آقاى وزيرى بسيار بسيارعزيزم،
باسلام و درودهاى قلبىى بىپايان،
راستاش اينكه تصور كردهايد امكان دارد شما را به قول خودتان “فراموش كرده باشم” به شدت ناراحتام كرد. دوست خوب و انسان شريف و جوان خستهگىناپذيرى با آنهمه محاسن فردى و اجتماعىيى كه شما ايد، از ياد بردناش پيش از هرچيزديگر نشانهى عدم لياقت شخص است. از اينها گذشته آنهمه محبت دريا دلانهى شما درحق آيدا و من براى كمترين درجه از ناسپاسى جائى باقى نمىگذارد.
اگر در پاسخ نامه سرشار از محبتتان تعللى رخ داده علتى جز اين نداشته است كه همه وقت و توانم را يكسره صرف ترجمهى “دن آرام” ميخائيل شولوخوف كرده بودم. از شما چه پنهان آقاى وزيرى عزيزم: من با همهى وجود، خودم را مديون زبان فارسىام و اين دين هميشه به سختى آزارم دادهاست و خودم را تا مغز استخوان متعهد اين وامگزارى مىديدهام. اما چون در خود استعداد داستانپردارى نمىيافتهام مدام وسيلهئى مىجستهام كه بتوانم از پس آن تعهد برآيم تا اينكه به ترجمهى رمان بزرگ دن آرام برخوردم در برگردانى واقعا افتضاح و به راستى غيرمسئولانه، و دريافتم كه برگردان تازهئى از اين كتاب مىتواند وسيلهى پرداخت آن دين قرارگيرد هرچند كه حجم مخوف ۲۲۰۰ صفحهئى آن مىتوانست با وسواس كشندهئى كه انگيزهى اصلى كار بود متناسب نباشد و هرمحاسبهى سرانگشتى مرا به اين نتيجه برساند كه عمر باقىمانده به اتمام كار وصلت نمىدهد. به هرحال بىفوت وقت بهكار ترجمهى آن متن غولآسا نشستم كه پيشنويساش درست يكهفتهى پيش به آخر رسيد. ضمن كار، نه جرات مى كردم به حجم كار انجام شده نگاهى بيندازم نه به حجم صفحات باقىمانده. فقط حالا كه به قصد بازخوانى و انجام اصلاحات لازم به راهى كه پيمودهام نگاهى مىاندازم و دوباره صفحهى اول متن و صفحهى اول ترجمه را باز مىكنم سراپايم از وحشت به لرزه مىافتد و شگفتزده ازخودم مىپرسم:”چه چيز تو را به اينكار برانگيخت؟ عشق يا جنون يا تعهد انجام وامگزارى درقبال زبانى كه تا سرحد جنون دوست مىدارى؟”ـ و جوابام اين است كه:”بىگمان اين آخرى!”ـ و اين جواب وحشتناك مشكل را ده چندان مىكند:ـ پس تماماش كن! اينكه پيش رو دارى تازه طرح اوليهى كار است. هنوزكو تا به انجام آن تعهدگندهتر از دهان خود برسى؟
آقاى وزيرى بسيار عزيز، با پيش كشيدن اين مطلب خواستم به دو نكته از نامه شما جواب داده باشم: يكى اينكه وقتى ترجمهى دن آرام را براى بازخوانى واكردم ناگهان به ياد شما افتادم درآن لحظهئى كه مىخواستيد از قلهى اورست برگرديد!( مىبينيد كه نمىتوانستهام به يادتان نباشم يا از آن بدتر: فراموشتان كرده باشم!) درآن لحظه فكر كردم آيا شما هنگام صعود به تلخىى بازگشت از آنهم انديشيده بوديد؟ چون براى من فقط بالا رفتن از قله مهم بود، فكر تلخىى فلسفىى بازگشتاش به سرم راه نمىيافت و در نتيجه خيال مىكنم همان بالا مىماندم! اين يكى.ـ نكته دوم پاسخ دادن به دعوت شما براى شركت دركنفرانس دانشگاه اينسبورگ بود، كه با قراردادن شما درجريان دسته گلى كه با ترجمهى دن آرام به آب دادهام ناچار پاسخ متأسفانه منفىى مرا قبول كنيد. ممكن است بازخوانى آن عمرى باقى نگذارد، اما دنيا را چه ديدهايد: شايد هم فرصتى باقى ماند و دوباره به فيض ديدار شما نائل شديم. آيدا و من هيچكدام اهل تعارف و بخصوص تعارف مجاملهآميز نيستيم، پس يقين كامل داشته باشيد اينكه مىگويم هر دومان صميمانه از دوستى با شما و آشنائى با جوان بسيار با محبتى كه غالبا با شما مىديديم ( و قرار بود همسفر هيمالياى شما باشد و بسيار متأسفيم كه نامشان به خاطر مان نمىآيد ) خاطرهى خوشى داريم سخنى است كه از ته قلب مىگوئيم. براىشان حامل سلامهاى قلبى ما باشيد.
از موفقيتتان در ريختن آب درلانهى مورچهها ( با چاپ كتابهاى دوگانهتان كه متأسفانه به زبان انگليسىاست و من از خواندنشان محروم خواهم ماند ) خوشحالام. توفيق همدلان توفيق متقابل است حتا اگر به دو زبان نوشته شده باشد. يادم مىآيد دربارهى بخشى از يكىشان صحبت دورو درازى باهم داشتيم.
ما را ازخودتان بىخبرنگذاريد.
سلامهاى آيداى مرا بپذيريد.
احمدشاملو