بوُسون


به خانه بازمی‏گردد
پس از كُشتنِ قرقاولی.
آفتاب هنوز در اوجِ آسمان است.

كشتن پرنده‏ی باشكوهی مثل قرقاول شادی بزرگی است كه بطور نامستقیم در بازگشت صیاد به خانه بیان شده‏ است.
عشق به طبیعت در بوُسون نیرومندتر از باشوْ است با كیفیتی متفاوت، و این تفاوت از نظر زیبایی‏شناسی است، با آمیزه‏یی از طعم اخلاقی. اما از این شعر پیداست كه هنرمند دردهای حیات حیوانی را احساس ‏می‏كند:

در دلِ توفان
به ‏ناگاه می‏لغزد
اسبی كه بازمی‏گردد.

در شعر دیگری، بوُسون عشق آب‏گونه‏اش را به آب، عشق هواگونه‏اش را به هوا، و عشق خاكی‏اش را به خاك بیان ‏می‏كند:

هوا از گرما لرزان ‏است.
مردی، با احساسی گرم نسبت به خاكی
كه در زنبیلِ حصیری می‏كشد.

شاید بهترین توضیح این باشد كه آن مرد خود بوُسون است كه خاك را برای خاك دوست دارد، و این كه خاك را برای چه می‏برد خود پرسشی است، شاید برای باغ می‏برد؛ ولی بزرگی و شگفت‏انگیزی بوُسون در دقیق و باریك ‏شدن بیش از حد اوست، و این نه تنها عینی، كه ذهنی نیز هست، تا آن‏جا كه میان چیزها، و میان مردم و چیزها رابطه‏یی كشف و آفریده‏ می‏شود، و این خود همواره شگفتی خواننده را موجب ‏می‏شود:

آوازِ كوبیدنِ شالی
در دامنِ كوه. ـــ
غنچه‏های یاسِ خوشه‏یی.

«یاس خوشه‏یی» ــ به ژاپنی هوُجی یا فوُجی ــ در میان ما به نام فرانسوی گلیسین معروف‏ است.
رابطه‏یی پنهان میان آواز آرام و خفه‏ی دَنگ شالی‏كوبی و گل‏های ارغوانی یاس خوشه‏یی هست. هر دو به خواب‏آلودگی بهار تعلق ‏دارند. مقایسه كنید با این شعر:

گوش‏كنان به آبشارها
از این‏سوی و آن‏سوی،
برگ‏های نورُسته!

اینجا یك عنصر درخشنده هست كه صدا و نور را به هم می‏پیوندد. بوُسون به جز فهم رابطه‏ی چیزها، احساس عمیقی از زمان، كوتاهی یا بلندی آن، دارد. از این شعر نوعی زمان محدود احساس ‏می‏شود:

در عمقِ آبِ گرم
پاهای خویشتن را می‏بینم
این صبح پاییزی.

چه نزدیك‌اند
بنفشه‏ها
با آن كه استخوان‏ها را جمع ‏می‏كند!

صبح پس از سوزاندن جسد، خویشان مُرده باید استخوان‏ها را با چوب‏های مخصوصی كه برای این كار ساخته ‏شده جمع ‏كنند. بنفشه‏هایی كه در میان چمن سبز شكفته‏اند او را دلداری ‏می‏دهند.

عطرِ شكوفه‏های آلو
بالاتر و بالاتر می‏رود:
هاله‏ی گِردِ ماه.

هاله‏ی ماه برای چشم همان بوی شكوفه‏های آلو است برای بینی؛ سفیدی گل‏ها و سفیدی هاله یكدیگر را منعكس ‏می‏كنند، و در آن بوی خوش لطیف یگانه‏اند. «هاله‏ی گِرد ماه» را می‏توان «چترِ ماه» نیز گفت.

پایی ظریف
به آبِ بهاری می‏زَند
و آن را كدر می‏كند.

زیرِ ماهِ درخشانِ پاییزی،
پنج شش راهزن،
مردمی كه جدا از این جهان می‏زیند.

این یك تصویر خیالی است، امّا به‏گونه‏یی نامستقیم ستایش ماه است. شاید ستایش نامستقیم‏ترِ ژاپن نیز باشد كه توانسته چنین راهزنان شاعرمنشی بپرورد.

توفانِ خزانی
باز ایستاد.
شناكنان موشی از رود گذشت.

صدای پای آن كه چشم‏ براهش ‏بودیم
از دور به‏ گوش ‏آمد. ـــ
برگ‏های فروریزنده.

شبِ كوتاه.
بر ساحل
مشعلِ دور افكنده‏ی ماهی‏گیری.

روز به كُندی می‏گذرد،
قرقاولی فرود می‏آید
برفرازِ پل.

تنها چرتی كوتاه و
بیداری:
روزِ بهاری به‏ پایان ‏رسیده ‏بود!

شخم ‏زدنِ كشتزار
در سایه‏ی خاك‏پشته‏یی.
هیچ پرنده‏یی نمی‏خواند.

صد فرسنگ یخچه‏های شبنم. ـــ
در این زورق
ماه را از آنِ خود دارم.

عنوان این شعر چنین است: بازگشت با كیتوْ از نانی‏وا. این شعر شبی در زورقی بر رود یودوگاوا سروده ‏شده ‏است.

مهتابِ روشنِ پاییزی.
خرگوشان در گذرَند
بر دریاچه‏ی سو.وا.

موج‏ها به خرگوش‏های سفید می‏مانند كه یكی پس از دیگری می‏گذرند.

ابرها را فرو می‏بلعند
گلبرگ‏ها را به بیرون تُف ‏می‏كنند
كوه‏های یوشینو!

باد و باران را رحمی نیست، و با كوه‏ها ابرها را پنهان ‏می‏كنند. كَجْ‏باران یا بارانِ اریب پُر است از شكوفه‏های گیلاس. كوه‏های یوشینو در ژاپن به گیلاس‏بنان‏اش شهره‏ است.

سه بار فریاد كرد
و آنگاه دیگر آوازی نیامد. ـــ
گوزنی در باران.

ملالِ زمستانی. ـــ
پرندگانِ كوچك می‏كَنند و می‏كاوند
در كرْتِ موسیر.

چندان كه به باختران باد برآید
برگ‏های فروریخته گردآید
به خاوران.

این شعرِ ذِن است، ذِن شعر.

هیچ‏یك مرا بیتوته‏گاهی ندادند. ـــ
شعله‏های لرزانِ چراغِ چندین خانه
كنارِ هم در برف.

بوُسون در سفر است، شب فرارسیده، برف می‏بارد. به چند خانه می‏رسد، می‏خواهد كه شب را جایی به او بدهند، نمی‏پذیرند و او بازمی‏گردد. از این كه او را نپذیرفته‏اند اندكی ناشاد است. امّا سر برمی‏گرداند و انعكاس چراغ خانه‏ها را بر برفِ روشن ‏می‏بیند. احساسی كه به او دست‏می‏دهد، نه اندوه، نه خشم، نه حسد و نه بی‏اعتنایی است، و نه حتّا آزردگی. بلكه گونه‏یی آرامش و نخواستن جان‏اش را سرشار می‏كند.

«جایی برای گذراندنِ شب!»-
از میان كولاك به درون می‏آید
و شمشیرش را به زمین پرتاب ‏می‏كند.

گردنه‏گیری
همچنان ‏كه می‏گذشت
برآمدنِ توفان را اخطار كرد.

بستگی میان راهزن گردنه‏گیر و طبیعت راهزن‏گونه‏ی خزان چشم‏گیر است.

چه سخت، شكستن شاخه‏ی آلویی
به زمستان
صدای مفْصلِ پیرِ آرنجِ مرا می‏دهد!

نیم‏شبِ زمستانی
آواز اره‌‏یی.-
تهی‏دستی!

«بلاهت خود را تاب ‏آرید!»-
چنین می‏گوید خیزران،
و سنگین از برف پنجره را تاریك ‏می‏كند.

سنجاقك‏ها
و رنگ دیوارها:
زادگاهم چه عزیز است!

سنجاقك‏هایی كه شتابان می‏روند و شتابان بازمی‏گردند، و پرتو خورشید مغربی بر دیوارهای ‏روستا؛ چیزهای كوچكی كه در تمام عمر به ‏یاد می‏مانند!

همچنان از سالِ گذشته
تنها تَرَك. ـــ
شامگاه خزان.

بوُسون حس ‏می‏كند پیرتر و به سرمای شامگاه خزانی حساس‏تر شده ‏است. دوستان قدیم كم‏تر شده‏اند، و پیدا كردن دوستان تازه هم دشوار است.

بارانِ سردِ زمستانی فرومی‏ریزد
بی‏هیچ صدایی بر خزه‏ها.
چیزهای گذشته را چه روشن به ‏خاطر می‏آورم!

باشوْ تركِ ما گفت،
و از آن زمان
سال به ‏پایان ‏نرسیده ‏است!

در اكتبر ۱۷۷۴ بوُسون این شعر را در معبد گیچوجی نوشت، و تا این زمان هشت سال از درگذشت باشوْ گذشته‏ است.

بزرگِ راهزنان
ترانه‏یی سر داده ‏است
زیرِ ماهِ امشب.

این یك نمونه از تخیل رؤیایی بوُسون است، كه او در آن ماه را می‏ستاید كه حتّا بر دل مردی چون این راهزن می‏نشیند.

اوُگوُیی‏سوُ می‏خواند،
تمامی خانواده
به گِردِ میز.

آب، ژرف است؛
داسی تیز
نی‏ها را می‏بُرد.

بازویم را بالشِ سر می‏كنم؛
احساس ‏می‏كنم كه دلداده‏ی خویش‏ام
زیرِ ماهِ مِه ‏آلوده.

شمعی را
به شعله‏ی شمعی دیگر برافروختن. ـــ
یك شامگاه بهاری.

بهار، در آستانه‏ی بدرود
درنگ ‏می‏كند
در واپسینِ شكوفه‏های گیلاس.

زیرِ ماهِ مِه ‏آلوده
آسمان و آب را كدر كرده ‏است
آبِ غوك.

بوُسون به شالیزار می‏نگرد و عكس ابرها را در آن می‏بیند. غوكی به‏ ناگاه در آب می‏جنبد، و آب و آسمان ابری، «گل‏آلوده» و تیره ‏می‏شوند. دیدن چنین چیزها و به ‏یاد آوردن آن‏ها از شادی‏های زندگی است.

آن‏جا كسی می‏زید:
دود از تخته‏های دیوار بیرون ‏می‏زند
در بارانِ بهار.

بارانِ بهار:
یكی چتر و یكی بارانی حصیری
دوشادوش، نجوا كنان می‏گذرند.

مقایسه كنید با این هایكوُی شیكی:

روزِ بلند!
زورق سخن‏ می‏گوید
با آبْ‏كنار.

پلی نیست،
و خورشید افول ‏می‏كند.
آه، آبِ بهاری!

شاعر به رودی می‏رسد، هوا تاریك ‏می‏شود؛ و پلی هم نیست كه از آب بگذرد. آب بالا می‏آید، خورشید فرومی‏نشیند، و پلی نیست. «نومیدی» هست و زیبایی «نومیدِ» آبِ بهاری.

دریای بهاری
در سراسرِ روز
برمی‏خیزد و فرومی‏افتد.

همه در این نكته كه این یكی ‏از بهترین هایكوُهای بوُسون ‏است هماهنگ‏اند.
این هایكوُ احساس‏های ما را در كنار دریای بهار، و نیز طبیعت دریای بهاری را بیان ‏می‏كند. امّا درباره‏ی عبارت «برمی‏خیزد و فرومی‏افتد»، شیكی می‏گوید این وصف موج‏های سبك است كه بر شن ساحل فرومی‏افتند. كیوشی می‏گوید این اشاره‏ است به امواج آب عمیق دور از ساحل. هِكی‏گودوْ می‏گوید كه بیان چشم‏انداز كلی دریای بهاری است.

به هنگامِ خاموش‏ كردنِ
چراغ‏های دكه‏ی عروسك ‏فروشی،
بارانِ بهار.

به این شعر روگِتسوُ، كه شاگرد شیكی بود، توجّه‏ كنید:

همانگونه كه چراغ را برمی‏افروختند
در راسته‏ی عروسك‏فروشان
هوا بارانی بود.

اینجا دو گونه تنهایی حس ‏می‏شود كه نامیدن و توصیفشان دشوار است. تنهایی روگِتسوُ انسانی، و تنهایی بوُسون، تنهایی طبیعت و بهار و شب است.

بادبادكی
همان‏جا
در آسمانِ دیروز.

بوُسون ناگاه چشمش به بادبادكی در آسمان می‏افتد، به همان شكل، و در همان جای دیروزی. او حس ‏می‏كند كه زمان به جاودانگی رسیده‏ است. بوُسون این صحنه‏ی زمان و بی‏زمانی را كه، به ویژه در «دیروز» تجسم‏ یافته، در بسیاری از هایكوُهای دیگر خود نیز بیان‏ می‏كند:

آلوی زمستانه
شكوفه‏هایش را دیروز پراكنده ‏كرد
بر این سنگ.

این همان جاست
كه دیروز
آوازِ كانكودوری را شنیدم.

شخم‏كردنِ كشتزار. ـــ
از معبدِ میانِ درختان
بانگِ ناقوسِ تشییعِ جنازه.

هر ضربه‏ی هوكا، یا كج‏بیل، و هر ضربه‏ی ناقوس معنایی عمیق و بستگی عمیقی با یكدیگر دارند، گو آن‏كه به ظاهر دو چیز متفاوت می‏نمایند.

شخم‏ كردنِ كشتزار.-
از معبدِ فرازِ قلّه
بانگِ خروس.

برزگران تمامی روز را بی‏توجّه به چیزی در كشتزار كار كرده‏اند. اكنون غروب‌گاه است و آفتاب پشت سر آن‏ها در تپه‏های دوردست فرومی‏نشیند. ناگاه، از معبد كوچكی كه در نزدیكای قُله‏ی مقابل آن‏ها است بانگ خروسی به‏ گوش ‏می‏رسد. آواز اندوهبار خروس چنان است كه گویی به آن‏ها نزدیك است: انتهای آواز او به صدای روزِ بدرود كننده می‏ماند.

شخم ‏كردنِ كشتزار. ـــ
مردی كه راه را می‏پرسید
از نظر پنهان ‏شده ‏است.

در خانه نبودم،
سراسرِ روز از این روی
آواز اوُگوُیی‏سوُ را نشنیدم.

مرد در كشتزار؛
سراسرِ روز
اوُگوُیی‏سوُها دور بودند.

سراسرِ روزِ دراز
آوازِ اوُگوُیی‏سوُ بس دور بود،
و اكنون دیگر روز به ‏آخر رسیده ‏است

در اینجا زمان و مكان یگانه و یك چیزند. جهان گسترده‏ می‏شود و به بُعد بی‏پایان می‏رسد. لحظات، همانگونه كه می‏گذرند، دوامی جاودانه می‏یابند؛ لحظات، حتّا آنگاه كه گذشته و رفته‏اند، گویی باز در كوه‏هایی كه اوُگوُیی‏سوُ آرمیدن را به آن‏جا رفته‏اند درنگ ‏دارند.

غازهای صحرایی رفته‏اند. ـــ
شالیزار روبروی خانه
بس دور می‏نماید.

این هایكوُیی است بسیار دشوار، چرا كه بسیار ظریف است و احساسی كه در آن وصف شده بسیار لطیف است. غازهای وحشی، كشتزار مقابل خانه را رها كرده و به شمال پرواز كرده‏اند، و كشتزارانی هم كه غازها در آن‏ها می‏زیسته‏اند به‏گونه‏یی منش و ویژگی‏هاشان دیگرگون شده ‏است. گویی چیزی از آن‏ها رخت ‏بربسته ‏است، و نه تنها چنین است، بلكه خود شاعر نیز به معنایی با غازها پرواز كرده و رفته ‏است.

بید از یاد برده ‏است
ریشه‏ی خود را
در علف‏های نورُسته.

به روز: «روز را تاریك ‏كن!»
به شب: «شب را برافروز!»-
غوكان چنین می‏خوانند.

اردك‏های وحشی بازمی‏گردند
در شبی كه در هر شالیزار
ماه ابر آلوده ‏است.

شعری است درباره‏ی چیزهای خاص،- این شب، شكل غازها در آسمان و آوازشان، ماه و ابرهای روشن در شالیزار دامنه‏های اوُباسوُته‏یاما در شین‏سوُ، با اینهمه این احساسی است از حركات وسیع‏تر طبیعت، برتر از هر شادی و اندوه، و فراسوی هر اندیشه و تعقلی.

به ‏دل ‏نداشتم كه چوبْ‏دستِ بید را به ‏دور افكنم،
در خاك‏اش نشاندم.ــ
آوازِ آب.

در آواز آب، صدای نمو و ریشه‏ كردن شاخه‏ی بید نیز شنیده ‏می‏شود. این شعر شكل دیگری هم دارد:

به ‏دل ‏نداشتم كه شاخه‏ی بید را به‏ دور افكنم،
در خاك‏اش نشاندم. ـــ
هوا بارانی نبود.

در مهتاب
درختِ سپیدِ آلو
از نو یكی درختِ زمستانی ‏می‏شود.

مقایسه كنید با این هایكوُی بوُسون:

برافروختن فانوس، ـــ
داوودی‏های زرد
رنگ می‏بازند.

از امشب به بعد
سپیده‏ی سحری
از درختِ آلو بر خواهد دمید.

این شعر معنای خاصی جز این واقعیت ساده ندارد كه از امروز به بعد، سپیده‏ی سحری از سوی شكوفه‏های سپید آلو خواهد دمید. ولی تكیه‏ی بر شب نیروی شكوفه‏های سپید درخشان را آشكار می‏كند؛ اما بسا هنگام كه تاریكی زمین را می‏پوشاند، و تاریكی انبوه‏تری مردم را، و در آنان آن توانایی نیست كه بار دیگر سپیده را بازگردانند.
می‏گویند كه این هایكوُ شعر مرگ بوُسون است. این شعر بیان لحظه‏یی اشراق است. او در همان آرامش زیبایی طبیعی كه در آن زیسته ‏بود، مُرد. این حتّا برای باشوْ و ایسّا امكان نداشت، چه اینان در زیبایی زندگانی انسانی زیستند و مُردند؛ و این زیبایی انسانی به كمال رشدش نرسیده، بلكه همچنان نمو می‏كند، و همواره از زِهدان روح زاییده و دیگر بار زاییده ‏می‏شود.

با فرو افتادن هر گلبرگ،
شاخه‏های آلو
پیرتر می‏شوند.

وقتی كه شكوفه‏ها دمیده‏اند، درخت آلو جلوه‏یی جوان به ‏خود می‏گیرد كه پیری‏اش را می‏پوشاند، ولی هر گلبرگی كه از آن فرومی‏افتد شاخه‏یی سیاه آشكارتر می‏شود، و سالیانی كه بر درخت گذشته ‏است نمودار می‏شود. در هر لحظه‏یی، همانگونه كه هر گلبرگی به زمین ‏می‏افتد، زمانی پهناور و ناگزیر می‏گذرد، هر لحظه قرنی می‏نماید.

سگ پارس ‏می‏كند
بر دستفروشِ دوره‏گرد.
درختانِ هلو غرق شكوفه‏اند.

این تصویر یك روستای كوچك است در بهار. در سای‏كون‏تان  می‏خوانیم:

لاییدنِ سگی در روستای شكوفه‏های هلو؛
خواندنِ خروسی در میانِ درختانِ توت.

سخن دیگری در همین كتاب هست كه به گونه‏یی دیگر اشاره ‏است به احساسی كه بوُسون در سرودن این شعر داشت:
«لاییدنِ سگان و بانگ خروسان در پرچین‏های خیزرانی مرا به عالمی در میان ابرها می‏بَرَد.»

شكوفه‏های گیلاس فروریخته‏ است؛
معبد، اكنون
یكسره از آنِ شاخه‏ها است.

معنایی بسیار باریك و تقریبا توضیح‏ناپذیر در اینجا هست. چنین نیست كه شكوفه‏های گیلاس و شاخه‏ها به هیأت انسان درآمده و از دارندگی معبد سخن‏ بگویند. میان معبد و آن‏ها رابطه‏یی عمیق‏تر و لمس‏ناپذیرتر هست.

شبِ كوتاه. ـــ
در دامنه‏ی یك روستا
دكّه‏ی خُردی باز است.

بوُسون پیش از سپیده ‏دم از كاروانسرا بیرون ‏می‏آید و در مهتاب به راه می‏افتد. او تنها می‏رود امّا تنها نیست. چندی نمی‏گذرد كه در مشرق هوا روشن و سایه‏ها ناتوان‏تر می‏شود؛ خروسی از دره‏ی پایین پای او می‏خواند. در دوردست، كلبه‏ی كوچكی هست. زنِ خانه كوزه‏های كوچك، بافه‏های خرمالوی خشك، توتون، بادبادك، و بسته‏های كاغذ را بیرون‏ آورده ‏است.به آبْ‏چكان خانه چند صندل حصیری آویزان ‏است. اكنون دارد آتش روشن‏ می‏كند، دود به‏كندی می‏پیچد و به آسمان می‏رود. سگی می‏لاید. روز آغاز شده ‏است. این تصویری است در بیرون از جان شاعر، با این همه نمودگار كُلّ انسانیت است با انگیزه‏ی غریزی‏اش به زیستن، به سازگار كردن خود با تغییر پی‏درپی طبیعت، با درازی و كوتاهی روزها و شب‏ها.

صدای روستاییان
كه كشتزارها را آبیاری می‏كنند. ـــ
مهتابِ تابستانی.

روستاییان در مهتاب درخشان زمین‏ها را آبیاری‏ می‏كنند، می‏گردند و گفتگو می‏كنند. شاعر ماه را می‏بیند و صدای آنان را می‏شنود؛ او نه خود روستاییان را می‏بیند، نه آب سیماب‏گونه را كه در اعماق كبود می‏ریزد.

بر خَلنگزارِ خالی پهناور می‏گذرم.
برجِ ابرها
به من نزدیك ‏می‏شود.

جرقه‏های سنگ‏تراش
جریان‏می‏یابد
در زلالی آب.

مقایسه كنید با دو هایكوُی دیگر بوُسون در همین زمینه:

آبِ زلال،
سنگ‏تراش
قلمش را در آن سرد می‏كند.

انگشتِ خونینِ
سنگ‏تراش،
و گل‏های آزاله.

در شعر نخست، از آفتاب سوزان و ضربه‏های پیاپی چكش، قلم سنگ‏تراش بسیار داغ ‏می‏شود. سنگ‏تراش آن را در آب فرو می‏برد، در آبی زلال و تندگذر. آب، بی‏هیچ اندیشه و قصدی گرما را از قلم می‏زداید. قلم هم آن گرما را آزادنه، و بی‏هیچ افسوس، از دست‏ می‏دهد. آب پیرامون دست سنگ‏تراش می‏چرخد، و خورشید یكسان به همه چیز می‏تابد.
در شعر دوّم، دست خون‏آلود سنگ‏تراش و آزاله‏های شكوفایی كه آن‏جا روییده كنار هم قرار می‏گیرند، و یك طرح رنگی پدید می‏آورند كه به جهان دیگر تعلق دارد، و با این‏همه عنصر اصلی این جهان است.

جوِ دو سرِ برابرِ پنجره را درو كنید،
بگذارید نظاره‏ كنم
كوه‏های دوردست را!

زاهدان، انسان‏اند؛
كانكودوری
پرنده‏یی است!

كانكودوری، یا كوكوی هیمالیایی، در اعماق جنگل‏ها زندگی‏ می‏كند، و از زمان‏های دور شكل‏اش ناشناخته ‏بوده‏ است. آوازی چون آواز كبوتران دارد، ولی بلندتر، كه از دوردست شنیده‏ می‏شود. می‏گویند قاصد باران وهوای خوش است؛ هیزم‏شكنان به آوازش گوش ‏می‏دهند تا ببینند كه باید به جنگل بروند یا از آن بیرون ‏آیند. بوُسون درباره‏ی این پرنده شعرهای بسیار دارد:

كانكودوری:
با چه زندگی‏ می‏كند
نمی‏دانم.

صدای خراشیدنِ
ته‏دیگِ برنج، ـــ
كانكودوری.

آن كدوی قلیانی را كه دور افكندم
آواز می‏خواند؟
آوازِ كانكودوری.

در چاهِ كهنه
ماهی‏یی به سوی پشه‏یی می‏جهد:
صدای آب تاریك ‏است.

صدای آب سرد و تاریك، و حیات ماهی تاریك و ناشناخته ‏است.

بارانی زد
چنان سنگین
كه مورچگان را هم بشُست و ببُرد.

بیان دلسوزی و دل‏نمودگی به مورچگان نیست، توصیف باران است.

پرندگان اندك بودند
و آب‏ها دور. ـــ
صدای زنجره.
صدای زنجره خشكی خاصّی دارد كه در اینجا شنیده ‏می‏شود. در این مكان گاهی به ندرت صدای پرنده‏یی، یا زمزمه‏ی جویباری شنیده می‏شود. در این چشم‏انداز سخت و مرتاضانه، بیشتر حیات شاعرانه هست تا جنگل‏های مناطق گرم‏سیری. یك زنجره، و نبودن پرنده، دور بودن جویبار و آب، بیش از حضور چیزهای بزرگ و باشكوه حس می‏شود. در اینجا كه به ندرت آواز پرنده‏یی یا صدای رودی به گوش می‏رسد و صدای آب‏ها خاموش‏ است، زنجره جیرجیر می‏كند. درختان و صخره‏ها با او هم‏نوا هستند و جهان سرشار از شور اوست.

مینوموُشی
می‏گوید «چی چی»، ـــ
امّا حلزون؟

مینوموُشی یا حشره‏ی جامه‏حصیری گونه‏یی پیله گِرد خود می‏تند و به شاخه‏ها و برگ‏های خشك می‏چسبد. ژاپنی‏ها بر این باورند كه این حشره می‏گوید «چی چی». و چی چی در زبان ژاپنی به معنای پدر است، و این یادآور مهر به والدان است. امّا حلزون را آوازی نیست، خاموش است، و با اینهمه خاموشی او پُرمعنا است.

قزل‏آلا را دادم
امّا به درون نرفتم، بل راه‏ خود گرفتم. ـــ
دروازه‏ی نیم‏شب.

دوستی دیرگاه، آخرشب، به خانه‏ی دوست دیگری می‏رود، در می‏زند، ماهی را می‏دهد، صاحب‏خانه از او دعوت‏ می‏كند، ولی او به علت دیرگاه‏ بودن پوزش‏ می‏خواهد و خداحافظی می‏كند و می‏رود، ــ این‏ها همه ما را به صحنه‏ی آخری می‏كشانند، یعنی، دروازه‏یی كه در شبِ خاموش، خاموش ایستاده ‏است. آن چه به نظر، نقل سخنی كوتاه می‏آید بَدَل به تصویری سیاه و سفید می‏شود، دروازه‏یی تنها آن‏جا ایستاده ‏است.

گلی بود یا دانه‏ی توتی
كه در آب افتاد
در بیشه‏ی تابستانی؟

شاعر كنار آب‏گیری در جنگل نشسته ‏است كه مختصر صدایی می‏شنود؛ چیزی از شاخه در آب افتاده. آیا گل كوچكی ‏بود یا دانه‏یی كه اكنون در تهِ آب پنهان شده‏ است؟ این را نه كسی می‏داند، و نه هرگز خواهد دانست. این همان اندازه مرموز و همان مایه ناشناخته ‏است كه خود حیات، این حیات است. واقعیت، و بی‏معنایی نهایی واقعیت است. این‏ها دو چیزند كه حیات یا زندگی را می‏سازند. صدای اندك، موج‏های آب كه گسترده‏تر و ناتوان ‏می‏شوند، درختان كنار آب‏گیر، گویی در سكوتی جاودانه ایستاده‏اند، و شاعر نیز در آرامش خویش. میان این‏ها نه پیوند هست و نه جدایی.

قُله‏ی آساما. ـــ
از دلِ دود
برگ‏های نورُسته آشكار می‏شود.

قُله‏ی آساما كاملاً بی‏درخت است، ولی دود بر یك سوی كوه درنگ‏ می‏كند. از میان توده‏ی سنگین و موّاج دود، برگ‏های نورسته پیدا می‏شوند و در آفتاب می‏درخشند. شاعر دود و برگ‏ها را در تجلّی چیزهای بسیار می‏بیند.

در دلِ شب بادبان برمی‏افرازم؛
و با سپیده، بر بادبان
برگ‏های نورُسته!

مهمترین قسمت كشتی بادبان سفید آن است؛ شاعر شب را در كشتی گذرانده ‏است و اكنون كشتی به ساحل نزدیك ‏شده و او از خواب برخاسته‏ است. نخستین چیزی كه چشم‏گیر است همان بادبان سفید است. آنگاه سر بلند می‏كند و به خشكی می‏نگرد، وانبوهی برگ‏های سبز را می‏بیند كه آفتاب تازه به آن دمیده ‏است.

نوبرگ‏ها برمی‏دمند،
آب، سپید است،
جو زرد می‏شود.

این شعر را به چند شكل تفسیر كرده‏اند. حظ برخورداری از سه رنگ سبز و سپید و زرد است. حذف كلمه‏ی «سبز» هم از شگردهای بوُسون است. لذت از رنگ شاید پاك‏ترین لذات انسانی باشد، حتّا شاید پاك‏تر از موسیقی، چرا كه هیچ عاطفه‏ی انسانی در آن نیست. بوُسون در شعر دیگری كاری همانند شعر بالا كرده ‏است:

رُزِ كوهی
آنگاه گل‏های اوُ
و سپس رُزهای صحرایی.

پشت‏همی رنگ‏های زرد و سپید و سرخ.

تنها قُلّه‏ی فوُجی
مدفون‏ ناشده باقی ‏می‏ماند
زیرِنوبرگ‏ها.

قله‏ی برف‏پوش فوُجی ازمیان برگ‏های سبز سر بیرون ‏آورده. میان آرامش كوه، و سرشاری و بی‏تابی برگ‏ها تضادی هست، ولی برگ‏های نورسته، نه قله‏ی فوجی، در دل شاعر می‏نشیند و سینه‏اش را از شادی مالامال‏ می‏كند.

باقی‏ مانده در شاخه‏ها
در روشنایی پنجره
برگ‏های نورُسته.

سراسر روز جان شاعر سرشار از اندیشه‏های سبز شاداب بود. همانگونه كه تاریكی همه‏جا را فرا می‏گیرد، برگ‏ها در سایه‏ها ناپدید می‏شوند. تنها روی برگ‏هایی كه در مقابل پنجره‏ی اتاق، كه چراغی در آن افروخته‏اند، درخشش آرام و كوتاهی چون روشنی روز افتاده ‏است.

آرام و آسوده خیال
در فواصلِ فرارسیدنِ مهمانان
شقایق‏های پُرپَر.

شقایق‏های پُرپَر، به ژاپنی شاكوُیاكوُ، گویی اینجا بطور منفی وصف ‏شده‏اند. اما، با اینهمه، از یك جنبه‏ی خاصّ پویا دیده ‏شده‏اند.

سالخورده مرد
داسی شگفت‏انگیز دارد
درویدنِ جو را.

داس شگفت‏انگیز گویی چشم به راه دست استادی است كه نیروی پنهان او را آشكار كند. پیرمرد گویی با این داس شگفت‏انگیز به طریقی رابطه‏یی رازگونه دارد، و همچنان‏ كه با داس‏اش به كشتزار می‏رود مردم با احساس خاصی به آن داس كه او با این‏همه دقت با خود می‏برد نگاه‏ می‏كنند.

آغازِ خزان. ـــ
چیست كه فال‏گیر
چنین شگفت‏زده در آن می‏نگرد؟

برای فال‏گیر، یا كف‏بین، و نیز برای شاعر، فصول و به ویژه آغاز و انجام آن‏ها بیش از همه بامعنا است. بوُسون همان‏طور كه در این نخستین روز خزان در راه می‏رود، فال‏گیری را می‏بیند با مشتری‏یی كه نگاهی پُرهراس دارد. فال‏گیر سر را به سویی گرفته چیزی می‏گوید. بوُسون این را به این شیوه‏ی تقریبا اغراق‏آمیز بیان ‏كرده ‏است. انسان و سرنوشت و شروع فصول در این شعر به روشنی و با هماهنگی بیان ‏شده ‏است.

چندان كه پای از دروازه بیرون نهم
من نیز مسافری به ‏شمار می‏آیم
در شامگاه خزانی.

این شعر بیشتر یادآور باشوْ است تا بوُسونِ تماشاگر و نقاش.

یكی آمد
به دیدارِ كسی،
یك شامگاه خزان.

چیزی ساده‏تر، و عمیق‏تر، از سادگی شگفت‏انگیزِ این شعر هست؟

یك شامگاه خزان:
شادی‏یی هست نیز
در تنهایی.

قرقاولِ مسی‏رنگ بر شاخه
این پا و آن پا می‏شود.
شب دراز است.

مِه بامدادی
نقش ‏شده در تصویری:
رؤیای مردمی كه می‏گذرند.

بر گسترده‏ی پهناور مِه درخشان بامدادی طرح‏های مبهم و رؤیایی مردمی كه در گذرند كشیده‏ شده. بوُسون شوقی نقاش‏وار به مِه دارد.

نسیمِ خزانی می‏وزد.
در میخانه، هیزم‏شكنان و ماهی‏گیران
به آواز شعری می‏خوانند.

شعری است به سبك چینی. پرتوهای سرخ‏رنگ خورشیدِ رو در غروب را بر كشتزارهایی می‏بینیم كه محصولشان آماده‏ی برداشت ‏است. در راه طولانی سپید، گردبادِ غبار است و در میخانه، آوازهای یك شعر قدیمی. این فرهنگ روستایی، خوشی انسانی، و پیرامون آن همه گونه هواهای سرد و گرم خزان، و طبیعت، شاد از تماس درنیافتنی غم.

تشتی بود
بی‏ ته،
كه در تندبادِ خزانی می‏غلتید.

بستگی خاصّی میان توفان خزانی و تشت بی ‏ته هست. یك تشت یا یك سطل بی‏ته خود چیزی با معنا است، با معناتر از تشت یا سطل ته‏دار. در واقع این یك رمزِ ذن است، رمز اشراق. امّا تشت آن‏جا افتاده و بی‏حرفی آن به شكل دردآوری آشكار است، باد توفانی برآن می‏وزد، و تشت صفت خشن و بی‏اعتنای توفان را آشكار می‏كند. آیا یادآور این شعر ذِن‏رین‏كوُشوو نیست:

درخت، زورِ تنِ باد را آشكار می‏كند،
و موج، طبیعتِ معنوی ماه را.

و یا یادآور این اصل مكتب دائو:

آرام ‏نشستن و كاری ‏نكردن،
بهار فرامی‏رسد، و علف‏ها به ‏خود می‏رویند.
انتهای كمان‏های جنگاوران
همچنان‏كه می‏گذرند
بر شبنم‏ها می‏كشد.

سپیده‏دم است و آفتاب هنوز نزده. چند سامورایان می‏گذرند و دنباله‏ی كمان‏های بلندشان بر علف‏ها كشیده ‏می‏شود و شبنم‏ها را پراكنده ‏می‏كند.
این دریافت چیزی بنیادی است در چیزی جزیی، ادراك معنا و ارزش در چیزی بی‏معنا و بی‏ارزش. در شعر دیگر بوُسون نیز همین تخیل شاعرانه، بسیار لطیف‏تر، بیان ‏شده ‏است:

در شكارگاه
تركش‏ها از شبنم
سنگین ‏است.

بامداد خزان است. و تنی چند كمان بر دوش می‏برند و تركش بر پشت، و تیرهایی كه در هر پرشان مرگ در كمین نشسته ‏است. شكارگران از جنگل می‏گذرند، و خورشید هنوز درنیامده، از این رو شبنم تركش‏ها را خیس ‏می‏كند، و این اندك اندك تركش را سنگین و سنگین‏تر می‏كند. احساس سنگینی چیزی كه لمس و دیده‏ نشده، وجود ندارد، ــ این نیرویی بزرگ‏تر از سنجیدنِ وزن ماه، یا پیشگویی نابودی جهان است.

كوره راهی درخلنگزارِ خزانی:
یكی راه می‏سپرد
در قفای من.

در هر روستا
خواب سنگین‏تر می‏شود. ـــ
فروریختنِ آب.

شالی رسیده ‏است و شالی‏كاران آب زائد را از شالیزارها بیرون فرستاده‏اند و اكنون احساس آسودگی ‏می‏كنند. «سنگین‏تر می‏شود» دو اندیشه را بیان می‏كند: اندیشه‏ی خواب راحت‏تر، واندیشه‏ی گذشتن زمان. نیم‏شب است، و بوُسون به صدای شُرشُر آب گوش ‏می‏كند، و این صدا در جان اثری لالایی‏وار دارد، و همین خود گویی خواب شالی‏كاران راآسوده‏تر می‏كند.

از كوره‏راهی تنگ می‏گذرم،
گوش‏كنان
به كوتینای دوردست.

از بُعد مسافت، یعنی از فاصله‏ی میان دو چیز، ما پی به بی‏انتهایی می‏بریم. متناهی و نامتناهی از هر دو سو به ‏هم بسته‏اند. بدون كل، جزء وجود ندارد و بدون جزء، كل معنا ندارد. نمی‏دانیم چرا مسافت‏ها و فاصله‏های بزرگِ مكانی ادراكِ بی‏انتهایی را در جان ما برمی‏انگیزد. بوُسون كه نقاش هم بود حس‏ می‏كند تُهیای پرده‏ی او بیش از پُرای آن معنا دارد. فضای میان صدای كوتینای گازران و شنونده، كه تنها در صدای روشن كوبه‏ی چوبی قابل ‏درك است، بیان ‏كننده‏ی آن نامتناهی است كه به گونه‏یی دیگر هستی ندارد.

كوتینا را
به خاطرِ من بكوب، در تنهاییم.
و اكنون دست‏ بازدار!

دیری از شامگاه گذشته ‏است. صدای كوتینا احساس شاعر را درباره‏ی ارزش حیات و معنای آن افزایش‏ می‏دهد، تا آن‏جا كه به طور مبهمی حس‏ می‏كند، دلش می‏خواهد آن صدا متوقف‏ شود. در زندگی، در تجربه، در شعر، برای تحمل انسان، هم در زمان و هم در شدت آن، حدّ معینی وجود دارد و طبیعت مرگ‏پذیر ما نمی‏گذارد كه از این حد پا فراتر بگذاریم.

شالی را درو كرده‏اند؛
مترسك،
سخت دیگرگونه می‏نماید.

تا شالی در زمین ایستاده ‏بود، مترسك به انسان می‏مانست، ولی اكنون كه شالی را برداشته‏اند، مترسك فقط به مترسك می‏ماند، چهل تیكه‏یی از ژنده پاره‏های گوناگون.

آب فروتر می‏نشیند:
چه دراز و نزار است
پاهای مترسك!

وقتی آب شالیزار كم ‏می‏شود چوبی كه مترسك را نگه ‏می‏دارد نمایان می‏شود. آن‏چه در اینجا چشم‏گیر است تضادی است میان معمولی بودن این واقعیت و شدت علاقه وعمق معنای تأثری كه از این واقعیت بوجود می‏آید.

كلاهش از سر در افتاده ‏است،
مترسك،
آشفته‏ خاطر می‏نماید.

بادِ خزانی
مترسك را حركتی ‏داد و
گذشت.

معنای خزان را در ثابت ‏بودن و حركت مترسك، و از میان ‏رفتن نیروی حیات، و نیز تغییر و زوال چیزهای پیرامون آن می‏توان‏ حس‏ كرد.

پرتوِ اُریبِ آفتاب:
سایه‏ی تپه‏یی و گوزنی بر آن
از دروازه‏ی معبد به‏ درون ‏می‏آید.

تصویری است به سبك ژاپنی، ولی خطوط آن ایستا نیست، حركتی نهفته دارد. یكی از نمونه‏های بسیار خوب عینیت پویای بوُسون است.

در اعماقِ دوردستِ جنگل،
داركوب و
آوازِ تبر.

صدای دریای دوردست، آواز باد در شاخه‏های انبوهِ درختان كاج، و پیچیدن صدای ضربه‏ی تبر در دل جنگل، همه برای گوش انسان چیزهایی بسیار بزرگ‏اند. بوُسون می‏ایستد و به صدای تیك تیك نزدیك داركوب گوش‏ می‏دهد. این طبیعت است و انسان در كارِ ساختن و ویران ‏كردن، در كار مرگ و زندگی، اینجا و آن‏جا و همه‏جا، بی‏هیچ توقفی.

سنجاقك‏ها
بر نیزه‏های پَرچین
در پرتوهای اُریبِ آفتاب.

تنها یكی
گل نیلوفر:
رنگِ آبگیرِ عمیق.

در این شعر سه نكته هست. شادی رنگِ سیر گُل، معنای نامتناهی آن، كه با كوچكی و طبیعت زودگذر آن در تقابل است. و نیز احساس ناب بوُسون كه در بسیاری از هایكوُهایش نشان ‏داده ‏شده است. به این نمونه‏ها توجّه ‏كنید:

آزاله‏های شكوفان،
در این روستای دورافتاده
برنج سفید است.

داوودی‏های زرد
رنگ ‏می‏بازند
در نورِ فانوسِ دستی.

در برابرِ داوودی‏های سپید
قیچی درنگ‏ می‏كند
لحظه‏یی.

دیدارِ رهروی
بر پل. ـــ
ماهِ زمستانی.

رهرو سیاه‏جامه در مهتاب درخشان، صدای گِتا (كتله‏ی ژاپنی) در سكوت و بر جاده‏ی یخ‏زده، ــ این‏ها همه اثری تحریك ‏كننده در یكدیگر دارند. این واقعیت كه مرد، رهرو بودایی است اثری عمیق در معنای شعر دارد، آن هم به ‏طریقی بیان‏ناپذیر. اسرارآمیزی سیمای او، و این احساس كه نیمی از او به جهانی متفاوت از جهان ما تعلق ‏دارد، به او هیأتی روح‏وار می‏دهد كه خصوصا به ماه شب زمستانی تعلق ‏دارد.

پیرمردِ معبد
هیمه می‏شكند
در مهتابِ زمستانی.

معبد در تاریكی است، ماه سرد زمستانی از بالای بام بر هیزم‏شكنی كه كارش به ‏درازا كشیده می‏تابد. تبر كه بالا و پایین‏ می‏رود در مهتاب می‏درخشد. صدای شكستن چوب در شبِ خاموش به‏روشنی به ‏گوش ‏می‏رسد.

مهتابِ زمستانی،
معبدی بی‏دروازه. ـــ
چه بلند است آسمان!

هر معبدی دروازه‏ی بزرگی دارد كه مدخل آن به ‏شمار می‏آید. به دلیلی این معبد خاص دروازه ندارد، و آنگاه كه شاعر از ساختمان معبد خارج‏ می‏شود و منظر خود را كاملا بی‏مانع و حجاب می‏بیند، آسمان بطور نامنتظری پهناور و بلند است، با ماه كوچكی كه در ابرها می‏غلتد.

بركه‏ی كهن،
لنگه‏ی صندلِ حصیری در تهِ آب. ـــ
تگرگ می‏بارد.

بركه‏ی كهن بوُسون اندیشه‏ی ما را به بركه‏ی كهن، آه! باشوْ می‏برد. شاید ساده‏ترین چیزی كه بتوان ‏گفت این است كه شعر باشوْ بهار را با نیرو و امكانش نشان‏ می‏دهد، و شعر بوُسون زمستان را و مرگ همه چیز را.

كودكی در دلِ شب می‏گریست؛
ما از آن كلبه نیز گذشتیم
طبل‏زنان.

گروه کوچکی از مومنان از خانه‌یی به خانه‌ی دیگر می‌روند و با نظمی یکنواخت و تهدید کننده بر طبل‌ها و کدوهای قلیانی خود می‌کوبند. از کلبه‌یی حقیر صدای گریه‌ی کودکی شنیده می‌شود. تپش طبل‌ها، همانگونه که مردان در سرما و تاریکی می‌گذرند، با گریه‌ی اندوهبار کودک می‌آمیزد.
این شعر نوعی تسلیم غم‌انگیز در خود دارد. برخی در هراس کودکانه‌ی خود می‌گریند و برخی با نیروی تمام بر طبل‌ها می‌کوبند. باید چنین باشد، و ما باید آن را تحمل‏ كنیم.
بوُسون شعر دیگری دارد كه اندكی به این می‏ماند، اما دیگرگونه است.

خواباندنِ كودك،
و بیرون ‏رفتنْ طبل‏زنی را،-
تاریكی!

كیوروكوُ ــ در گذشته به سال ۱۵۱۷، كه سال تولد بوُسون است ــ شعری دارد كه از نظر انگیزه متضاد شعر بوُسون است:

می‏گذریم
خانه‏یی با جشنِ عروسی، ـــ
طبل‏زنان. (كیوروكوُ)

شُستنِ دیگ،
چین و شكنجِ آب:
كاكایی تنها.

آغاز بامداد است. زنی می‏آید كنار مختصر آب زلالی كه بی‏صدا به دریا می‏ریزد، می‏آید و شروع ‏می‏كند به شستن دیگ. بر سطح صاف آب دایره‏هایی پیدا می‏شود كه همواره گسترده‏تر می‏شود.
مرغی كه برآب نشسته (كاكایی) از آن موج‏های كوچك به آرامی تكان ‏می‏خورد. در شعر زیر هم همان رابطه‏ی زنانه‏ی لطیف هست:

مرغانِ آبی؛
زنی در زورق
سبزی تازه می‏شوید.

بوُسون به مرغان نگاه‏ می‏كند؛ سپس منظره‏ی زنی كه از زورقی خم شده سبزی می‏شوید توجّه او را به ‏خود می‏كشد. میان پرنده‏ها و زنی كه گویی تنهاست، و نیز آب، كه عنصری مادینه است، یك رابطه‏ی تصویری هست.

شبِ كوتاه:
جاروبی دور افكنده
بر ساحل.

رود و بركه
یكی شده‏اند
در بارانِ بهاری.

در اینجا حضور آب عرضه ‏شده ‏است كه سرشار كننده‏ی همه است و بر همه تواناست؛ آن چیزها، دریاچه و رود و باران، كه گویی چیزهایی متفاوت و دیگرگونه بودند، از یك ذات‏اند.

درباره‏ی سنگی
شعری می‏نویسم و می‏گذرم.-
علفزار خشكیده.

 

درباره‌ی سایت رسمی احمد شاملو