هایكوُ و شعر ذِن‏‌رین


ذِن‌‌‌‌‌رین‌‌‌‌كوُشوو  كتابی است گردآورده‌‌‌‌ی اِی‌‌‌‌چوْ . جُنگ یا مجموعه‌‌‌‌ی سخنان كوتاهی است كه از كتاب‌‌‌‌های گوناگون فراهم ‌‌‌‌آمده و دربردارنده‌‌‌‌ی نوشته‌‌‌‌هایی از ذِن، از سوترههای بودایی، از نوشته‌‌‌‌های كنفوسیوسی، مثل لیوُن یوُ یا سخنان  كُنفوسیوس، از آثار فیلسوفان دائوی، و از شعرهای شاعرانی چون توْئن‌‌‌‌می، توهو، ریتای‌‌‌‌هاكوُ، هاكوُراكوُتن، و دیگران.
رهروان ژاپنی در دیرهای ذِن، هم در گذشته و هم امروز، این جُنگ را بسیار می‌‌‌‌خوانند و به‌‌‌‌ كار می‌‌‌‌برند. این رهروان هر سخنی را كه به نظرشان گشاینده‌‌‌‌ی مشكلی یا كُوانی koan است ــ كه استاد به آن‌‌‌‌ها داده ــ انتخاب‌‌‌‌می‌‌‌‌كنند. حتّا نگاهِ كوتاه و گذرایی به ترجمه‌‌‌‌ی نمونه‌‌‌‌هایی از این مجموعه ارتباط عمیق هایكوُ را با آن‌‌‌‌ها نشان‌‌‌‌می‌‌‌‌دهد:

آینه‌‌‌‌ی شكسته دیگر نقشی نخواهد نمود؟
گُل‌‌‌‌های فروریخته به شاخه باز نمی‌‌‌‌گردند.

مقایسه كنید با این شعر موری‌‌‌‌تاكه:

گلبرگِ فروریخته آیا
به شاخه‌‌‌‌اش باز تواند پَرید؟
نه، پروانه بود آن.

بهار كه ‌‌‌‌بیاید مهمانان بی‌‌‌‌شماری از این معبد بهره ‌‌‌‌خواهند برد؛ گُل‌‌‌‌ها كه فرو بریزند، تنها رهروی می‌‌‌‌ماند كه دروازه را می‌‌‌‌بندد. مقایسه كنید با:

شكوفه‌‌‌‌های گیلاس فرو ریخته ‌‌‌‌است.
معبدِ ئِن‌‌‌‌جوجی
دیگربار خاموش ‌‌‌‌است. (ئونی‌‌‌‌تسوُرا)

گُل‌‌‌‌ها فرو می‌‌‌‌ریزد:
دروازه‌‌‌‌ی بزرگِ معبد را می‌‌‌‌بندد و
می‌‌‌‌رود. (بون‌‌‌‌چوْ)

شكوفه‌‌‌‌های گیلاس فرو ریخته ‌‌‌‌است،
معبد
از میانِ شاخه‌‌‌‌ها. (بوُسون)

همچنین مقایسه كنید با:

ابرِ شكوفه‌‌‌‌های گیلاس.
ناقوس،
اوُئه‌‌‌‌نو است؟ آساكوُسا است؟ (باشوْ)

در نمونه‌‌‌‌های زیر كه از این مجموعه انتخاب‌‌‌‌ شده می‌‌‌‌توان دیدگاه ذِن را درباره‌‌‌‌ی جهان در راهِ از شعر ذِن به هایكوُ دید.

قطراتِ باران بر برگِ باشوْ (=موز) صدا می‌‌‌‌كند،
این‌‌‌‌ها امّا نه اشك‌‌‌‌های اندوه
كه تنها هراسِ كسی ‌‌‌‌است كه به آن‌‌‌‌ها گوش‌‌‌‌می‌‌‌‌دهد.
صدای سیلِ كوهستان از دهانی بزرگ است؛
خطوطِ تپه‌‌‌‌ها، آیا تنِ پاكِ بودا نیست؟
آن  به شمشیری بُرّا مانَد، كه خود را نتواند برید،
به كردار چشمی كه می‌‌‌‌بیند، امّا خود را نمی‌‌‌‌تواند دید.
كلمات چیزی به مرد نمی‌‌‌‌فهمانَد؛
مردی باید فراچنگ‌‌‌‌ آری كه آن‌‌‌‌ها را بفهمد.
توانایی پانهادن بر تُهیای بزرگ را
گاو آهنی باید كه عرق بریزد.
آن  ببر را مانَد، با شاخ‌‌‌‌های فراوان امّا؛
گاو را مانَد، بی‌‌‌‌دُم است امّا.
دیدار ـــ دو دوست به ‌‌‌‌قهقهه می‌‌‌‌خندند.
در جنگل، برگ‌‌‌‌های فروریخته فراوان است.
خروسِ سحری در شامگاه آواز می‌‌‌‌دهد.
خورشید در نیم‌‌‌‌شب تابان است.
آوازِ چشمه از پسِ نیم‌‌‌‌شب؛
رنگِ تپه‌‌‌‌ها در غروبِ آفتاب.
فریادِ بوزینگان در جنگلِ انبوه می‌‌‌‌پیچد؛
عكسِ غازهای وحشی در عمقِ زلالِ آب می‌‌‌‌افتد.
خروسِ چوبی نیم‌‌‌‌شب بانگ برمی‌‌‌‌دارد؛
سگِ بوریایی به آسمانِ صاف می‌‌‌‌لاید.
كوه‌‌‌‌ها و رودها، سراسرِ زمین، ـــ
همه ذاتِ بودن را آشكار می‌‌‌‌كنند.
باد می‌‌‌‌ایستد، گُل‌‌‌‌ها امّا همچنان فرو می‌‌‌‌ریزند؛
مرغی می‌‌‌‌خوانَد، و كوه همچنان رازِ بیشتری را نگاه می‌‌‌‌دارد.
آب‌‌‌‌ها همه ماه را درخود دارند؛
نه كوهی كه گِرداگردش را ابر گرفته ‌‌‌‌است.
چون پا در جنگل می‌‌‌‌گذارد، او  پَرِ علفی را آشفته ‌‌‌‌نمی‌‌‌‌كند؛
چون پا در آب می‌‌‌‌گذارد، موجی برنمی‌‌‌‌انگیزد.
یك سخن همه‌‌‌‌ی جهان را تعیین ‌‌‌‌می‌‌‌‌كند؛
یك شمشیر آسمان و زمین را آرام ‌‌‌‌می‌‌‌‌كند.

آلوبُن ، كه اندكْ‌‌‌‌اندك رو به ناتوانی می‌‌‌‌رود، چندان از بهار با خود ندارد؛
باغ امّا پهناورتر است و ماهِ بیشتری را نگاه ‌‌‌‌می‌‌‌‌دارد.
درخت، زورِ تنِ باد را آشكارمی‌‌‌‌كند و
موج سرشتِ معنوی ماه را.
بیرون رو، و شاكیه‌‌‌‌موُنی  را ببین:
به خانه رو، و میروكوُ بوُدا  را ببین.
از روزگارِ كهن دو راه نبود؛
رسیدگان همه یك راه رفته‌‌‌‌اند.
آب اگر بكشی
می‌‌‌‌پنداری كه كوه‌‌‌‌ها در حركت‌‌‌‌اند؛
بادبان اگر بكشی
می‌‌‌‌پنداری كه پرتگاه‌‌‌‌ها می‌‌‌‌گذرند.
در فضای پهناور نه پیش هست و نه پس؛
راهِ پرنده، شرق و غرب را ازمیان برمی‌‌‌‌دارد.
تنها تیزی درفش را دیدن؛
چارگوشگی اسكنه‌‌‌‌ی سنگی را نشناختن.
امشب بودا به نیروانه رفت؛
به هیزمی می‌‌‌‌مانست كه پاك سوخته‌‌‌‌ باشد.
یك برگ، یك شاكیه‌‌‌‌موُنی؛
یك مو، یك میروكوُ.
برای حفظِ حیات، باید آن را نابود كرد؛
چون پاك نابود شد، برای نخستین‌‌‌‌ بار می‌‌‌‌توان آسود.
در میانِ باران، خورشید دیدن و
از اعماقِ آتش، آبِ زلال برآوردن.
چون ماده گاوِ كای‌‌‌‌شوو برگ‌‌‌‌های توت را بخورَد،
شكمِ اسبی در ئكی‌‌‌‌شوو باد می‌‌‌‌كند.
خورشید و ماه را در آستین و
جهان را در كف داشتن.
اگر آن را از خود نگیری
در پی‌‌‌‌اش كجا خواهی ‌‌‌‌رفت؟
آبی كه گاو می‌‌‌‌خورَد شیر می‌‌‌‌شود،
و آبی كه مار می‌‌‌‌خورَد، زهر می‌‌‌‌شود.
كلماتِ بسیار، فضیلت را می‌‌‌‌آزارد؛
بی‌‌‌‌كلامی مؤثرتر است.
هرچند با یكدیگر به یك نرده تكیه ‌‌‌‌داده‌‌‌‌ایم
رنگِ كوه‌‌‌‌ها امّا یكسان نیست.
چه خوش است این كه تمامِ تنِ كان‌‌‌‌نون
داخلِ علف‌‌‌‌های وحشی می‌‌‌‌شود!
هرگاه كه پَرِ علفی را می‌‌‌‌گیری
چنان‌‌‌‌اش گیر كه یكی بودای زرینِ پنج‌‌‌‌متری را.
تپه‌‌‌‌های آبی، تپه‌‌‌‌های آبی‌‌‌‌اند؛
و ابرهای سفید، ابرهای سفیدند.
سخنان را نخوانده
چگونه می‌‌‌‌توانی معنای ذِن را بدانی؟
كاشتن گُل برای آن است كه پروانه‌‌‌‌ها به سوی‌‌‌‌اش بیایند، داروُما(۱) می‌‌‌‌گوید «نمی‌‌‌‌دانم».
نه گرما، گرم‌‌‌‌شدن را چشم‌‌‌‌به‌راه خورشید می‌‌‌‌مانَد
و نه باد، سردشدن را چشم‌‌‌‌ براه ‌‌‌‌می‌‌‌‌مانَد.
هیچ چیز پنهان نیست؛
از دیرباز همه چیز چون روز روشن ‌‌‌‌بوده‌‌‌‌ است.
كاج‌‌‌‌های پیر سخن از فرزانگی آسمانی می‌‌‌‌گویند.
پرنده‌‌‌‌ی پنهان، حقیقتِ جاوید را آشكار می‌‌‌‌كند.
دیدن را، آن‌‌‌‌ها نمی‌‌‌‌بینند؛
شنیدن را، آن‌‌‌‌ها نمی‌‌‌‌شنوند.
تنها یك ماد‌‌‌‌گی شكوفه‌‌‌‌ی آلو
و سه هزار جهان از آن عطرآگین‌‌‌‌ است.
چوبْ‌‌‌‌دستِ اوُم‌‌‌‌مون بسیار كوتاه‌‌‌‌ است،
و چوبْ‌‌‌‌دستِ یاكوُسان  بسی بلند.
هر مردی در زیرِ پای خویش
به اندازه‌‌‌‌ی كافی جا دارد كه بر آن به تفكر بپردازد.
اگرش نكُشی،
بخواهدت كُشت.
شاید بخواهی بدانی كه گُل‌‌‌‌ها از كجا می‌‌‌‌آیند،
امّا توكوُن [خدای بهار] هم خود نمی‌‌‌‌داند.
اگر مردِ بینایی را در راه ببینی
نه با كلام به او سلام ‌‌‌‌كن، نه با سكوت.
چه هنگام تأثیرِ دو سویه‌‌‌‌ی هست و نیست اثبات می‌‌‌‌شود، دانایان نیز خود نمی‌‌‌‌دانند.
آبِ پیشین، و آبِ از این ‌‌‌‌پس
اكنون و تا جاودان روان‌‌‌‌اند و
یكدیگر را دنبال‌‌‌‌ می‌‌‌‌كنند.
آن‌‌‌‌چه نوشته ‌‌‌‌می‌‌‌‌شود از روزگارانِ بسیار پیش است
امّا دل، هر سود و زیانی را می‌‌‌‌شناسد.
جایی نیست كه جان را آن‌‌‌‌جا بجوییم؛
به ردّ پای مرغانِ آسمان مانَد.
آرام ‌‌‌‌نشستن و كاری ‌‌‌‌نكردن
بهار فرامی‌‌‌‌رسد، علف‌‌‌‌ها به‌‌‌‌خود می‌‌‌‌رویند.
بالا، نه آجری كه سر را بپوشاند؛
پایین، نه بندِ انگشتی خاك كه پا بر آن بگذارد.
زبان می‌‌‌‌خواهد بگوید، امّا كلمات ناپدید می‌‌‌‌شوند؛
دل می‌‌‌‌خواهد با دیگران بیامیزد، امّا اندیشه‌‌‌‌ها محو می‌‌‌‌شوند.
اگر می‌‌‌‌خواهی راهِ فرازِ كوه را بدانی
باید از مردی بپرسی كه در آن آمدوشد می‌‌‌‌كند.
تو فقط باید هست را از معنا خالی ‌‌‌‌كنی.
و نیست را واقعی نگیری.
خَسی كه به بالا می‌‌‌‌پرد آسمان را تیره ‌‌‌‌می‌‌‌‌كند؛
ذره‌‌‌‌یی غبار، زمین را می‌‌‌‌پوشاند.
آیا چیزی هست كه با پوشیدن و خوردن مقایسه‌‌‌‌پذیر باشد؟
فراسوی این نه بودایی هست و نه بوداسَفی.
آیینِ حقیقی گنجِ چشمِ چنین‌‌‌‌رفته ، ـــ
به دو آینه ماند در برابر هم.
آن را نمی‌‌‌‌توان با اندیشه یافت؛
بی‌‌‌‌اندیشه، نیزهم ، نباید در پی آن بود.
آن را نمی‌‌‌‌توان با كلام آفرید؛
با سكوت نیز در آن رخنه نمی‌‌‌‌توان ‌‌‌‌كرد.
نه غازها می‌‌‌‌خواهند عكس‌‌‌‌شان در آب بیفتد،
و نه آب در این اندیشه است كه عكس‌‌‌‌شان را نگاه دارد.
مِهی كه فرو می‌‌‌‌آید با اردك‌‌‌‌های وحشی پرواز می‌‌‌‌كند،
آب‌‌‌‌های خزان با آسمان هم ‌‌‌‌رنگ‌‌‌‌ است.
درختِ پیر بر امواج تكیه‌‌‌‌ می‌‌‌‌دهد، تصویرِ سردش می‌‌‌‌جنبد؛ مِه روی علف‌‌‌‌ها پرسه ‌‌‌‌می‌‌‌‌زند، خورشیدِ شامگاهی محو می‌‌‌‌شود.
اگر باور نداری به مهرماه نگاه‌‌‌‌ كن، به آبان نگاه ‌‌‌‌كن،
چگونه برگ‌‌‌‌های زرد می‌‌‌‌ریزند، و كوه‌‌‌‌ها رودها را پُر می‌‌‌‌كنند.
فرازِ شاخه‌‌‌‌های عریانِ هزارتپه، آسمانی پهناور و دور؛
بالای راهِ رود، یكی ماهِ درخشان.
آنگاه كه بودا آهنِ  نیم‌‌‌‌بِدَستی  خود را بیرون انداخت،
نخستین بار بود كه شمشیرها و نیزه‌‌‌‌های جهان شناخته ‌‌‌‌شد.
به آن‌‌‌‌جا رفتم و بازآمدم، چیز خاصّی نبود:
كوهِ رو  پوشیده در مِه، سِكّوْ  در مِهِ كامل.

 

درباره‌ی سایت رسمی احمد شاملو