«ــ خدایانِ بزرگ بر سرِ چیستند ای رفیق؟ خدایانِ بزرگ طرح فنای مرا چرا میریزند؟… خوابی شگفت دیدهام كه انجام آن از بلایی خبر میدهد: عقابی با چنگالهای مفرغِ خود مرا در ربود و با من چهار ساعتِ دوتایی به بالا پرید. پس با من گفت: «ــ به زمین درنگر تا خود چگونه نمودار است! به دریا درنگر تا خود …
ادامهی مطلب »گیلگمش: لوح هشتم
چندانِ كه نخستین سپیدهی صبح درخشید گیلگمش برخاست و به نزدیك بالین رفیقِ خویش آمد. انكیدو آرام خفته بود. سینهاش به آهستگی بالا میرفت و فرومیافتاد. دمِ جانِ اوست كه به آرامی از دهان او به بیرون میتراود. گیلگمش گریست و چنین گفت: «ــ انكیدو ای رفیق جوان! نیروی تو و صدای تو كجا مانده است؟… انكیدوی من كجاست؟ تو …
ادامهی مطلب »گیلگمش: لوح نهم
گیلگمش بر انكیدو تلخ میگرید و از پهنهی صحرا به شتاب میگذرد. او ــ گیلگمش ــ با خود چنین اندیشه میكند: «ــ آیا من نیز چون انكیدو بنخواهم مُرد؟… درد، قلب مرا شوریده وحشتِ مرگ جانِ مرا انباشته است . اكنون بر پهنهی دشتها شتابانم. پای در راهی نهادهام كه مرا به نزدیكِ ئوتنهپیشتیم میبرد ــ آن كه حیاتِ جاوید …
ادامهی مطلب »گیلگمش: لوح دهم
سیدوری سابیتو، خاتونِ فرزانه، نگهبانِ درختِ زندگی، تنها در بلندییی بر ساحلِ دریا خانه دارد. در آنجا نشسته است و دروازهی باغ خدایان را پاس میدارد. بندی سخت در میانگاه بسته، تناش در جامهیی بلند پوشیده است. او، گیلگمش، همه جا جویای اوست تا آنگاه كه به جانبِ دروازه گام مینهد. پوستِ جانورانِ وحشی به تن پوشیده بالایش به خدایان …
ادامهی مطلب »گیلگمش: لوح یازدهم
گیلگمش با او، با ئوتنهپیشتیمِ دور سخن میگوید: «ــ ئوتنهپیشتیم! من در تو مینگرم و تو را برتر و پهنهورتر از خویشتن نمییابم. تو چنان به من مانندهای كه پدری به فرزندِ خویش، تو را و مرا در آفرینش ما اختلافی نیست: تو نیز آدمیی چون منی، به جز آن كه من آفرینهیی آسودگی ناپذیرم. مرا از برای نبرد آفریدهاند …
ادامهی مطلب »