– به نظر شما شعر هنرى آزاد است يا ملتزم؟
– اصولاً هنر ملتزم نيست يعنى هيچگاه التزام و تعهد نقشى در آفرينش هنرى بازى نمىكند. التزام امرى شخصى و فردى است. در موسيقى موزار هيچ تعهدى به چشم نمىخورد و مىتوان گفت آثار او فقط موسيقى خالص است در حالى كه مثلاً باخ را مىشود متعهد به كليسا دانست يا مثلاً وانگوگ را، صرف نظر از طرحهاى نخستينش، نقاشى فاقد تعهد به شمار آورد هرچند كه اين موضوع در روزگار آنها مطرح نبوده است. اما التزام هنرمند بايد انسانى باشد. التزامى فارغ از قيد و بند فرقهگرائى و تحزب. التزامى فارغ از سياست و تنها در راه تعالى انسان. اما به هر تقدير اثر هنرى پيش از آنكه بار تعهد يا التزامى را به دوش بكشد بايد هويت هنرى خود را ثابت كند. حافظ نه به اين دليل كه بيش از شاعران ديگر غمخوار انسان و دشمن رياكارى بوده بر قله غزل فارسى پايدار مانده. تعهد او فرع استادى و قدرت غزلسرائيش است. ماياكفسكى – شاعر انقلابى – التزام و تعهد اجتماعى شاعر را اساس كار قرار مىداد و مىگفت شاعر بايد براى نوشتن شعر از اجتماع سفارش قبول كند و شعر را «محصول سفارش اجتماعى» مىخواند. او فراموش كرده بود كه نخست بايد شاعر بود تا بتوان به سفارش جامعه پاسخ شايسته داد، وگرنه بسيار بودند كسانى كه به همان راه او رفتند و نامى باقى نگذاشتند. من هم شعر پريا را مستقيماً به سفارش اجتماع نوشتم. جامعه كه با كودتاى 1332 لطمه نوميدانه شديدى خورده بود به آن نياز داشت و من كه در متن جامعه بودم اين نياز را درك كردم و به آن پاسخ گفتم. آن هم با زبان خود توده. و توده هم بى درنگ آن را تحويل گرفت و برد. لازمش داشت و من اين لزوم را با پوست و گوشتم احساس كرده بودم. پس شعرى بود محصول لزوم و اقتضا. اقتضاى وارستگى، نه اقتضاى وابستگى. اقتضاى ايثارى نه اقتضاى بيعارى. اين شعر منباب مقايسه در همان تاريخى نوشته شد كه مثلاً شاعر ديگرى سرگرم صادر كردن چنين چيزهائى بود.
تشنه، اى بس كه به آغوش گنه رفتى و باز
آمدى تشنهتر از روز نخستين به كنار.
همسرت ناله برآورد كه: «اى اُف به تو شوى!»
دلبرت چهره برافروخت كه: «اى تف به تو يار!»خ
. قطعه ملعون از فريدون تولّلى، چاپ شده در ماهنامه سخن، شماره دى ماه 1332 : سال كودتا(!)، سرپيچ يكى از بزرگترين وقايع قرن اخير.
نكتهئى كه جاى گفتنش درست همينجا است اين است كه هنرمند خلاق و پيشرو، هنرمندى چون نيما كه نوآور است و آثارش به غناى هرچه بيشتر فرهنگ جامعه خود و نهايتاً جامعه بشرى مىانجامد لزوماً پيشاپيش جامعه حركت مىكند. محصول فعاليت اين چنين فردى بناچار نمىتواند آنچنان كه ماركسيستنماهاى فاقد بينش ديالكتيكى مدعى هستند «بُرد تودهئى» داشته باشد، چرا كه توده مستقيماً نمىتواند اثر چنين هنرمندى را جذب كند. اثرى كه او مىگذارد بر «فرهنگ هنرى» جامعه است و از طريق واسطهها در اختيار تودهها قرار مىگيرد، يعنى از طريق هنرمندانى كه از او تأثير پذيرفتهاند و در فاصله ميان او و لايههاى ديگر طبقات واقع شدهاند. بهره نيما به وسيله خسرو گلسرخى و م. آزرم است مثلاً كه از رأس به قاعده مىرسد. اين يك اصل است و با ياوههائى از قبيل «معتقدات هنرى بورژوائى» و «هنر براى هنر» و اينجور عبارات كليشهئى هم نمىشود آن را مخدوش و بى اعتبار كرد. موض (فيلم مهرجوئى). و اگر در فاصله ميان اين دو نقطه آثارى وجود داشته باشد با محتواى تودهئى و بيان و قالب اصيل هنرى كه مورد اقبال توده نيز قرار بگيرد (نمونه: گوزنها، فيلم مسعود كيميائى)،بدون ترديد از استثناهاى قاعده است. اما وقتى پاى آثارى با محتواى اجتماعى ودر قالب توده پسند به ميان مىآيد (نظير آثار اشرفالدين حسينى)، آنگاه بايد موضوع را در مقوله ديگرى مورد قضاوت قرار داد. چرا كه آثار اين شخص (منباب نمونه) بيشتر بايد يك «فعاليت سياسى» تلقى بشود نه يك فعاليت هنرى، و مبناى سنجش نيز نا چار بايد ارزش تاريخى آن باشد نه بار فرهنگىاش.
– شما در جائى فرمودهايد كه هنر هميشهبا مردم بوده است و در جاى ديگرى هم فرمودهايد لزومى ندارد شعر را همه مردم بفهمند. ممكن است ارتباط بين اين دو نظر خودتان را بيشتر تشريح كنيد؟
– فكر نمىكنم در اين دو نظر تناقضى وجود داشته باشد. هنر ناگزير با مردم است چون با هر نيتى كه به وجود بيايد مخاطبش مردماند. ولى مردم لايههاى متفاوتى دارند كه جائى نشان دادهام.قِيك شعر چهطور مىتواند . متأسفانه نتوانستم مرجعش را پيدا كنم. ولى به هر صورت منظورم لابههاى گوناگونى است كه ميان بىسوادهاى خوش ذوق تا دانشمندان بىذوق وجود دارد.
مورد پسند «همه مردم» قرار گيرد؟ اگر شاعرى چنين تلاشى بكند حتماً بايد اثرش را در سطح بسيار نازلى ارائه بدهد. به قول جامى
شعر كافتد پسند خاطر عام
خاص داند كه سست باشد و خام.
براى اين است كه گفتم لزومى ندارد همه آن را درك كنند. نه فقط شعر را بلكه هر اثر هنرى ديگرى را هم. نمونهاش فيلمهاى چاپلين. مردم سرتاسر دنيا براى تماشاى فيلمهاى او از كت و كول هم بالا مىروند. حتا براى ديدن فيلمهاى تكرارى ِهزار بار ديدهاش. خيال مىكنيد همه مردم محتواى انسانى اين فيلمها را درك مىكنند؟ نه. غالب آنها فقط مىروند تفريح كنند. درست آن جائى كه بايد لگدى بيدار كننده دريافت كنند و به حال زارشان بگريند غش غش خندهشان سالن سينما را به لرزه درمىآورد. چاپلين براى غالب مردم فقط يك دلقك مهربان با نمك است نه يك مفسر شوربختىهاى انسان پاكدل.
چرا اين سينما را تو مدرسهها درس نمىدهند؟ چرا شعر معاصر را درس نمىدهند؟ اين كار سرمايهگذارى فرهنگى نيست؟ نوجوان تو مدرسه فقط بايد ياد بگيرد كه «ادب مرد به ز دولت اوست»؟
– به اين ترتيب مىشود گفت شما به بيان انديشه در شعر معتقديد.
– برحسب اينكه انديشه چهطور در شعر بنشيند جواب برداشتتان مثبت است. شعرى كه احساسى بر نيانگيزد به چه كار مىآيد؟ من هميشه گفتهام بر اين عقيده نيستم كه هر چيز ِزيبا مفيد و ارزشمند است بل معتقدم هنر كه مىتواند چيز مفيدى را زيباتر عرضه كند و به آن قدرت نفاذ بيشترى بدهد بايد از خنثا بودن شرم كند. قصدم مطلقاً اين نيست كه خواست خود را با بايد و نبايدها به ديگران تحميل كنم اما فضيلت هنرمند است كه در اين جهان بيمار به دنبال درمان باشد نه تسكين، به دنبال تفهيم باشد نه تزئين، طبيب غمخوار باشد نه دلقك بيعار.
– منظورتان آرمانخواهى است؟
– آرمان هنر اگر جغجغه رنگين به دست كودك گرسنه دادن يا رخنه ديوار خرابه نشينان را به پرده تزئينى پوشاندن يا به جهل و خرافه دامن زدن نباشد عروج انسان است. طبعاً كسانى كه جوامع بشرى را زبون و خرافهپرست مىخواهند تا گاوِ شيرده باقى بماند آرمانخواهى را «جهتگيرى سياسى» وانمود مىكنند و هنر آرمانخواه را «هنر آلوده به سياست» مىخوانند. آنان كه اگر چه مدح خود را نه آلودگى به سياست بلكه «ستايش حقيقت» به حساب مىآورند، در همان حال برآنند كه هنر را جز خلق زيبائى – حتا تا فراسوهاى «زيبائى محض» – وظيفهئى نيست. من هوا خواه آنگونه هنر نيستم و هرچند هميشه اتفاق مىافتد كه در برابر پردهئى نقاشى تجريدى يا قطعهئى «شعر محض فاقد هدف» از ته دل به مهارت و خلاقيت آفرينندهاش درود بفرستم، بى گمان از اينكه چرا فريادى چنين رسا تنها به نمايش قدرت حنجره پرداخته و كسانى چنين نيازمند به همدردى را در برابر خود از ياد برده است دريغ خوردهام.
سكوت آبمىتواند
خشكى باشد و فرياد عطش؛
سكوت گندممىتواند
گرسنگى باشد و غريو پيروزمندانه قحط؛
همچنانكه سكوت آفتابظلمات است –
اما سكوت آدمى فقدان جهان و خداست:
غريو را
تصوير كن!
هنرمندى كه مىتواند با گردش و چرخش جادوئى قلمش چيزى بگويد كه ما مردم فريبخواره چپاول و قربانى شوندهئى كه بى هيچ شرمى «انسان جنوبى»مان مىخوانند به حقايقى پى ببريم؛ هنرمندى كه مىتواند از طريق هنرش به ما مردمى كه در انتقالِ از امروز به فرداى خود حركتى در جهتِ فروتر شدن مىكنيم و متأسفانه از اين حركت نيز توهمى تقديرى داريم آگاهى بدهد چرا بايد امكانى بدين اندازه شريف و والا را دستكم بگيرد؟ – آخر نه مگر خود او هم قطرهئى از همين اقيانوس است؟
به قولى: «هنرمند اين روزگار همچون هنرمند دوران امپراتورى رم جائى بر سكوهاى گرداگرد ميدان ننشسته است كه، خواه از سر همدردى و خواه از سر خصومت و خواه به مثابه شاهدى بىطرف، صحنه دريده شدن بىگناهان فريبخورده در پنجه شيران گرسنه را نقش كند. هنرمند روزگار ما بر هيچ سكوئى ايمن نيست، در هيچ ميدانى ناظرِ مصون از تعرضِ قضايا نيست. او خود مىتواند در هر لحظه هم شير باشد هم قربانى، زيرا در اين روزگار همه چيزى گوش به فرمان جبر بىاحساس و ترحمى است كه سراسر جهان ِپهناور ميدان ِكوچك ِتاخت و تاز او است و گنهكار و بىگناه و هواخواه و بىطرف نمىشناسد.»
– با توجه به اين نكته كه انسانها در هر حال گرفتار ايدهئولوژىهاى متناقض خود هستند.
– من غالب ايدهئولوژىها را نه به صورت فرمولهاى دستهبندى شده اعتقادات، بلكه به صورت توجيهاتى براى مقاصد شرورانه نهانى ارزيابى مىكنم. اگر عدالت و نيكخواهى در ميان باشد انسان كل يكپارچهئى خواهد بود فراتر از ايدهئولوژىها. آنكه منادى تعالى تبار آدمى است فراتر از ايدهئولوژىها و برداشتهائى كه به پاره پاره شدن و تجزيه اين يكپارچگى منجر شده است حركت مىكند. ايدهئولوژىهائى كه «ما» رابه «من و تو و او» تقسيم مىكند مبلغ نابودى انسان است. انديشهئى كه جمع شريف انسانى را به پراكندگى مىخواند انديشهئى شيطانى است. عروج انسان و جلوسش بر تخت حرمت خويش تنها با نفى «تفرقه» ميسر است: تو براى وصل كردن آمدى! – بايد آن حكايت مثنوى اشاره ظريفى به همين معنا باشد.
– با مسأله هويت چهگونه كنار مىآئيد؟ منظورم مليت و قوميت و اينگونه مسائل است.
– من خويشاوند نزديك هر انسانى هستم كه خنجرى در آستين پنهان نمىكند، نه ابرو به هم مىكشد نه لبخندش ترفند تجاوز به حق و نان و سايبان ديگران است. نه ايرانى را به انيرانى ترجيح مىدهم نه انيرانى را به ايرانى. من يك لُرِ بلوچِ كُردِ فارسم، يك فارسىزبانِ تُرك، يك افريقائىْ اروپائىْ استراليائىْ امريكائىِ آسيائىام، يك سياه پوستْ زرد پوستْ سرخ پوستِ سفيدم كه نه تنها با خودم و ديگران كمترين مشكلى ندارم، بلكه بدون حضور ديگران وحشت تنهائى و مرگ را زير پوستم احساس مىكنم. من انسانى هستم در جمع انسانهاى ديگر بر سياره مقدس زمين، كه بدون ديگران معنائى ندارم.
– آيا هنگام نوشتن خواننده ايدهآلى را در نظر داريد و براى او مىنويسيد؟
– نه. آنكه براى مخاطب «خود» مىنويسد صاحب داعيه است. من داعيهئى ندارم و فقط براى كشف خودم مىنويسم. نانى است كه براى سفره خود مىپزم اما اگر اين نان به مذاقى خوش آيد، با آن، دوستِ همسفره هم ذائقهئى به دست مىآرم. منِ من ضمير خواننده مىشود و مرا به توها و اوها تبديل مىكند. زيبا است كه كسى با ديگران، با همه، ضمير مشتركى پيدا كند. زيباتر از اين چيزى هست؟ – اگر هدف نويسنده جز اين باشد بايد به حالش گريست. بازار خودفروشى از آن راه ديگر است.
من تمامى مردگان بودم:
مرده پرندگانى كه مىخوانند
و خاموشند،
مرده زيباترين ِجانوران
بر خاك و در آب،
مرده آدميان همه
از بد و خوب.
من آنجا بودم
در گذشته
بى سرود. –
با من رازى نبود
نه تبسمى
نه حسرتى
به مهر
مرا
بى گاه
در خواب ديدى
و با تو
بيدار شدم.
– حرف حرف مىآورد: آقاى شاملو، آيا هنر و سياست جائى به هم مىرسند؟
– آه، بله، حتماً … نرون شهر رم را به آتش مىكشيد و چنگ مىنواخت، شاه اسماعيل خودمان صدها هزار نفر را گردن مىزد و غزل مىگفت، بتهوون عظيمترين سمفونى عالم را در ستايش شادى ساخت و هيتلر كه آرزو داشت نقاش بشود عظيمترين رنجگاه تاريخ، كشتارگاه زاخسنهاوزن را. ناصرالدين شاه هم شعر مىسرود هم نقاشى مىكرد و نقاش مىپرورد اما براى يك تكه طلا مىداد سارق را زنده زنده پوست بكنند. انسان برايش با بادمجان تفاوتى نداشت. خب، بله، يك جائى به هم مىرسند: متأسفانه بر سر ِنعش ِيكديگر.
– ولى بالاخره كداميك جهان را نجات خواهد داد؟ هنر يا سياست يا آميزهئى از اين هر دو – كه در آن صورت اى بسا هم جلاد پرورده شود هم منجى!
– منجى جهان كسى است كه ضرورت هنر را درك كند. ضرورت هنر را براى محقق كردن رسالت هنر. قدرت طلبى كه چنگ مىنوازد يا شعر مىگويد يا نقاشى مىكند هنر را به ريشخند مىگيرد. علتش هم كاملاً روشن است. من دوست ندارم به گفته صاحبنامان استناد كنم ولى نمىتوانم از تحليلى كه كافكا در اين مورد كرده چشم بپوشم.
كافكا از شعر تعاريف درخشانى ارائه كرده است. در مقايسه موسيقى و شعر مىگويد: «لذت پيچيدهئى كه از موسيقى حاصل مىشود لذت خطرناكى است اما شعر مىكوشد پيچيدگى لذت را از بين ببرد و آن را به سطح هوشيارى برساند و انسانى كند. موسيقى زندگى احساسى را دو چندان مىكند اما شعر به آن مهار مىزند و اعتلايش مىدهد.» مىگويد: «شعر سفرى است به قصدِ كشف حقيقت. و رازى برتر از حقيقت وجود ندارد.» و جاى ديگر گفته است: «شاعر متعهدِ اين وظيفه است كه انسان تنهاىِ وحشتزده از مرگِ مقدر را به زندگىِ جاودانه هدايت كند.»
و حالا ببينيم چى پيش مىآيد:
افلاتون در رساله معروفش آرمان شهر سعادت و نجات انسان را در اين مىبيند كه حكومتى از خِردمندان بر جوامع بشرى حاكم شود. دولتى فرضى از خِردمندان تشكيل مىدهد اما شاعران را در كابينه خود نمىپذيرد و يك قلم آنها را مىگذارد كنار. گوستاو يانوش مىنويسد: «من به كافكا گفتم قبول اين نكته برايم ممكن نيست.» كافكا گفت: « – درك قضيه خيلى هم آسان است. حكومت، حكومت است: چه حكومت زور باشد چه حكومت زر باشد چه حكومت اهل خرد. و بايد قبول كرد كه نا چار حياتىترين هدف هر حكومتى اين است كه قدرت و حاكميتش را حفظ كند. اگر اين را نپذيريم معلوم مىشود كلمه «حكومت» را درست معنى نكردهايم. حاكميت شعور هم مشمول همين قاعده است و افلاتون هم از حكومت دم مىزند و حسابش هم كاملاً روشن است. شاعران رابه كابينهاش راه نمىدهد چون هدف شعر تغيير بنيادى جهان است و درست به همين علت هر حكومتى به خودش حق مىدهد شاعر را عنصرى ناباب و خطرناك تلقى كند.»
البته افلاتون تنها به قاضى رفته و از شاعر نپرسيده كه اصلاً شركت در كابينه را مىپذيرد يا نه. معذالك من بايد يك بار ديگر اين رساله را بخوانم چون بعيد نمىبينم كه افلاتون با كنار گذاشتن «شاعر» از «حكومت» خواسته باشد با يك سنگ دو گنجشك بزند. اين را هم نگفته نگذارم كه مطالب را از حافظه نقل كردم.
هنرمند بالقوه مىتواند منجى جهان باشد چرا كه با يقينِ كامل حكم مىشود كرد كه دماغ جلاد شدن ندارد. سياست بازى و قدرتطلبى كه لازم و ملزوم هم است كار كسى است كه لزوماً براى حيات ذيروحى حرمتى قائل نيست و از دروغ بافتن و حيله در كار كردن و ويرانى و كشتار هراسى ندارد. تاريخ ما پر از ياردانقلىهائى است كه حتا از كشتار پسران و برادران و نزديكترين كسانشان هم مضايقه نفرمودهاند. در امر سياست هر رذالتى امتيازى است، تاآنجا كه شاه عباس صفوى مىتواند به بركت كارنامه خونينش لقب كبير دريافت كند. راديوى سلطنتطلبها براى تحميق شنوندگانش برنامهاش را با شمارش گلهئى از اين ديوانههاى زنجير گسيخته شروع مىكرد. مىگفت: «ايران، كشور داريوشها، نادر شاهها، شاه عباسها …» يك مشت دزد و خونخوار و قالتاق، همهشان هم مُلقب به كبير. اهل سياست به قداست زندگى نمىانديشد بلكه زندگان را تنها به مثابه وسائلى ارزيابى مىكند كه عندالاقتضا بايد بى درنگ قربانى پيروزى او شوند. كسانى اين عقيده را نمىپذيرند و شناخت و لاجرم حرمت نهادن به هنر را مقوله جداگانهئى حساب مىكنند و مثلاً ارتش رايش آلمان را مثل مىزنند كه غالب افسرانش در نواختن دستكم يك ساز مهارت داشتند. پاسخ چنان كسانى اين است كه بله، و حتا اگر يادتان نيست بگذاريد خودم به يادتان بياورم كه آنها از فرط «علاقه به اين هنر والاى انسانى» حتا در كشتارگاهها دستههائى راكه به سوى «سالن»هاى مرگ هدايت مىشدند با اركسترهائى بدرقه مىكردند كه نوازندگانشان از ميان خود زندانىها انتخاب شده بود و تقريباً همگى نوازندگان حرفهئى اركسترهاى فيلارمونيك يا سمفونيك كشورهاى لگدكوب شده بودند كه حالا فقط به گناه «آلمانى نبودن» محكوم بودند با روزى چند گرم نان در كارخانههاى تهيه ابزار جنگى جان بكنند و به مجرد بروز آثار فرسودگى در آنها به اتاقهاى گاز فرستاده شوند. لابد حق با شما است كه مىگوئيد آن ستايندگان بروكنر و موزار و وبر با همه وجودشان به موسيقى (و بى گمان، از طريق موسيقى، به همه هنرها) مهر مىورزيدند و پيش از برداشتن ساتور، براى دستگرمى و تقويت روحيه قصابى خود به نواختن يك پنجه ويلنسل از فلان آهنگساز بزرگ احساس نياز عميق مىكردند. و لابد تبحرشان در نواختن دستكم يك ساز به هيچوجه ربطى به سنتهاى تربيت اشرافىشان نداشت! – و اى بسا به همين دليل است كه بايد قبول كرد هيچچيز شرط هيچچيز نيست و در جهان بىقانونى كه اداره و هدايتش به دست اوباش و ديوانگان افتاده هنر چيزى در حد تنقلات است و از آن اميد نجات بخشيدن نمىتوان داشت هرچند كه آرمان هنر چيزى به جز نجات جهان از طريق تغيير بنيادين آن نيست.
البته اگر روزى حكومت خِرد برقرار شود سياست نيز معناى درستش را باز خواهد يافت. يعنى آنگاه اين كلام آلوده به تمهيدهاى ارجمندى اطلاق خواهد شد كه براى وصول به نظم و معدلتى شايسته و درخور انسان به كار بسته مىشود و شانه خالى كردن از مشاركت در آن به همان اندازه نكوهيده تلقى خواهد شد كه امروز آلوده شدن بدان نكوهيده است.
– فكر مىكنم شعرهاى شما حكايت فريادى از درون تنهائى شاعر به بيرون است.
– بايد درست دريافته باشيد. هر انسانى به تنهائى كودكِ گم كرده مادرى است سرگردان در كوچههاى ظلمات. در لايههائى از اجتماع كه هنوز انسانها به غرايز تلطيف شده دست پيدا نكردهاند جمله «دوستت دارم» در اكثر موارد رشوهئى است كه براى گريز از تنهائى پرداخت مىشود و يكى از عللى كه عشق را به «تصاحب» تبديل مىكند به احتمال بسيار زياد همين وحشت از تنهائى است. – اما آن تنهائى كه شما اشاره كرديد مقوله ديگرى است. شعر در نهاد خود فريادى است از اعماق تنهائى، چرا كه جهان شاعر جهانى چنان فردى است كه حتا بيشمارىِ خيل ستايندگانش هم برخلاف تصور فقط به شناخت هرچه بيشترِ تلخى و عمق ِ دردناك آن دامن مىزند. وسعتِ تعداد همدلان و پذيرندگانش عملاً گسترش دامنه مسئوليت و تعهد او را موجب مىشود، و نا گفته پيدااست به روز كسى كه حق خطا كردن و حق خاموشى گزيدن و حتا حق نوميد شدن از او سلب شود چه مىآيد. گلادياتورِ عريانى كه بى هيچ سلاحى در ميدان بى عطوفت مبارزهئى بى رحمانه به خود رها شده است و جز تعدادى ستاينده غالباً پرتوقع، حتا براى دفاع در برابر بهتانهاى آشكارا بى شرمانه وسيله دفاعى در اختيار ندارد.
جهان هر كسى پيله تنگ ِاز پيش ساختهئى است، و در پيله هم جز يك پروانه نمىگنجد. تفاوت قضيه در اين است كه بعضىها نوغانوار پيلهشان راخود به گرد خود مىتنند و برخى ديگر آن را پناه امن خود تلقى مىكنند. اما بعضى ديگر در پيله به خود مىآيند و فريادشان حكايت آوازِ تلاش ِ جانكاهى مىشود كه براى رهائى خود و ديگران از پيله به كار مىبندند. پيلهئى كه رهائى از آن به آسانى ميسر نيست و لايههاى مقاوم متعدد و گوناگون دارد.
One comment
Pingback: در تعهد هنر | پریسکه