دهكـده،ـ
۶/۲/۷۵
آقاى حيدريهى عزيز،
( مىبخشى كه نام كوچكات را به كار نبردم. به نامى با تركيب وهنآميز “غلام” حساسيت دارم. چه كنم؟ نمىتوانم به غلامىى انسان تن بدهم بخصوص كه آن انسان شاعر نيز باشد. يعنى انسانى باشد با فضيلتى مضاعف .ـ تو كه در انتخاب اين نام مسئوليتى نداشتهاى. پس چرا در برابر آن عصيان نمىكنى؟ چرا براى خودت نام ديگرى برنمىگزينى كه معناى خودت را داشته باشد؟)
به هرحال، با سلام و درود، مىخواهم نامهام را به اين صورت آغاز كنم: با وصفى از نخستين برخورد با كتابات. دفترى به تمام معنى تو ذوق زننده. رو جلدى كه نشانهى مجموعهيى از بىسليقهگىها است: از آميزهى رنگ آبى ( كه بىدرنگ پاكىى آسمان و هوا را تداعى مىكند ) و رنگ زرد (كه مىتواند اشارتى به گرماى آفتاب باشد ) رنگ سبز به دست مىآيد. تجربهى طبيعت نيز همين را مىگويد: حاصل حرارت خورشيد وهواى پاك سبزىى دلنواز گياه است. وقتى از امتزاج اين دو آن “سرخ قطره شكل” را بر كاغذ بچكانى از دو حال خارج نيست: يا حقيقت را كج فهميدهاى يا دچار ابتذالى شدهاى ناشى از پيروىى تهوع انگيزـ و به احتمال بيشتر، فريبكار ـ از پسند جامعهيى كه در آرزوى بهشت به اعماق جهنم مىدود و در همانحال كه به زبان قربان و صدقهى “شهادت” مىرود صبح تا شب دنبال دلالى و كلاه برداشتن و كلاهگذاشتن است.ـ چيزى كه از خروارها خروارش مثقالى شعر حاصل نمىشود. بگو ببينم: خودت را گول زدهاى يا مردم را؟
اين از ظاهر دفتر و تفسير نقش جلدش. ما، اگر به راستى شاعريم، حق نداريم به يكديگر دروغ بگوئيم. ولى من تو را به ناراستى متهم نمىكنم: ممكن است تو و نقاش، هيچيك متوجه تفسير نقش جلد كتاب نشده باشيد.( به روى خود نمىآورم كه ممكن است واقعا منظورتان همان تفسيربوده باشد. چرا كه در آن صورت واى بر هر سهى ما!)
آنگاه در داخل جلد، اهدانامچهيى بسيار محبت آميز نوشتهاى، به خطى ناپخته و سخت كودكانه. در يك جمله مىگويم و مىگذرم كه خط زشت اصلا نشانهى خوبى نيست: به دشنام مىماند و نشانهى صريح نفرت از مفاهيم است. و بعد، آن فهرست و آن غلط نامه و آن اشعار كه در نهايت كجسليقهگى بىهيچ ذوق و ظرافت و حسن ارائهيى از پى هم آمده است، درست از لب لب كاغذ، و آنقدر بىسليقه كه پندارى از خود و شعرت نفرت داشتهاى. خواستهاى سر هم بندىشان كنى و بيندازى و بگذرى.
اينها همه مىتوانست باعث شود به استناد مصرع معروفى كه مىگويد سال بد از بهارش پيدا است دفتر را ناخوانده به كنارى اندازى، اما برحسب عادت آنرا باز مىكنى و قضا را نگاهات بر چند سطرى مىلغزدكه به خلاف انتظار به دلات مىنشيند:
«دستهاى آزادم شاخ رهائىست
نه انگشتان دعا.»
چند صفحه به جلو برمىگردى و هاج و واج اين شعر را مىخوانى و اين بار به تمامى، در نهايت كنجكاوى و با تمركزى كامل و يكپارچه. و دهانات از شگفتى باز مىماند:
صدايى
بهار
نگاهى
آفتاب .
جهان دربرودتى معتاد مىلرزد.
هر آنكه روزى دريا خنديده
دربوسههاى نسيم بر سواحل روز دويده
با زلالىى زلال آبىى آب
در ترانهى آبشار
نور رقصيده
بهار مىخواند
آفتاب مىداند.
سردت نيست
تو كه خاطرهى عطش
درنگاه سوگوارت زبانه مىكشد؟
( مىبخشى كه آنجوركه خود دوست مىدارم نوشتماش.)
وقتى پيش از اين به نكاتى برخورده باشى كه تنها از ناپختهگىى نويسنده خبر داده باشد ـ از بىتجربهگى و كمبود آگاهىاش از فوت و فن زبان، و از اينكه هنوز به دليل كم سن و سالى از شگردهاى زبانى آگاهىى چندانى ندارد و نمىتواند شيوههاى سخنورى را در كارشاعرى دخالت دهد، تنها استنتاجات اين مىشود كه نويسندهى آن سطور درخشان شاعرى بالقوهاست. شاعرى كه اين اشعار را “نساخته” و آن را از طريق سخنورى “ساخت و پرداخت” نكرده، كلمه به كلمهاش را به نيروى ذهن شاعرانهی خود دريافته و چون هر شاعر بالفطرهى ديگرى آن را در لحظهى نابشهود بر كاغذ آورده است. خلاصه آن كه، باتو، شاعرى به جهان آمده است. ـ ميلادت مباركباد!
اكنون آنچه باقى مىماند آموختن شگردهاى كار است. اينكه شاعر به دنيا آمدهاى كافى نيست. بايد اين مادهى خام را ورز بدهى. چيز ديگرى ندارم به تو بگويم، چون چيزى بيش از تو نمىدانم. ما دو شاعريم در عرض هم. من چيزهايى بيش از تو آموختهام به اين دليل بسيار ساده كه پيش از تو به دنيا آمدهام و ازجهان تجربهى بيشترى دارم.
اميدوارم هرگز آن روز نيايد كه به رضايت از خودت گرفتار بشوى، فقط هر وقت شعرى نوشتى كه حس كردى زياد اسباب سرشكستهگى نيست براى من هم بفرست. اين بار از اين شعرت ستايش كردم اما بعدها از اين خبرها نيست. شايد تعريف و تمجيد من به انحرافات كشيد. دليلى وجود ندارد كه زير بار چنان مسئوليتى بروم. اين كه در اهدانامچهى كتابات مرا “شاعر بزرگ” خواندهاى يا از بزرگوارىات آب مىخورد يا از بستهگىى ميدان ديدت. نه مسابقهيى درميان است نه اگر هست هنوز كسى به آخرخط رسيده. پس ستايش الكى به چه مىارزد؟… ما شاعريم. اين عالى است. اما چشمهاى بسيارى به ما نگاه مىكند و اين مشكل آفرين است. سخت است انسان از داشتن هواى خود ناگزير باشد. و قضاوت در مورد ديگران يكى از اين موارد است.
پس از جراحىى دردناكى تازه از بيمارستان به خانه برگشتهام. كوشيدم نامهى به دردخورى برايت بنويسم، موفق نشدم. در هرحال مراخواهى بخشيد.
دريك كلام: از آشنائىى با تو خوشحالام.
احمد شاملو