكنون در تهِ آب پنهان شده است؟ این را نه كسی میداند، و نه هرگز خواهد دانست. این همان اندازه مرموز و همان مایه ناشناخته است كه خود حیات، این حیات است. واقعیت، و بیمعنایی نهایی واقعیت است. اینها دو چیزند كه حیات یا زندگی را میسازند. صدای اندك، موجهای آب كه گستردهتر و ناتوان میشوند، درختان كنار آبگیر، گویی در سكوتی جاودانه ایستادهاند، و شاعر نیز در آرامش خویش. میان اینها نه پیوند هست و نه جدایی.
قُلهی آساما. ـــ
از دلِ دود
برگهای نورُسته آشكار میشود.
قُلهی آساما كاملاً بیدرخت است، ولی دود بر یك سوی كوه درنگ میكند. از میان تودهی سنگین و موّاج دود، برگهای نورسته پیدا میشوند و در آفتاب میدرخشند. شاعر دود و برگها را در تجلّی چیزهای بسیار میبیند.
در دلِ شب بادبان برمیافرازم؛
و با سپیده، بر بادبان
برگهای نورُسته!
مهمترین قسمت كشتی بادبان سفید آن است؛ شاعر شب را در كشتی گذرانده است و اكنون كشتی به ساحل نزدیك شده و او از خواب برخاسته است. نخستین چیزی كه چشمگیر است همان بادبان سفید است. آنگاه سر بلند میكند و به خشكی مینگرد، وانبوهی برگهای سبز را میبیند كه آفتاب تازه به آن دمیده است.
نوبرگها برمیدمند،
آب، سپید است،
جو زرد میشود.
این شعر را به چند شكل تفسیر كردهاند. حظ برخورداری از سه رنگ سبز و سپید و زرد است. حذف كلمهی «سبز» هم از شگردهای بوُسون است. لذت از رنگ شاید پاكترین لذات انسانی باشد، حتّا شاید پاكتر از موسیقی، چرا كه هیچ عاطفهی انسانی در آن نیست. بوُسون در شعر دیگری كاری همانند شعر بالا كرده است:
رُزِ كوهی
آنگاه گلهای اوُ
و سپس رُزهای صحرایی.
پشتهمی رنگهای زرد و سپید و سرخ.
تنها قُلّهی فوُجی
مدفون ناشده باقی میماند
زیرِنوبرگها.
قلهی برفپوش فوُجی ازمیان برگهای سبز سر بیرون آورده. میان آرامش كوه، و سرشاری و بیتابی برگها تضادی هست، ولی برگهای نورسته، نه قلهی فوجی، در دل شاعر مینشیند و سینهاش را از شادی مالامال میكند.
باقی مانده در شاخهها
در روشنایی پنجره
برگهای نورُسته.
سراسر روز جان شاعر سرشار از اندیشههای سبز شاداب بود. همانگونه كه تاریكی همهجا را فرا میگیرد، برگها در سایهها ناپدید میشوند. تنها روی برگهایی كه در مقابل پنجرهی اتاق، كه چراغی در آن افروختهاند، درخشش آرام و كوتاهی چون روشنی روز افتاده است.
آرام و آسوده خیال
در فواصلِ فرارسیدنِ مهمانان
شقایقهای پُرپَر.
شقایقهای پُرپَر، به ژاپنی شاكوُیاكوُ، گویی اینجا بطور منفی وصف شدهاند. اما، با اینهمه، از یك جنبهی خاصّ پویا دیده شدهاند.
سالخورده مرد
داسی شگفتانگیز دارد
درویدنِ جو را.
داس شگفتانگیز گویی چشم به راه دست استادی است كه نیروی پنهان او را آشكار كند. پیرمرد گویی با این داس شگفتانگیز به طریقی رابطهیی رازگونه دارد، و همچنان كه با داساش به كشتزار میرود مردم با احساس خاصی به آن داس كه او با اینهمه دقت با خود میبرد نگاه میكنند.
آغازِ خزان. ـــ
چیست كه فالگیر
چنین شگفتزده در آن مینگرد؟
برای فالگیر، یا كفبین، و نیز برای شاعر، فصول و به ویژه آغاز و انجام آنها بیش از همه بامعنا است. بوُسون همانطور كه در این نخستین روز خزان در راه میرود، فالگیری را میبیند با مشترییی كه نگاهی پُرهراس دارد. فالگیر سر را به سویی گرفته چیزی میگوید. بوُسون این را به این شیوهی تقریبا اغراقآمیز بیان كرده است. انسان و سرنوشت و شروع فصول در این شعر به روشنی و با هماهنگی بیان شده است.
چندان كه پای از دروازه بیرون نهم
من نیز مسافری به شمار میآیم
در شامگاه خزانی.
این شعر بیشتر یادآور باشوْ است تا بوُسونِ تماشاگر و نقاش.
یكی آمد
به دیدارِ كسی،
یك شامگاه خزان.
چیزی سادهتر، و عمیقتر، از سادگی شگفتانگیزِ این شعر هست؟
یك شامگاه خزان:
شادییی هست نیز
در تنهایی.
قرقاولِ مسیرنگ بر شاخه
این پا و آن پا میشود.
شب دراز است.
مِه بامدادی
نقش شده در تصویری:
رؤیای مردمی كه میگذرند.
بر گستردهی پهناور مِه درخشان بامدادی طرحهای مبهم و رؤیایی مردمی كه در گذرند كشیده شده. بوُسون شوقی نقاشوار به مِه دارد.
نسیمِ خزانی میوزد.
در میخانه، هیزمشكنان و ماهیگیران
به آواز شعری میخوانند.
شعری است به سبك چینی. پرتوهای سرخرنگ خورشیدِ رو در غروب را بر كشتزارهایی میبینیم كه محصولشان آمادهی برداشت است. در راه طولانی سپید، گردبادِ غبار است و در میخانه، آوازهای یك شعر قدیمی. این فرهنگ روستایی، خوشی انسانی، و پیرامون آن همه گونه هواهای سرد و گرم خزان، و طبیعت، شاد از تماس درنیافتنی غم.
تشتی بود
بی ته،
كه در تندبادِ خزانی میغلتید.
بستگی خاصّی میان توفان خزانی و تشت بی ته هست. یك تشت یا یك سطل بیته خود چیزی با معنا است، با معناتر از تشت یا سطل تهدار. در واقع این یك رمزِ ذن است، رمز اشراق. امّا تشت آنجا افتاده و بیحرفی آن به شكل دردآوری آشكار است، باد توفانی برآن میوزد، و تشت صفت خشن و بیاعتنای توفان را آشكار میكند. آیا یادآور این شعر ذِنرینكوُشوو نیست:
درخت، زورِ تنِ باد را آشكار میكند،
و موج، طبیعتِ معنوی ماه را.
و یا یادآور این اصل مكتب دائو:
آرام نشستن و كاری نكردن،
بهار فرامیرسد، و علفها به خود میرویند.
انتهای كمانهای جنگاوران
همچنانكه میگذرند
بر شبنمها میكشد.
سپیدهدم است و آفتاب هنوز نزده. چند سامورایان میگذرند و دنبالهی كمانهای بلندشان بر علفها كشیده میشود و شبنمها را پراكنده میكند.
این دریافت چیزی بنیادی است در چیزی جزیی، ادراك معنا و ارزش در چیزی بیمعنا و بیارزش. در شعر دیگر بوُسون نیز همین تخیل شاعرانه، بسیار لطیفتر، بیان شده است:
در شكارگاه
تركشها از شبنم
سنگین است.
بامداد خزان است. و تنی چند كمان بر دوش میبرند و تركش بر پشت، و تیرهایی كه در هر پرشان مرگ در كمین نشسته است. شكارگران از جنگل میگذرند، و خورشید هنوز درنیامده، از این رو شبنم تركشها را خیس میكند، و این اندك اندك تركش را سنگین و سنگینتر میكند. احساس سنگینی چیزی كه لمس و دیده نشده، وجود ندارد، ــ این نیرویی بزرگتر از سنجیدنِ وزن ماه، یا پیشگویی نابودی جهان است.
كوره راهی درخلنگزارِ خزانی:
یكی راه میسپرد
در قفای من.
در هر روستا
خواب سنگینتر میشود. ـــ
فروریختنِ آب.
شالی رسیده است و شالیكاران آب زائد را از شالیزارها بیرون فرستادهاند و اكنون احساس آسودگی میكنند. «سنگینتر میشود» دو اندیشه را بیان میكند: اندیشهی خواب راحتتر، واندیشهی گذشتن زمان. نیمشب است، و بوُسون به صدای شُرشُر آب گوش میكند، و این صدا در جان اثری لالاییوار دارد، و همین خود گویی خواب شالیكاران راآسودهتر میكند.
از كورهراهی تنگ میگذرم،
گوشكنان
به كوتینای دوردست.
از بُعد مسافت، یعنی از فاصلهی میان دو چیز، ما پی به بیانتهایی میبریم. متناهی و نامتناهی از هر دو سو به هم بستهاند. بدون كل، جزء وجود ندارد و بدون جزء، كل معنا ندارد. نمیدانیم چرا مسافتها و فاصلههای بزرگِ مكانی ادراكِ بیانتهایی را در جان ما برمیانگیزد. بوُسون كه نقاش هم بود حس میكند تُهیای پردهی او بیش از پُرای آن معنا دارد. فضای میان صدای كوتینای گازران و شنونده، كه تنها در صدای روشن كوبهی چوبی قابل درك است، بیان كنندهی آن نامتناهی است كه به گونهیی دیگر هستی ندارد.
كوتینا را
به خاطرِ من بكوب، در تنهاییم.
و اكنون دست بازدار!
دیری از شامگاه گذشته است. صدای كوتینا احساس شاعر را دربارهی ارزش حیات و معنای آن افزایش میدهد، تا آنجا كه به طور مبهمی حس میكند، دلش میخواهد آن صدا متوقف شود. در زندگی، در تجربه، در شعر، برای تحمل انسان، هم در زمان و هم در شدت آن، حدّ معینی وجود دارد و طبیعت مرگپذیر ما نمیگذارد كه از این حد پا فراتر بگذاریم.
شالی را درو كردهاند؛
مترسك،
سخت دیگرگونه مینماید.
تا شالی در زمین ایستاده بود، مترسك به انسان میمانست، ولی اكنون كه شالی را برداشتهاند، مترسك فقط به مترسك میماند، چهل تیكهیی از ژنده پارههای گوناگون.
آب فروتر مینشیند:
چه دراز و نزار است
پاهای مترسك!
وقتی آب شالیزار كم میشود چوبی كه مترسك را نگه میدارد نمایان میشود. آنچه در اینجا چشمگیر است تضادی است میان معمولی بودن این واقعیت و شدت علاقه وعمق معنای تأثری كه از این واقعیت بوجود میآید.
كلاهش از سر در افتاده است،
مترسك،
آشفته خاطر مینماید.
بادِ خزانی
مترسك را حركتی داد و
گذشت.
معنای خزان را در ثابت بودن و حركت مترسك، و از میان رفتن نیروی حیات، و نیز تغییر و زوال چیزهای پیرامون آن میتوان حس كرد.
پرتوِ اُریبِ آفتاب:
سایهی تپهیی و گوزنی بر آن
از دروازهی معبد به درون میآید.
تصویری است به سبك ژاپنی، ولی خطوط آن ایستا نیست، حركتی نهفته دارد. یكی از نمونههای بسیار خوب عینیت پویای بوُسون است.
در اعماقِ دوردستِ جنگل،
داركوب و
آوازِ تبر.
صدای دریای دوردست، آواز باد در شاخههای انبوهِ درختان كاج، و پیچیدن صدای ضربهی تبر در دل جنگل، همه برای گوش انسان چیزهایی بسیار بزرگاند. بوُسون میایستد و به صدای تیك تیك نزدیك داركوب گوش میدهد. این طبیعت است و انسان در كارِ ساختن و ویران كردن، در كار مرگ و زندگی، اینجا و آنجا و همهجا، بیهیچ توقفی.
سنجاقكها
بر نیزههای پَرچین
در پرتوهای اُریبِ آفتاب.
تنها یكی
گل نیلوفر:
رنگِ آبگیرِ عمیق.
در این شعر سه نكته هست. شادی رنگِ سیر گُل، معنای نامتناهی آن، كه با كوچكی و طبیعت زودگذر آن در تقابل است. و نیز احساس ناب بوُسون كه در بسیاری از هایكوُهایش نشان داده شده است. به این نمونهها توجّه كنید:
آزالههای شكوفان،
در این روستای دورافتاده
برنج سفید است.
داوودیهای زرد
رنگ میبازند
در نورِ فانوسِ دستی.
در برابرِ داوودیهای سپید
قیچی درنگ میكند
لحظهیی.
دیدارِ رهروی
بر پل. ـــ
ماهِ زمستانی.
رهرو سیاهجامه در مهتاب درخشان، صدای گِتا (كتلهی ژاپنی) در سكوت و بر جادهی یخزده، ــ اینها همه اثری تحریك كننده در یكدیگر دارند. این واقعیت كه مرد، رهرو بودایی است اثری عمیق در معنای شعر دارد، آن هم به طریقی بیانناپذیر. اسرارآمیزی سیمای او، و این احساس كه نیمی از او به جهانی متفاوت از جهان ما تعلق دارد، به او هیأتی روحوار میدهد كه خصوصا به ماه شب زمستانی تعلق دارد.
پیرمردِ معبد
هیمه میشكند
در مهتابِ زمستانی.
معبد در تاریكی است، ماه سرد زمستانی از بالای بام بر هیزمشكنی كه كارش به درازا كشیده میتابد. تبر كه بالا و پایین میرود در مهتاب میدرخشد. صدای شكستن چوب در شبِ خاموش بهروشنی به گوش میرسد.
مهتابِ زمستانی،
معبدی بیدروازه. ـــ
چه بلند است آسمان!
هر معبدی دروازهی بزرگی دارد كه مدخل آن به شمار میآید. به دلیلی این معبد خاص دروازه ندارد، و آنگاه كه شاعر از ساختمان معبد خارج میشود و منظر خود را كاملا بیمانع و حجاب میبیند، آسمان بطور نامنتظری پهناور و بلند است، با ماه كوچكی كه در ابرها میغلتد.
بركهی كهن،
لنگهی صندلِ حصیری در تهِ آب. ـــ
تگرگ میبارد.
بركهی كهن بوُسون اندیشهی ما را به بركهی كهن، آه! باشوْ میبرد. شاید سادهترین چیزی كه بتوان گفت این است كه شعر باشوْ بهار را با نیرو و امكانش نشان میدهد، و شعر بوُسون زمستان را و مرگ همه چیز را.
كودكی در دلِ شب میگریست؛
ما از آن كلبه نیز گذشتیم
طبلزنان.
گروه کوچکی از مومنان از خانهیی به خانهی دیگر میروند و با نظمی یکنواخت و تهدید کننده بر طبلها و کدوهای قلیانی خود میکوبند. از کلبهیی حقیر صدای گریهی کودکی شنیده میشود. تپش طبلها، همانگونه که مردان در سرما و تاریکی میگذرند، با گریهی اندوهبار کودک میآمیزد.
این شعر نوعی تسلیم غمانگیز در خود دارد. برخی در هراس کودکانهی خود میگریند و برخی با نیروی تمام بر طبلها میکوبند. باید چنین باشد، و ما باید آن را تحمل كنیم.
بوُسون شعر دیگری دارد كه اندكی به این میماند، اما دیگرگونه است.
خواباندنِ كودك،
و بیرون رفتنْ طبلزنی را،-
تاریكی!
كیوروكوُ ــ در گذشته به سال ۱۵۱۷، كه سال تولد بوُسون است ــ شعری دارد كه از نظر انگیزه متضاد شعر بوُسون است:
میگذریم
خانهیی با جشنِ عروسی، ـــ
طبلزنان. (كیوروكوُ)
شُستنِ دیگ،
چین و شكنجِ آب:
كاكایی تنها.
آغاز بامداد است. زنی میآید كنار مختصر آب زلالی كه بیصدا به دریا میریزد، میآید و شروع میكند به شستن دیگ. بر سطح صاف آب دایرههایی پیدا میشود كه همواره گستردهتر میشود.
مرغی كه برآب نشسته (كاكایی) از آن موجهای كوچك به آرامی تكان میخورد. در شعر زیر هم همان رابطهی زنانهی لطیف هست:
مرغانِ آبی؛
زنی در زورق
سبزی تازه میشوید.
بوُسون به مرغان نگاه میكند؛ سپس منظرهی زنی كه از زورقی خم شده سبزی میشوید توجّه او را به خود میكشد. میان پرندهها و زنی كه گویی تنهاست، و نیز آب، كه عنصری مادینه است، یك رابطهی تصویری هست.
شبِ كوتاه:
جاروبی دور افكنده
بر ساحل.
رود و بركه
یكی شدهاند
در بارانِ بهاری.
در اینجا حضور آب عرضه شده است كه سرشار كنندهی همه است و بر همه تواناست؛ آن چیزها، دریاچه و رود و باران، كه گویی چیزهایی متفاوت و دیگرگونه بودند، از یك ذاتاند.
دربارهی سنگی
شعری مینویسم و میگذرم.-
علفزار خشكیده.