– شعر منثور را شما رواج دادهايد. به نظر من با اينكه در اين ده پانزده سال اخير حداقل سالى صد مجموعه شعر منتشر مىشود حتا يك نفر هم نتوانسته در اين قلمرو موفقيتى نسبى كسب كند در حالى كه در همين مدت كسانى كه موزون سرودهاند به موفقيتهائى دست يافتهاند كه تعدادشان كم نيست. دليل اين امر را كجا بايد جست؟
– فكر مىكنم شما يك خرده غلوّ مىكنيد. با وجود اين من نمىتوانم چشم بسته حكمى بكنم چون حقيقتش اينكه به قدر كافى با فضاى شعرى روز آشنائى ندارم. كسانى از اين بابت مرا سرزنش هم كردهاند ولى آنها به پارهئى مسائل توجه نمىكنند. من فرصت چندانى باقى ندارم و اصلاً دلم نمىخواهد يك مشت كار نصفه نيمهكاره پشت سر خودم باقى بگذارم. شده است كه ساعت دو و نيم بعد از نصفه شب بيدار شدهام نشستهام به كار تا ساعت نه شب بعد. دكتر مىگويد دستكم ساعتى فقط سه چهار دقيقه بلند شوم دور همين اتاق راه بروم حركتى به دست و پايم بدهم، و نمىتوانم. پا شدن و سه چهار دقيقه راه رفتن پنج شش دقيقه وقت مىگيرد و مجموعش در يك روز كار مىشود يك ساعت. در اين صورت وقتى براى كنجكاوى در كار ديگران باقى نمىماند. البته جوانها لطف مىكنند و غالباً دفترهاشان را برايم مىفرستند. آنها را مىبينم ولى ديگر به اين توقع كه بردارم نظرم را براىشان بنويسم نمىتوانم پاسخ بدهم. گيرم اينجا در اين فرصت مىتوانم نظرياتم را به صورت كلى در باب شعر – يعنى «اين» شعر – بگويم:
شعر، يا دستاورد آميزش خصلتىِ شاعر با جهان پيرامون او است يا محصول لقاح مصنوعى. در صورت نخست، شعر به طور طبيعى زاده مىشود يا سر ريز مىكند يا چشمهوار مىجوشد، و در صورت دوم يا از طريق رستمزائى (سزارين) به دنيا آورده مىشود يا با سطل و تلمبه بايد از ته چاه بيرونش كشيد.
شعر گروه اول همه خصوصيات مورد نيازش را در خود جمع دارد. اما شعر دسته دوم محتاج بزك و دوزك و رعايتهاى مختلف است تا پا بگيرد يعنى مورد قبول واقع بشود تا بپذيرند و بهاش محبت كنند. مثلاً بايد وزنى بهاش بدهند و برايش قافيههائى جور كنند و آلنگ و دولنگى بهاش بياويزند و در روابط قاموسى كلمات يا قواعد دستورى دخالتهاى نابجا كنند. جوانى به خود مىباليد كه براى نخستين بار تركيب وصفى «جاده سنگناك» را به كار برده است (كه از قضا ادعايش نابجا بود زيرا آن را منوچهرى يا فرخى به كار برده). هرچه خواستم به او حالى كنم كه «نوآورى» در زبان اگر بدون شناخت قواعد انجام گيرد حاصلش «ويرانگرى» است، مرغش يك پا داشت. به او گفتم اين تركيب نادرست است چون پسوند «ناك» فقط با اسممعنى مىآيد، مثل دردناك و خشمناك و وهمناك و سوزناك و اندوهناك و شرمناك و خطرناك. البته فرهنگها تركيبات ديگرى از قبيل گِلناك و ابرناك و حتا بادامناك و بچهناك و خالناك و خيارناك را هم ضبط كردهاند كه شاهد مثالهاىشان بايد ابياتى باشد از اين و آن، يعنى اين صفات را به اقتضاى وزن و بيشتر قافيه ساختهاند و اگر هم در متنى بهجز نظم آمده باشد به استناد آن ابيات آوردهاند:
بسا شوره زمين، كز آبناكى
دهان تشنگان را كرد خاكى.
[ نظامى]
كه حضرتش زيربار نمىرفت و با سماجت تكرار مىكرد كه اين محافظهكارىها رابايد به سود گسترش زبان به دور انداخت!
شعر گروه اول با هنرهاى ديگر فرزند و ميراثخوار مشترك يك خانواده است. گرچه شعر چيزى سواى نقاشى و موسيقى و تئاتر و رقص و معمارى است، شاعر نبايد در بهره جستن از ويژگىهاى قابل استفاده هر يك از آن هنرها در شعر خود تعلل كند. منظور به هيچ وجه اين نيست كه شاعرى مستلزم حرفهئى بودن در مجموع هنرهاى ديگر است، بلكه مىخواهم بگويم آشنائى با دقايق هنرهاى مختلف به ميدان ديد هنرمند وسعتى مىبخشد كه حصول آن جز از همين راه ميسر نيست. نقاشى را در نظر بگيريد كه از درك شعر عاجز است يا به شعر و موسيقى توجهى ندارد. يك آهنگساز چهطور تشخيص مىدهد كه درست همينجا – در غلغله توفانى كه با سازهاى گوناگون به راه انداخته – با ايجاد يك سكوت كوتاه نامنتظر و آوردن يك نوت سفيد فلوت، كمپوزيسيون را به معجزه تبديل خواهد كرد؟ درحقيقت، شگرد اين آهنگساز با شگرد نقاشى كه درست در اين نقطه از پردهاش نيازمند لكهئى از فلان يا بهمان رنگ خاص است و لاجرم تمهيدى مىكند تا آن لكه رنگ منطق ويژهاش را به دست آرد چه تفاوتى مىتواند داشته باشد؟ آيا نمىتوان در شعر از درخت همان نتيجهئى را به دست آورد كه نقاش با استفاده از رنگ سبز در نقطه مشخصى از پرده خود به دست مىآورد؟
شعرى با اين سطر آغاز مىشود:
نغمههاى دراز ساز خزان …
گوشى كه آشنائى با موسيقى حساسش كرده باشد خود به خود جاى خالى يك حرف ز را درست در چهار هجاى ابتداى سطر متوجه مىشود و با آوردن كلمه مناسب ديگرى (به جاى نغمههاى) ارزش صوتىاش را بيشتر مىكند. البته اين مثال خيلى سطحى و – چه جور بگويم – شايد بشود گفت يك ويرايش پيش پا افتاده كلامى و حتا بسيار مصنوعى و سخت بى نمك است. اما موضوع فراتر از اينها است. يك شعر، سطراسطر، با همين تمهيدات پيش مىرود تا كليتى يكپارچه به دست آورد. در شخص من كاركرد اين عوامل كم و بيش ذهنى شده است.
شاعر جلو كاغذش درست وضع نقاش را دارد جلو بومش. تعادل در تركيببندى پرده نقاشى از حساسترين مباحث اين هنر است. اگر در اين گوشه پرده لكه زردى به كار رفته اين لكه بايد با كل اثر در تعادل محض باشد. حتا اگر قصد نقاش نشان دادن فقدان تعادل باشد هم باز اصل تعادل به جاى خود باقى مىماند. يعنى نقاش نمىتواند در نظر نگرفتن يك اصل مهم را به حساب القاء موضوع كارش بگذارد. در شعر هم درست مثل نقاشى اين موضوع در تمام ابعادش مطرح است.
– تعادل در تمام ابعادش …
– بله. واضح است: كلمه بو دارد، رنگ دارد، طعم دارد، بار ويژه دارد، سخت يا نرم است، سرد است يا گرم، ترشرو است يا مهربان، ابله است يا فرزانه، بزدل است يا شجاع، بى عار و درد است يا جدى و مسؤول، نجوا را بهتر منعكس مىكند يا فرياد را. از اينها كه بگذريم موضوع همخونى و همخانوادگىشان پيش مىآيد و الفتشان با هم يا نفرتشان از هم. بگذاريد از اين نظرگاه به شعر موسوم به كويرى كه قبلاً هم در بحث راجع به قافيه ازش صحبتى به ميان آمد نگاهى بكنيم:
نيميش آتش و نيمى اشك
مىزند زار
زنى
بر گهواره خالى
گُلم واى!
در اتاقى كه در آن
مردى هرگز
عريان نكرده حسرت جانش را
بر پينههاى كهنه نِهالى
گُلم واى
گُلم!
در قلعه نيمه ويران
به بيراهه ريگ
رقصان در هرم سراب
به بيخيالى.
گُلم واى
گُلم واى
گُلم!
سخن زنى عقيم در ميان است. زنى كه وجودش نيمى آتش حسرت است و نيمى اشك محروميت، و دارد در اتاقى بر گهواره خالى بهزارى گريه مىكند. تنها شيئى كه در اتاق مورد توجه قرار گرفته تشكچه كهنهئى است كه زن مىتوانسته بر آن بار بردارد. اتاق در قلعهئى است كه دارد ويران مىشود، و قلعه در جائى بى نشان در كوير واقع شده. تمامى عناصر باهم در ارتباط كنائى تنگاتنگى قرار دارد. خود كوير چيزى عقيم است و قلعه واقع در آن در شرف نابودى است. كل شعر (كه بد نيست به فرم سينمائىاش هم اشارهئى بكنم) مدام در حالت پس نشستن است. يك دستگاه فيلمبردارى را مجسم كنيد كه از نماى درشت زن عقب مىكشد تا تمام اتاق رانشان دهد و پس پس از اتاق خارج مىشود تا محل اتاق را در قلعه رو به ويرانى مشخص كند و آنقدر به اين حركت قهقرائى ادامه مىدهد كه امواج سراب جلو ديد را بگيرد و قلعه را از نظر نهان كند تا جز شيون حسرت زن چيزى باقى نماند. نازائى زن و ويرانى قلعه و پيروزى كوير … همه عناصر اين شعر از زندگى عقب نشينى مىكند.
اين برداشت خود من است از اين شعر. و جالب است كه همينجا برداشت ديگرى از آن را هم عنوان كنم:
دوستى در اين مورد يادداشتى به من نوشت كه عيناً مىآورم:
«آيا شما مطمئنيد كه زن شعر كويرى عقيم است؟
اگر بخش دوم شعر نمىبود خواننده مىتوانست بپذيرد كه اين زن مادرى است بچه مرده، اما اين بخش دردى به مراتب عميقتر را فرياد مىكند: اين زن عقيم نيست (وگرنه با آن درد كنار مىآمد). اين زن بى جفت است و آتش سطر اول شعر آتش حسرت او است.
به عقيده من شما با اين شرح لطمهئى نابخشودنى به شعر زدهايد.»
يادداشت او مرا متقاعد كرد. مىبينيد يك دقت ظاهراً كوچك چهقدر مىتواند كارساز باشد؟
– اينجا موضوع جالبى اتفاق افتاده. يعنى شما كه آفريننده شعر هستيد خودتان متوجه نبودهايد چه نوشتهايد؟
– لزوماً نه. اجازه بدهيد يك كلمه خارجى به كار ببرم: من موقع نوشتن شعر فقط به صورت يك «مديوم» عمل مىكنم. مثل نامهرسانى كه واسطه رساندن نامه شما به من است و نمىداند مطلب آن چيست. موضوع پيچيدهئى است كه پيش از اين هم دربارهاش چيزهائى گفتم. در اين صورت طبيعى است كه من هم با آن به صورت يك خواننده برخورد كنم نه به عنوان صاحبكار. و بگذاريد عرض كنم كه دوستان معتقدند من بدترين شارح شعرهاى خودم هستم و اين را جدى مىگويند.
– يادم مىآيد در سال سى و هفت يا سى و هشت در گفت و گوئى گفته بوديد به سود شعر است كه از تقيد به وزن دست بردارد. متأسفانه به عقيده من چنين نشد. امروز كسانى كه به شيوه شما مىنويسند دهها برابر شاعرانى هستند كه به عروض نيمائى معتقدند، در حالى كه توفيقشان دهها برابر از اين دسته كمتر است. تقريباً مىشود گفت اكثريت با كسانى است كه راه شما را پذيرفتهاند ولى پيشگوئى شما معكوس از آب درآمده.
– من به خودم حق قضاوت نمىدهم چون همه شعرها را كه نخواندهام. با وجود اين اگر حق با شما باشد مىتوان براى اين شكست احتمالى دلايلى آورد. يك دليل عمده اين است كه سرودن شعر سفيد بسيار آسان به نظر مىآيد چون نيازى به اين كوشش ندارد كه مطلب را آنقدر پس و پيش و كوتاه و بلند كنى تا در فلان يا بهمان وزن عروضى بگنجد. پس به قول معروف: بزن بريم خدا بزرگ است!
ديگر اينكه جوانان نوقلم حاضر نيستند قبول كنند كه زبان نمىدانند. فكر مىكنند چون زبان محيطشان فارسى است و مثل بلبل فارسى اختلاط مىكنند پس از اين لحاظ گرفتار مشكلى نيستند. – اما دليل عمدهترش اين است كه غالباً از شعر تصور درستى ندارند. انگار استنباط نهائى بسيارى از جوانها اين است كه شعر يعنى سخنى كه دريافتش غير ممكن باشد:
شطرنج ماه را
در كشتزار
اسبى سفيد پى مىشود.
از ديوار ديگران هم مىتوانى بالا بروى. حتا اگر طرف غولى باشد به عظمت لوركا. رفقا مواظبند، گزمه و شحنه و عسسى هم در كار نيست:
مىخواهمش ببينم
او را كه خفته است
در حجلهزار تابوتش
با پنج زخم عريان در سينه.
لوركا گفته «نمىخواهم ببينمش» ما مىفرمائيم «مىخواهمش ببينم». مرده او «سه زخم بر سينه» دارد ما دو تا بهاش اضافه مىكنيم. «حجلهزار» هم كه … پس يكهو آب پاكى را رو دستمان بريزيد بگوئيد شاعر حق ندارد زبان را گسترش بدهد!
نه. بدون شك منظور من اين نبود كه وزن عروضى را حذف كنيم تا همه بتوانند هذيان بگويند. منتها جاى تأسف است كه چيزهاى قلابى بى ارزش چاپ مىشود و شعرهاى خوب و حتا بسيار خوب، نه. – از شهرستانها دفترهاى شعرى براى من مىفرستند كه ميان آنها آثار درخشانى هست. قضاوتمان فقط روى آنچه چاپ مىشود نبايد باشد. من يقين دارم در شعر سپيد شاعر موفق كم نيست. منتها كسانى كه براى امضا مرتكب بعض چيزها مىشوند عجله دارند و آنها نه. شاعران جوانِ زيادى پيش من مىآيند. با اينكه وقتم كم است گفت و شنود با آنها را ترجيح مىدهم. بعضشان فوقالعادهاند. چندى پيش خانمى كه همراه عدهئى آمده بود پيش از رفتن شعرى از خود خواند كه عمق و زبانش در يك كلمه «حيرتانگيز» بود. جوانى از رشت دفتر قطورى آورد كه در كمال تأسف فقط فرصت كردم شعرهاى كوتاهش را بخوانم، چون يك قلم مشترى شعر بلند نيستم. مىگويم در كمال تأسف، چون كوتاههاش واقعاً درخشان بود. آشنائى با اين شاعران قضاوت سابق مرا به كلى عوض كرده است، حتا در مواردى اين عقيدهام را كه در شعر نمىتوان تجربهها را به ديگران منتقل كرد و هركسى بايد خودش دست به تجربه بزند. آن عده كه جوهر شعر در كارشان موج مىزند همه تجربهها را به شتاب جذب مىكنند و مىگذرند. آنها مىآيند مىنشينند مىپرسند حرف مىزنند و هزار جور كنجكاوى مىكنند. برخى از اين كنجكاوىها نشانه چنان حدت ذهنى است كه پرسش شونده را به احساس مسئوليتى باور نكردنى گرفتار مىكند. بيشتر دسته جمعى مىآيند و شايد اغلب با اين پيشداورى كه با موجود گوشتتلخى مواجه خواهند شد اما در همان دقايق اول نظرشان عوض مىشود بى اينكه متوجه باشند حضورشان مانند بهارى است كه هر چوب خشكيدهئى را به جوانه زدن وامىدارد. گاه ديدارشان ساعتها طول مىكشد ولى من با آنها نه فقط احساس خستگى نمىكنم بلكه جوانيم را بهام برمىگردانند. جوانى و اميدم را. اينها مشت نمونه خروارند و بارزترين مشخصهشان استقلال و جدى گرفتن و گريز از ابتذال و تقليد است. اين نكته بسيار مهمى است. مىتوانيم از الف تا ياى هر چيزى را بياموزيم، اما اگر همينجا بايستيم به تكرار الف تا يا اكتفا كنيم و دلمان به همين خوش باشد كه آن را به تعدادى ديگر هم آموختهايم دنياى پيرامونمان را از حركت بازداشتهايم. اين همان بلائى است كه موسيقى ما به سرش آمده. هركه رفته نواختن چند تا رديف موجود را ياد گرفته و، خلاص! – خودت به اينها چى افزودى؟ – هيچ. دلش خوش است كه تار را پيش فلان استاد معروف ياد گرفته و شاگرد مكتب او است. – خب، خودت كى اوستا مىشوى؟ – اختيار داريد، من بيست تا شاگرد دارم. – چى يادشان مىدهى؟ – افتخارم در اين است كه هرچه بلدم از ياد دادنش به آنها مضايقه نمىكنم! … و بفرمائيد سياحت كنيد!
من شعر را از نيما آموختم. اگر به همان كه او به من آموخت اكتفا مىكردم و مثلاً به سطح او هم مىرسيدم فوقش شما امروز دو تا نيما مىداشتيد. خب، نيما كه حرفش را زده كارش را كرده بود. مقلدش ديگر چه داشت بگويد؟ اين ديگر غزل نيست كه بشود مضمون خواجو را گرفت از او پيش افتاد و حافظ شد. در شعر اين روزگار، تقليد خوب و بد معنى ندارد.