گیل‌گمش: لوح پنجم


در آنجا خاموش ایستاده بودند و جنگل را می‌نگریستند. به سدرهای مقدس می‌نگرند و به شگفتی در بلندی درختان نظاره می‌كنند.
در جنگل می‌نگرند و به راهِ دوری كه هم در جنگل بریده‌ شده.
آنك گذرگاهِ پهنه‌وری كه خومبه‌به با گام‌های كوبنده‌ی مغرور در آن گام می‌زند!
در جنگل راه‌های باریك و راه‌های پهن گشوده‌اند. در جنگل خدایان مرزهای زیبا بكرده‌اند.
كوهسار سدر پوشیده را می‌نگرند، منزلگاه خدایان را. و بر فراز بلندی، پرستشگاه مقدسِ ایرنی‌نی را… درختان سدر در منظر رویاروی پرستشگاه در انبوهی شكوهمندی قرار یافته‌اند… سایه‌ی درختان، مطبوعِ رهگذران است.
درخت سدر از شادی سرشار است… زیرِ درختان بوته‌های خار رسته است، نیز گیاهانی به رنگِ سبزِ تیره پوشیده از خزه… دارپیچ‌ها و گل‌های بویا زیرِ درختان سدر برهم انباشته جنگلی گشن و كوتاه ساخته‌اند.
یك ساعتِ دوتایی فراتر رفتند و نیز دیگر ساعتی و نیز سوم ساعتی…
گردش رنج‌آور می‌شد. سربالایی بر كوهسارِ خدایان تیزتر می‌شد. اكنون از خومبه‌به نه چیزی به چشم می‌آمد نه به گوش. شب بر جنگل فروریخت. ستارگان پیدا آمدند و پهلوانان بر زمینِ جنگل دراز شدند تا بخسبند.
انكیدو دهان گشود و با او، با گیل‌گمش چنین گفت:
«ــ اكنون بگذار تا در نقش‌های خواب بنگریم!»

گیل‌گمش نیم‌شبان برخاست انكیدو را آواز داد و با او از رؤیاهای خویش سخن‌گفت:
«ــ من نقشِ خوابی دیدم ای رفیق! و نقش خوابی كه دیدم راستی را هراس‌آور بود: ما، من و تو، رو در روی قله‌ی كوه ایستاده بودیم كه به ناگه صخره‌یی برآمده با خروشِ تندر به زیر درغلتید و بر سر راهِ خویش آدمیی را در هم شكست. ما، من و تو، چنان چون مگسانِ خردِ صحرا به كناری گریختیم و به راهی درآمدیم كه به جانبِ اوروك می‌رود.»
انكیدو دهان باز كرد و با او، با گیل‌گمشِ پادشا، چنین گفت:
«ــ نقش رؤیایی كه تو دیده‌ای نیك است ای گیل‌گمش! رؤیای تو شیرین است ای رفیقِ من و تعبیرِ آن نیكوست. این كه دیدی تا صخره‌یی به زیر درغلتید و آدمیی را درهم شكست تعبیری نیكو دارد: چنین است كه ما، من و تو بر خومبه‌به فرود آمده درهم‌اش می‌شكنیم، پیكرش را به دشت می‌افكنیم و دیگر روز پگاه باز می‌گردیم.»

سی‌ساعتِ دوتایی فراتر رفتند. سی‌ساعتِ دوتایی برشمردند. در برابرِ خدای آفتاب چاله‌یی كندند و دست‌ها به جانبِ شَمَش فراز كردند.
پس گیل‌گمش به پُشته‌یی برشد كه از انبارِشِ خاكِ چاله برآمده ‌بود. گندم به چاله درافشاند و آواز كرد:
«ــ ای كوه نقش رؤیایی بیار!… ای شَمَشِ بلند گیل‌گمش را رؤیایی نمایان ‌كن!»
از میان درختان تند بادی سرد می‌گذشت. از آنجای توفانی خوف‌انگیز می‌گذشت.
گیل‌گمش با همدم خود گفت تا بر زمین افتد؛ و او خود نیز بر زمین افتاد. در برابر توفان خم شد چنان‌ چون ساقه‌ی گندمی كه در برابرِ باد… پس به زانو درآمد و سرِ خسته را بر پیكرِ همدمِ خویش تكیه داد. و خواب به سنگینی بدان گونه كه بر سر آدمیان فرو می‌افتد بر او، بر گیل‌گمش فروافتاد.
نیم‌شبان خوابِ او بریده شد. گیل‌گمش برخاست و با او، با همدم خود چنین گفت:
«ــ ای رفیقِ من! آیا تو مرا آواز ندادی؟ پس چگونه است كه من بیدارم؟… آیا دست برسرِ من ننهادی؟ پس از چه رو چنین وحشت‌ زده‌ام؟… آیا از خدایان یك تن از این ‌جای گذر نكرده است؟ پس چرا تنِ من اینگونه مرده شده؟… دیگرباره ای رفیق نقشِ خوابی بر من آشكاره شد. دیگرباره رؤیایی به راستی هراس‌آور بر خوابِ من گذشت: ــ آسمان خروش برمی‌آورد و زمین به پاسخ او غریو می‌كشید. آذرخشی برجست و آتشی شعله‌ گرفت… مرگ می‌بارید. روشنایی‌ها همه نیست شد. آتش خاموشی گرفت. هر آنچه آذرخش بر او افتاده بود خاكستر شده بود… بگذار تا زمانی فراتر رویم و بر فرشِ برگی كه میان درختانِ سدر گستریده به رای‌زنی بنشینیم.»
انكیدو دهان باز كرده با او، با یارِ خویش چنین گفت:
«ــ ای گیل‌گمش! رؤیای تو سخت نیكوست. تعبیر رؤیای تو شادی‌زاست: خومبه‌به را به خون درمی‌كشیم هر چند كه پیكاری بس سخت خواهد بود.»
به سختی به فرازجای كوه برشدند، آنجا كه شكوهِ انبوهی سدرها منزلگاه خدایان را فراگرفته.
باروی مقدس ایرنی‌نی الاهه‌ی جنگل‌ها بازتابِ سپیدی خیره كننده دارد.
با پهلوانان تبری بود. پس انكیدو تبر را گردشی داد و سدری بلند به خاك درافكند تا به ناگاه غرشی خشم‌آلوده طنین‌افكن شد:
«ــ كیست كه آمده سدرِ كهن را به خاك افكنده؟»
و آنگاه خومبه‌به پدیدار شد. با پنجه‌هایی شیرسان تنی از فلس‌های مفرغ بپوشیده پای‌هایی به چنگالِ كركسان ماننده… شاخ‌های نرگاوِ وحشی بر سر داشت؛ دُم و اندام آمیزش وی باسرِ ماری پایان می‌یافت.
آنگاه شَمَش ـ خدای آفتاب ـ از آسمان با ایشان چنین گفت:
«ــ پیش روید، مهراسید!»
پس آنگه تند بادی توفنده در برابرِ خومبه‌به برانگیخت بدان‌سان كه راهِ پیش رفتن بر او بربسته شد و راهِ واپس نشستن بر او بربسته شد.
تیرها به جانب وی رها كردند. نیزه‌ها به جانبِ وی رها كردند. تیر و نیزه بر او فرود می‌آمد و باز می‌گشت بی‌آن كه گزندی بدو رساند.
اینك نگهبانِ جنگلِ مقدس كه رو در روی ایشان ایستاده انكیدو را در پنجه‌ی چنگال ماننده‌ی خویش می‌گیرد.
پادشا تبرزینش را بر او بلند می‌كند. خومبه‌به كه زخمی بر او رسیده بر زمین در می‌غلتد و گیل‌گمش سرِ او را از قفای فلس‌پوشش جدا می‌كند.

… و ایشان غول را از پای درانداختند، دروازه‌بان خومبه‌به را از پای درانداختند.
آنگاه پیكرِ گران‌اش را به جانبِ صحرا می‌كشند. پیكرِ گران‌اش را نزدیك پرندگان می‌اندازند تا از آن بخورند و سرِ شاخدار را بر چوبی بلند می‌برند، هم به نشانه‌ی پیروزی.
به جانبِ كوه خدایان دلیرانه فراتر می‌روند تا سرانجام از انبوهی شكوهمند جنگل به فرازجای كوه برمی‌آیند.
اینك آوازی كه از كوه برخاسته است. اینك آوازِ ایرنی‌نی است كه چنین شكوه‌مند طنین‌افكن است:
«ــ هان بازگردید. كارِ شما به انجام رسیده است. اكنون به شهر، به اوروك بازگردید كه در انتظارِ شماست… هیچ میرنده‌یی به كوهِ مقدس، بدآنجا كه خدایان مسكن دارند پای نمی‌نهد… هر كه در روی خدایان نظر كند می‌باید كه فنا شود.»

و آنان بازگشتند، از گردنه‌ها و راه‌های پیچاپیچ. با شیرها به پیكار برخاستند و پوستِ آنان را با خود برداشتند.
به روزِ ماهِ تمام به شهر اندر آمدند و گیل‌گمشِ پادشا سرِ خومبه‌به را بر نیزه‌ی خویش می‌آورد.

… و گیل‌گمش، سر او را از قفای فلس پوشش جدا می‌كند…

 

 

 

درباره‌ی سایت رسمی احمد شاملو