گیل‌گمش: لوح هفتم


«ــ خدایانِ بزرگ بر سرِ چیستند ای رفیق؟ خدایانِ بزرگ طرح فنای مرا چرا می‌ریزند؟… خوابی شگفت دیده‌ام كه انجام آن از بلایی خبر می‌دهد: عقابی با چنگال‌های مفرغِ خود مرا در ربود و با من چهار ساعتِ دوتایی به بالا پرید. پس با من گفت: «ــ به زمین درنگر تا خود چگونه نمودار است! به دریا درنگر تا خود چگونه پیداست!». و زمین به كوهی می‌مانست و دریا به نهری كوچك ماننده بود… و عقاب همچنان چهار ساعتِ دوتایی به بالا پركشید. پس با من گفت: «ــ به زمین درنگر تا خود چگونه نمودار است! به دریا درنگر تا خود چگونه پیداست!» و زمین به باغی می‌مانست و دریا به جوبارِ باغبانان… و عقاب همچنان چهارساعتِ دوتایی به بالا پرید. پس با من گفت: «ــ به زمین درنگر تا خود چگونه نمودار است! به دریا درنگر تا خود چگونه پیداست!» و زمین به خمیرِ نان می‌مانست و دریا به لاوكی ماننده بود… آنگاه چون دو ساعتِ دوتایی دیگر به بالا پرید مرا رها كرد و من افتادم. و من افتادم و بر زمینِ سخت درهم شكستم… نقش رؤیایی كه بر من آمد بدین‌گونه است و من سوزان از هراس بیدار گشتم.»
گیل‌گمش سخنان انكیدو را می‌شنید و نگاهش تیره شد. پس با او، با انكیدو چنین گفت:
«ــ دیوی تو را با چنگالِ خویش می‌گیرد… دریغا كه خدایانِ بزرگ آهنگِ بلایی كرده‌اند!… ای رفیق اندكی بیاسای كه پیشانی تو سوزان است.»
پس انكیدو برآسود. شیطانی به جانب او آمد و دیوِ تب در سرش خانه كرد.
اینك انكیدو ست كه با دروازه سخن می‌گوید هم بدان گونه كه با آدمیی سخن می‌گویند:
«ــ ای درِ باغستان! ای دروازه‌ی كوهسارِ سدر! تو را دانش و بینشی نیست… چهل ساعت به هر سو دویدم تا چوبِ تو را برگزیدم، تا سدر بلند را بازیافتم… تو از چوبِ خوبی: بالای تو هفتاد و دو اَرَش است و پهنایت از بیست و چار اَرَش درمی‌گذرد. جرزهای تو را از صخره‌ی سخت تراشیده‌اند و سردرت را كمانه‌یی سخت زیبا است، و سلطانی از سرزمینِ نیپ‌پور تو را بنا نهاده… اگر می‌دانستم ای در كه بلایی می‌شوی و زیبایی تو مرا نابود می‌كند تبر فراز می‌كردم تو را درهم می‌شكستم و پرچینی از بوریا در می‌بافتم!»
پس گیل‌گمش خروشی سخت كرد و با او، با انكیدو چنین گفت:
«ــ ای رفیقِ من كه با من از دشت‌ها و كوهسارانِ بلند برگذشته‌ای! رفیقِ من كه با من در همه‌گونه سختی‌ها همراه بوده‌ای! ای رفیقِ من!… رؤیای تو به حقیقت مبدل می‌شود. تقدیر دگرگونگی‌پذیر نیست!»
و هم در آن روز كه نقشِ خواب بر او آشكار شد سرنوشتِ رؤیا به حقیقت پیوستن آغاز كرد.
اینك انكیدوست كه ناخوش به زمین فرو افتاده است، اینك انكیدوست كه بر فرشِ خوابی درافتاده است.
یك روز و دیگر روز هذیانِ تب او را گرفتار می‌دارد.
سوم روز و چارمین روز افتاده است و خفته.
پنجم روز و ششم روز و هفتمین و هشتمین، نهمین روز و روز دهم، انكیدو هم در آنجای فروافتاده است. دردِ او در تن‌اش زیاده می‌شود.
یازدهم روز و روز دوازدهم، او، انكیدو، از گرمی تب می‌نالد. او رفیقِ خود همدمِ خود را، گیل‌گمش را، آواز می‌دهد و با او، با گیل‌گمش چنین می‌گوید:
«ــ مرا خداوندِ آبِ زندگی نفرین كرد ای رفیق! من در میدانِ كارزار بر خاك نیفتاده‌ام، می‌باید تا بی‌هیچ شكوهی بمیرم!»

 

 

 

درباره‌ی سایت رسمی احمد شاملو