گیل‌گمش: لوح دوازدهم


گیل‌گمش بر اوروك، برشهری كه حصارِ آن بلندست فرمانرواست.
او، شاه گیل‌گمش، كاهنان جادو و تسخیركنندگان ارواح را پیش می‌خواند:
«ــ روانِ انكیدو را فراخوانید! با من بگویید تا سایه‌ی انكیدو را چگونه توانم كه ببینم. می‌خواهم تا سرنوشت مردگان را از او بازپرسم!»
پس سالدیده‌ترینِ كاهنان با او با پادشاه می‌گوید:
«ــ گیل‌گمش! اگر به دنیای زیرین خاك، به خانه‌ی خدای بزرگِ مردگان می‌خواهی رفت می‌باید تا جامه‌های چركین به تن درپوشی… روغنِ نغز می‌باید كه بر خویش نیندایی تا بوی خوش‌اش ارواحِ مطرود را نفریبد كه پیرامونِ تو به پرواز درآیند… كمان را می‌باید از دست بازنگذاری تا آن‌ها كه به تیرِ تو در مرگ افتاده‌اند بر تو گرد نیایند… گاوسر را می‌باید كه از دست باز نهی تا ارواح مردگان از تو نَرمند… پوزار می‌باید كه بر پای نپوشی و گام‌ها می‌باید كه به نرمی بر خاك نهی… خاتونی را كه دوست می‌داری می‌باید كه نبوسی و خاتونی را كه بر او خشمگینی می‌باید كه نكوبی. فرزندی را كه دوست می‌داری می‌باید به آغوش نفشاری و فرزندی را كه بر او خشمگینی می‌باید كه بر او خشم‌ نگیری تا خود ضجه‌ی مردمِ زیرینِ خاك پریشان‌ات نكند.

گیل‌گمش به راهِ بیابانِ بزرگ گام می‌نهد، گیل‌گمش به راهِ دروازه‌ی جهانِ زیرینِ خاك گام می‌نهد… او گیل‌گمش به خانه‌ی تاریكِ ئیركل‌له می‌رسد. به جانبِ خانه‌ی او گام می‌نهد، هم بدان سرای كه هر آن كو به درون خزیده دیگر بار باز نه‌آمده است… راهی كه درمی‌نوشت خود راهی بود كه مر آن را واگشتی نبود. منزلگاهی كه بدان اندر می‌شد منزلگاهی‌ست كه ساكنان‌اش همه از روشنایی بی‌بهره‌اند: غبارِ زمین خوردنی ایشان است و خاكِ رُس خوردنی ایشان است. چشمِ ایشان در روشنایی نمی‌نگرد: در تاریكی می‌نشینند و اندامِ ایشان همه از پَر فروپوشیده بالی چنان چون بالِ پرندگان دارند.
پس گیل‌گمش بر در می‌كوبد و دربان را چنین آواز می‌دهد:
«ــ آهای! دروازه‌بان! دروازه فرازكن تا من بتوانم به درون آیم، ورنه حالی در را بخواهم شكست و كلونِ دروازه را خُرد بخواهم ‌كرد!»
دروازه‌بان در فراز كرد. بالاپوش از او برداشت. با او از هفت دروازه‌ی بلند برگذشت و یكایكِ جامه‌های او بگرفت چنان كه او گیل‌گمش سراپا عریان به دیارِ مردگان درآمد.
پس چندان كه او گیل‌گمش در برابر ئه‌رش‌كی‌گل آمد با او چنین گفت:
«ــ بگذار تا رفیقِ من انكیدو به نزد من آید. می‌خواهم او را از سرنوشتِ مردگان بپرسم!»
پاسدار و كلیددارِ ئه‌رش‌كی‌گل اما مرده را بازداشته بودند. و ئه‌رش‌كی‌گلِ خداوند نیز مرده را بازمی‌داشت.
پس ئه‌رش‌كی‌گلِ بلند با گیل‌گمش چنین گفت:
«ــ مرده را نمی‌توانی كه ببینی! تو را بدین جای نخوانده‌اند!»
و گیل‌گمش غمزده از دیارِ مرگ بازگشت. از هفت دروازه برگذشت و یكایك جامه‌های خود برداشت. به آبِ عمیقی رسید و به نزد ئه‌آ خدای دانای ژرفاها استغاثه ‌كرد و به زاری با او با ئه‌آ چنین گفت:
«ــ سایه‌ی انكیدو را از ژرفای خاك به من فرست! دنیای زیرینِ خاك رهایش نمی‌كند.»
پدرِ اعماق زاری او می‌شنید. پس خداوندِ مردگان نرگلِ زورمند را آواز داد و با او، با نرگل چنین گفت:
«ــ به شتاب در زمین حفیره‌یی كُن، روانِ انكیدو را بیرون آر تا با برادرِ خود گیل‌گمش سخن بگوید.»
«ــ پس نرگلِ زورمند شتابان در زمین حفیره‌یی كرد و سایه‌ی انكیدو را برون آورد. یك‌دیگر را باز شناختند. دور از یك‌دیگر بماندند و با یك‌دیگر سخن می‌گفتند. گیل‌گمش به بانگِ بلند آواز می‌داد و سایه در پاسخِ او غُرشی می‌كرد.
گیل‌گمش با او با سایه گفت:
«ــ سخن بگو، یارِ من! سخن بگو، یارِ من! اكنون مرا از قانونِ خاكی كه دیدی آگاهی بده!»
و سایه گفت: «ــ نمی‌توانم از آن با تو سخنی بگویم ای رفیق، نمی‌توانم سخنی بگویم… اگر از قانونِ خاكی كه دیده‌ام با تو سخنی بگویم بر زمین بخواهی نشست و تلخ و زار بخواهی گریست!»
گیل‌گمش گفت: «ــ ای رفیق می‌خواهم كه همیشه بنشینم، می‌خواهم كه همیشه بگریم!»
و سایه گفت: «ــ اینك، در من نظر كن! ببین تا رفیقی كه تو او را به دست می‌سودی و از او جانِ تو خوش می‌بود كرم‌ها چگونه او را چونان جامه‌ی ژنده‌یی می‌خورند!… دوستِ تو انكیدو كه دستِ تو را به دست می‌گرفت چنان چون خاكِ رُس شده. انكیدو غبارِ زمین شده… انكیدو، دوستِ تو، به خاك درافتاد و خاك شد!»
و چندان كه گیل‌گمش لب به پُرسشی بازگشود سایه‌ی انكیدو ناپیدا شد.

پس گیل‌گمش به اوروك بازگشت، به شهری كه حصارهای استوارِ بلند دارد و پرستشگاهش بر فرازِ خاكریزِ مقدس به آسمان سر برافراخته.
گیل‌گمش بر زمین افتاد تا بخُسبد، و در تالارِ درخشنده‌ی قصر، مرگ در آغوش‌اش كشید…

 

 

 

درباره‌ی سایت رسمی احمد شاملو