گیلگمش خداوندگارِ زمین همه چیزی را میدید با همه كسان آشنایی میجست و كار و توانِ همگان بازمیشناخت همه چیزی را درمییافت از درونِ زندگی آدمیان و به رفتار ایشان آگاه بود رازها را و نهفتهها را باز مینمود دانشهایی به ژرفای بیپایان بر او آشكاره میشد از روزگارانِ پیشتر از توفانِ بزرگ آگاهی میگرفت. تا دور دستها راهی بس دراز پیمود. سرگردانی طولانی وی سرشار از رنجها، سفرش انباشته از سختیها بود.
سختیها را همه، رنجور، به نیشِ آهنینِ قلم برنبشت. آثارِ سترگ و سختیهای گرانش برسنگِ سخت نبشته شد.
گیلگمش ــ پهلوانِ پیروز ــ گرداگردِ اوروك را به حصار برمیآورَد. در شهرِ محصور، پرستشگاه مقدس به كوهی سربلند میمانست. بنیادش سخت و پای درجا چنان است كه گویی همه از سُربش بكردهاند. انبارِ گندم شهر در پسِ خانهیی شكوهمند كه از آنِ خدای آسمان است زمینی پهنهور را فرا گرفته. كاخِ پادشا با سنگهای نمای خویش در روشنی میدرخشد. همهی روز را پاسداران بر دیوارها ایستادهاند نیز سراسرِ شب را نگهبانان پاس میدارند.
یك سوم گیلگمش آدمی دو دیگر بخش وی خداست.
شهریان به هراس و شگفتی در نقشِ پیكرش مینگرند. در زیبایی و نیرومندی هرگز چون اویی به جهان نیامده است: شیر را از كنامش به در میكشد چنگ بر یال میافكند و به زخمِ دشنه میكشد. نرگاوِ وحشی را به زخم كمان تند و زورمند شكار میكند. سخناش در همهی شهر قانون است… ارادهی او پسران را از فرمان پدر برتر است.
هر پسر از آن پیشتر كه به مردی رسد به خدمتِ شبان بزرگ شهر درمیآید: از برای شكار یا سپاهیگری، نگهبانی رمهها یا پاسداشتنِ بناها، به دبیری یا به خدمت در پرستشگاه مقدس.
گیلگمش خستگی نمیداند، سختیها شادترش میدارند. زورمندان، بزرگان و دانایان، سالدیدگان و برنایان، ناتوانایان و توانایان همه میباید تا از برای او به كار برخیزند. جلالِ اوروك میباید تا از دیگر شهرها از هر دیاری و سرزمینی تابندهتر باشد.
گیلگمش معشوقه را به نزدیك معشوق راه نمیدهد. دختر مرد توانا را به نزد پهلوانِ وی نمیگذارد… آنان به درگاه خدایانِ بزرگ، به درگاهِ خدایانِ آسمان و خداوندانِ اوروكِ مقدس فغان برداشتند:
«ــ شما نر گاوِ وحشی آفریدید و شیر یالدار آفریدید؛ خداوندگارِ ما گیلگمش از آن همه نیرومندتر است. او جفتِ خود را نمییابد. قدرت او برسرِ ما زیاده است: معشوقه را به نزدِ معشوقِ وی راه نمیدهد و دختر پهلوان را به نزدیك مرد خود نمیگذارد.»
ئهنو خدای آسمان نالههای ایشان بشنید. ارورو الههی پیكر پرداز را فراخواند و با او چنین گفت:
«ــ ای ارورو! تو به یاری مردوخِ پهلوان آدمیان را و جانوران را آفریدی. اكنون نقشیبساز برابر گیلگمش ؛ آفرینهیی نیرومند چون او، كه با این همه از جاندارانِ دشت نباشد… چون زمان فرا رسد باید كه این نیرومند به شهرِ اوروك درآید. باید كه با گیلگمش همچشمی كند و بدینگونه آرامش به اوروك باز خواهد آمد!»
ارورو این همه میشنید. پس در خیالِ خویش آفرینهیی كرد بدانگونه كه خدای آسمان درخواسته بود.
دستهای خود را بشست. خاكِ رُس به دست گرفت با آبِ دهانِ مادر خدایی خویش تر كرد و انكیدو را بسرشت. و او را پهلوانی آفرید با دَم و خونِ نینیب خدای پرخاشگرِ جنگ.
اینك انكیدوست. موی بر همه اندامش رسته تنها در میانِ دشت ایستاده است… موی سرش چنان چون موی زنان چینبرچین فروریخته است. موی سرش به سانِ گندمِ رُسته است. ازسرزمینها و آدمیان آگاه نیست و پیكرش از پوستِ جانورانِ دشت پوشیده است چنان چون سوموكن، خدای رمهها و كشتزاران.
انكیدو با غزالان علفِ مرغزار میخورد با جانورانِ بزرگ از یك آبدان میآشامد با چین و شكنجِ آب در نهر دست و پایی میزند.
هم در آن آبشخور نخجیربازی تور بگسترده بود.انكیدو رو در روی آن مرد میایستد.
مرد میخواست رمهاش را آب دهد. نخستین روز و دیگر روز و سوم روز انكیدو به هیأتی هراسانگیز بر كنار آبشخور ایستاده است. صیاد او را میبیند. در رُخسارهی او شگفتی است. رمه را به آغل بازمیگرداند. خشمگین و پریشان است. در نگاهش تیرگی است. از سرِ خشم خروشی میكشد و درد در جانش مینشیند چرا كه میترسد: آن كس كه دیده بود همه با غولِ كوهساران میمانست!
نخجیرباز با پدرِ خویش به آوازِ بلند چنین میگوید:
«ای پدر! از كوهستانِ دور مردی آمده است كه به فرزندان ئهنو میماند. قدرتش عظیم است و هماره در پهنهی دشت میگردد. با جانورانِ دشت بر كنارِ آبدانِ ما ایستاده است. هیأتی ترسآور دارد. مرا تابِ آن نیست كه به نزدیكِ وی روم. تلهچالی را كه بركنده بودم باز انباشته دامها كه گسترده بودم برگسسته است. جانورانِ دشت را همه از دامِ من میگریزاند.»
پس پدر با پسر خود، با نخجیرباز چنین گفت:
«به اوروك به نزد گیلگمش رو! قدرتِ بندناكردنی این آفرینه را با او بازگوی. زنی زیبا، هم از آن زنان كه خود را برخی ایشتر الههی عشق كرده باشند ازو خواستار شو و او را با خود برون آر… آنگاه، چندان كه رمه به آبشخور میرود جامه از تناش برگیر تا آفرینهی وحشی از نعمتِ او بهره گیرد. چون بدو درنگرد به نزدیكِ وی آید و بدینگونه با جانورانِ دشت كه با ایشان در آمیخته است بیگانه شود.»
نخجیرباز سخن پدر را بشنید و برفت. راهِ اوروك در پیشگرفت. به جانبِ دروازه شتاب كرد. به درگاهِ پادشا رسید و پیشِ روی او بر خاك افتاد. آنگاه دستِ خود بالا گرفت و با او با گیلگمش چنینگفت:
«از كوهستانِ دور مردی آمده است كه نیرویش به سپاه آسمان میماند. قدرت او در سراسرِ دشت عظیم است و همواره در پهنهی دشت میگردد. در او نگریستن خوفآور است. تابِ آن ندارم كه به نزدیكِ وی روم. مرا تلهچال كندن و تور هشتن و دام گستردن نمیگذارد: چالههای مرا برمیآورد تورِ مرا میدَرَد دامِ مرا ویران میكند جانورانِ دشت را همه از من میگریزاند.»
پس گیلگمش با او با نخجیرباز چنین گفت:
«نخجیربازِ من! به پرستشگاه مقدس ایشتر رو و زنی زیبا با خود بردار و به نزدیك او ببر و چون با رمه به آبشخور آمد جامه از تنِ زن بیرون كن تا آفرینهی وحشی از نعمت او بهره گیرد: چون بدو درنگرد به نزدیك وی آید و بدینگونه با جانورانِ دشت كه با ایشان درآمیخته است بیگانه شود.»
نخجیرباز سخنِ گیلگمش را بشنید و برفت. از پرستشگاه ایشتر زنی زیبا با خود برداشت. با او رو در راه نهادند و استر را از كوتاهترین راهها راندند. سوم روز بدآنجا رسیدند و فرود آمدند. نخجیرباز و زن به نزدیك آبشخور فرود آمدند. یك روز و روز دیگر، هم در آنجای بماندند. اینك رمه است كه میآید و از آبدان سیراب میشود. جانداران آبزی در آبشخور بهجِستن و جنبیدناند. انكیدو آفرینهی نیرومندِ خدای آسمان نیز در آنجاست. وی با غزالان علف مرغزار را میچرد با جانورانِ بزرگ به یك جای آب میآشامد سرخوش و شادمان با چین و شكنجِ آب در نهر دست و پایی میزند.
زنِ شادی او را بدید. آدمی توانمند را بدید. آفرینهی وحشی را، مردِ كوهسارانِ دور را بدید كه در پهنهی دشت گام میزند گرداگردِ خود را میپاید و نزدیك میشود.
پس نخجیرباز چنین گفت:
«ای زن! اینك اوست! كتانِ سینهات را بگشا كوه شادی را آشكاره كن تا از نعمتِ تو بهرهگیرد. چون به تو درنگرد به نزدیك تو میآید… اشتیاق را در او بیدار كن، او را در دام زنانه فرود آر تا با جانورانِ دشت كه با ایشان درآمیخته است بیگانه شود… سینهی او بر سینهی تو سخت بخواهد آرامید!»
پس كنیز مقدسِ خدا كتان سینه بگشود و كوه شادی را آشكار كرد تا او از نعمت آن بهره گیرد… درنگ نكرد: خواهش او را دریافت و جامه فرو انداخت. آفرینهی وحشی بدید و زن را به زمین افكند. زن اشتیاق را در او بیدار كرد و به دامِ زنانه فرودش آورد. اینك سینهی او بر سینهی كنیزكِ مقدسِ خدا آرمیده است.
آنان در تنهایی بودند. شش روز و هفت شب انكیدو با آن زن بود و آن هر دو در عشق یگانه بودند.
آنگاه انكیدو چهرهی خود را بالا گرفت سیراب از نعمت زیبایی او، و به گِرداگردِ دشت نظر كرد و جانوران را میجست. چندان كه چشم غزالان بر او میافتد به جست و خیز میگریزند. اینك جانوران دشت از او میرمند.
انكیدو را شگفتی فرا گرفت و بیجُنبشی برجای ایستاد گویی به بندش كشیدهاند. به جانب زن باز میآید پیشِ پای او بر زمین مینشیند در چشمان او نگاه میكند و چندان كه كنیزك به زبان میآورد او به گوش میشنود:
«ــ انكیدو! تو زیبایی. تو به خدایان مانندهای. با جانورانِ وحشی چرا میخواهی در دشتها بتازی؟ با من به اوروك بیا، به شهری كه حصار دارد. با من به پرستشگاه مقدس، به خانهی ئهنو و ایشتر بیا! به نزدیكِ كاخِ درخشانی بیا كه گیلگمش، پهلوانِ كامل در آنجاست. گیلگمشِ زورمند چونان نر گاوِ وحشی با قدرتی تمام فرمان میراند. در میانِ تمامی مردم همتای او كس نیست.»
زن چنین میگفت و او را از شنیدنِ آوازِ دهان وی بهره بود.
انكیدو با او، با كنیزكِ ایشتر میگوید:
«ای جفتِ من برخیز مرا به خانهی مقدس ئهنو و ایشتر ببر؛ آنجا كه گیلگمش، پهلوانِ كامل، مسكن دارد؛ آنجا كه او، آن نر گاوِ وحشی به نیرومندی بر آدمیان فرمان میراند… میخواهم او را به همآوردی طلب كنم. میخواهم آن زورمند را به آوازِ بلند بخوانم. در میانِ حصارهای اوروك میخواهم كه فریاد برآرم: «من خود به زورمندی از همهی كسان برترم!»… اینچنین به شهر درمیآیم و سرنوشت را بازمیگردانم. من زادهی دشتام و نیرو در قعرِ اندامهای من است. میباید به چشمان خود ببینی تا چه میكنم. من از پیش بر آنچه خواهد شد آگاهم!»
زن و انكیدو از حصار شهر به درون میآیند و گام زنان از دروازه میگذرند.
در معبرها فرشهای رنگین گسترده است. مردمان با جامههای سپید و نوارها كه به گِردِ سر بستهاند در گردشند. چنگها از دور مینوازد. آواز نیلبكها به گوش میآید. شب هنگام نیز به مانند روز جشنی هست. دختركان، رقصان و پایكوبان میگذرند و نعمتِ زندگی در قعر اندامِ آنان است. با غریو و هلهله پهلوانانِ خود را از خلوتگاهشان بیرون میكشند.
زن پیشاپیش به جانبِ پرستشگاه ایشتر گام برمیدارد. از لباسخانهی مقدس جامهی بزمی میستاند. انكیدو را به جامهی مجلل میآراید. از نان و شرابِ محرابِ پرستشگاه نیرویش میدهد. زنِ پارسایی به نزدیك او میآید و با وی از سرنوشتِ وی چنین میگوید:
«ای انكیدو! باشد كه تو را خدایانِ بزرگ عمری زیاده بخشند! میخواهم تا گیلگمش را به تو بازنمایم: مردی كه از هر سختی شادتر میشود… تو میباید تا در او، در چهرهی او نظر كنی. چشمان او به مانند خورشید میدرخشد. بالای بلندش با عضلاتی از آهن برافراشته است. جسماش قدرتهای گران را در بند میدارد. نه به شب خستگی میشناسد نه به روز. به مانند ادد ــ خدای تندر و آذرخش ــ هراس میآورد. شَمَش ــ خدای آفتاب ــ دوستار اوست. ئهآ ــ خدای لُجههای ژرف ــ دانایش میكند. خدایانِ سهگانه او را به پادشایی برگزیده خِردش را تیزتر ساختهاند… از آن پیشتر كه از كوهستان فرود آیی و به دشت آشكاره شوی گیلگمش در خیالِ خویش تو را باز دانسته بود: در اوروك نقشِ رؤیایی بر او نمایان شد. برخاست و با مادرِ خویش چنین حكایت كرد: «مادر! شبهنگام خوابی بس شگفت دیدهام. ستارگان را دیدم كه در آسمان بودند و آنگاه چون جنگآورانِ درخشانی بر من فرو ریختند. پس دیدم آن سپاه، یكی مرد بیش نیست و چندان كه به بركندنِ وی كوشیدم از سنگینی كه داشت بر او برنیآمدم. بسیار كوشیدم تا از زمیناش بركنم اما به جنباندن او پیروز نمیشدم و مردم اوروك بر این ماجرا مینگریستند و نفوسِ اوروك در برابر او فرود میآمدند و بر پایاش بوسه میزدند… پس تو او را به فرزندی پذیره شدی و به برادری در كنارِ من جای دادی»… پس ریشت، خاتونِ مادر كه خوابگزاری میداند با پسر، با پادشاهِ اوروك چنین گفت: «این كه ستارگان را دیدی كه در آسمان بود؛ این كه سپاهِ ئهنو به هیأت یكی مردِ جنگی بر تو فرو ریخت و تو به بركندنِ او كوشا شدی و از سنگینی كه داشت بر او برنیآمدی و بسیار كوشیدی تا از زمیناش بركنی و به جنباندنِ او پیروز نبودی و خود را بدانگونه كه بر زنی بفشاری بر او میفشردی و او را به پای من افكندی و من او را به فرزندی پذیره شدم تعبیری بدینگونه دارد: ــ زورمندی خواهد آمد كه قوت او برابرِ سپاهی از جنگآوران است، و تو را به پیكار طلب میكند. دستِ تو بالای دست اوست. ــ پس به پای من خواهد اوفتاد و من او را به فرزندی پذیره میشوم. او با تو برادر میشود. او در معركه یاورِ تو میشود.». ـ ای انكیدو نگاه كن! رؤیای گیلگمش پادشاه اوروك بدینگونه است. خوابگزاری خاتونِ مادر بدینگونه است.»
زن پارسا، زن پیشگو چنین گفت.
و انكیدو از پرستشگاه محتشمِ ایشتر بیرون شد.
درود. روانت شاد استاد بزرگ
ترجمه ی استاد بهترین ترجمه ی گیلگمش که نیک توانستند بیشتر از واژه های سرشتین پارسی بهره ببرند.
عالی درود بر شاملوی همیشه جاوید