– آقاى شاملو، سالها است كه بخش مهمى از وقت و نيروى شما صرف كار بر روى فرهنگ توده مىشود. مىشود براى ما در خصوص شعر عامه صحبت كنيد؟
– در اين زمينه من مواد بسيار زيادى گرد آوردهام: ترانه و تصنيف و چيستان و اوراد و اذكار و بسيارى چيزهاى ديگر.
عامه مردم عادتاً شعر را جز به صورت منظوم آن نمىپسندند اما در شعرِ خود بيش از خواص به آنچه ما در اين سالها به «منطق شاعرانه» تعبير كردهايم تكيه مىكنند. اين نكته كه شعر بدون توجه به منطق صورى و قياس و تجربه ما آن را دور مىزند و مستقيماً روى احساسات و عواطفمان اثر مىگذارد از بررسى شعر توده زودتر استخراج مىشود. صادق هدايت كه روى ترانههاى عاميانه مطالعاتى كرده بود در مقدمه اوسانه مىنويسد: دستهئى از اين ترانهها با وجود مضمون ساده بهقدرى دلفريب است كه مىتواند با قصائد شاعران بزرگ همسرى كند (البته كلمه «قصائد» در اين جمله معنا ندارد و پيدا است كه از سر سهو بر قلم هدايت آمده و بدون شك منظورش غزليات بوده است). و به دنبال اين جمله قطعات «تو كه ماه بلند در هوائى» و «ديشب كه بارون اومد» را نمونه مىآورد.
پارهئى از اين شعرها واقعاً به بىگناهى و پاكى يك كودك سه ساله است كه جز گرفتن لُپ او و به هم فشردن دندانهاى خودت چارهئى نمىيابى. سالم و شاداب عين يك سيب سرخ، كه دلت مىخواهد گازش بزنى تا صداى تُرديش را بشنوى و حُرمت بويش را كشف كنى:
اين خونه رو كى ساخته؟
اوسّاى بنا ساخته
با چوب نعنا ساخته.
يا اين ترانه كه مادر براى پسر نوزادش بهرام (يا هر نام ديگرى كه دارد) مىخواند:
– بهرامِ نازِ قندى
اسبتو كجا مىبندى؟
– زير درخت نرگس.
– داغتو نبينم هرگز.
يا مثلاً اين ذكر گونه مذهبى كه يك تكهاش را نقل مىكنم:
اى خداى حقنما !
مرغكى بودم تو هوا !
آبِ دريا خورده بودم
ريگِ صحرا چينده بودم
اِماما رو ديده بودم
گل به جاشون كرده بودم
پشتشون نماز خونده بودم …
شب هنگام چوپان جوان كرد از دل به خواندن آغاز مىكند:
خدا داش لَدَش شعلهى، نگه شو
تا كِى بيدار بزم خِيْل بچولَه خو
اگِه هَله سَم سايَم دِياره
اگه دانيشم دل بىقراره.
خدا رها كرد از دست شعله مهتاب شب را
تا كى بيدار بمانم و گله بخوابد؟
اگر بايستم سايهام ديده مىشود
اگر بنشينم دلم بىقرارى مىكند.
و براى غم گذاشتن همين رباعى بسش است.
يك عامل اصلى شعر خيال است و تخيل در اين شعرها محشر است. تصويرهائى در شعر عامه هست كه شاعر رسمى متساوىالساقين حتا فكرش را هم جرأت نمىكند به سرش راه بدهد. اما شاعر توده كه نه براى دريافت صله يا امضاى پاى شعر بلكه فقط براى گفتن حرف دلش شعر سروده با گشادهدستى تمام با يك حركت ذهنى آن را گفته و گذشته:
دروازه نگين داره
قلف عمبرين داره.
دنبال معنا نمىگردد. شعر برايش از قماش تاريخ و جغرافيا نيست كه لغتنامه و مرجع بطلبد. شعر برايش از همان قماش رقص و بازى است. بچهئى كه نرقصد و بازى نكند قطعاً بيمار است، و جامعهئى كه شعرش – مثل رقص و بازىبراى كودك – جدى ونشانه سلامتنباشد حتماً بايد پزشكش راعوضكند.
متأسفانه ما، يا چنان اين ترانهها را سهل گرفتهايم يا چنان بدون دقت به آنها عادت كردهايم يا ابيات بى مزهئى نظيرِ
اول ارديبهشت ماه جلالى
بلبل گوينده بر منابر قضبان (!)
شوق و ذوقمان را كور كرده كه درك زيبائى ساده و پاك اين ترانهها گاه واقعاً براىمان غيرممكن جلوه مىكند. بخصوص كه آنها را از بچگى شنيدهايم و آن هم به عنوان يك چيز غيرجدى فاقد معنائى كه با صفت
«بچگانه» توسرى مىخورد و درنهايتِ امر به جاى آنكه سازنده و آموزنده باشد فقط ما را از «بچه» بودنمان شرمسار مىكرد. از سوى ديگر هر كلمه يا تصوير آنها در ذهن ما با خاطرهئى يا اشارهئى به هم دوخته شده و ديگر تفكيك و استقلال دادنشان از هم كار چندان آسانى نيست. ببينيد اين ترانهها چه راحت از قوانين و ضوابطى كه گروهى سعى كردند از آن «لتريسم»(3)بتراشند فراتر رفته و نتيجه كار، تنها با مكاشفهئى آزاد و بى قيد و بند، چه طبيعى و قابل قبول از آب درآمده:
دلا دوش و دلا دوش و دلا دوش
به حق گمبذِ سبزِ سياپوش
نهم لب بر لبونش جون سپارم
بيفتم همچو گيسويش به پهلوش!
يا اين ترانه كه براى بند آمدن باران خوانده مىشود:
انجلا و منجلا
به حق گمبذ طلا
اَبرا رو ببر به كوه سيا
آفتابو بيار به شهر ما !
من با جرأت مىگويم كه شعر واقعى از اين ترانهها شروع مىشود و با اين ترانهها ادامه پيدا مىكند. – تجربه بسيار موفقى كه لوركاى شاعر را براى جهان به وجود آورد.(4) نياز به گريز و نياز به بازى و بى هيچ ترديدى نياز انسانىِ آفرينندگى. حتا هنگامى كه شاعر توده مىخواهد بينشى را مطرح كند كه ما با گندهگوئى خودبينانه به آن نام دهن پر كن «فلسفه» مىدهيم، باز اين عمل را به سهولتِ دست دراز كردن و گُلى را چيدن انجام مىدهد. در بحثى راجع به چيستانهاى عاميانه نمونهئى آوردهام كه چون جلو ذهنم است بگذاريد همان را اينجا تكرار كنم. واقعاً آيا مىتوان باد و كوه و سنبله گندم را در طرحى زيباتر و استعارىتر و شاعرانهتر از اين نشان داد؟:
يكى رفت
يك موند
يكى به حسرت سر جمبوند.
تصاوير سهگانهئى كه تنها در سه فعل، در سه حركت فشرده بيان شده است. حركاتى كه حتا نمىتوان مدعى شد حركات غالب يا حاكم بر شىء است. يعنى رفتن براى باد و ماندن يا ماندگار بودن براى كوه و سر جنباندن براى سنبله گندم. اما هنگامى كه در آخرين تصوير قيد «به حسرت» را نگاه مىكنيم تازه متوجه مىشويم سازنده چيستان تا چه حد متفكرانه طبيعت پيرامونش را تجربه كرده است و درمىيابيم كه در پس اين معماى بهظاهر ساده كه در آن سه شىء از طبيعت را انتخاب كرده كنار هم گذاشته چه انديشمندانه به مرگ و زندگى نظر افكنده است. پى مىبريم كه آنكه به حسرت سر مىجنباند بهراستى نه خوشه گندم كه انسانى متفكر است. انسانى كه به باد و كوه نگاه مىكند، به آنكه بىثبات و نااستوار درگذر است و به آنكه استوار است و پا در جاى. از يكى به عمر شتابناك دمدمى متوجه مىشود از ديگرى به آنچه باقى است، سربلند و پاك و شكوهمند است و از آمدنها و رفتنها پروائيش نيست و آنگاه به موقعيت حال و مجال خود شايد به مثابه موجودى كه هرچند نه چون نسيم «تند گذر» است و نه چون كوه «ديرمان»، مىتواند چنان به جهان آيد و بگذرد كه آمدن و رفتنش را اثرى بىدوامتر از عبور نسيمى به گندمزارى باشد يا به عكس: چنان كه ديگر تا جهان باقى است او نيز باقى بماند. – و آنگاه چون سنبله به عبرت سر بجنباند.
جالب اين است كه مدتها پس از نوشتن آن مقاله سه روايت ديگر از اين چيستان به دستم آمد كه دو تاى آنها مختصر اختلافى باهم دارد. در اين روايت قيد «به حسرت» حذف شده اما چيزى باور نكردنى جاى آن را گرفته كه به مفهوم فلسفى چيستان عمق حيرتانگيزى داده. درحقيقت لحن طنزآميزى كه وزن دفى اين روايت به چيستان داده توانسته است بهتر از قيد «به حسرت» مطلب را بيان كند. – عجيب نيست؟:
يكى رفت و يكى موند
يكى كلهشو جمبوند.
و در روايت ديگر: يكى سرشو مىجمبوند. – اين را هم بگويم كه در اين دو روايت جواب چيستان هم عوض شده بى اينكه در مفهوم اصلى آن تغييرى پيدا شود. در جوابهاى اخير، آن كه رفت آب است (به جاى باد)، آن كه ماند سنگ است (به جاى كوه)، و آن كه سر جنباند شاخه بيد است (به جاى سنبله گندم). و ما به اين مىگوئيم تكنيك ! – يعنى تا اين كلمه را نگوئيم نمىتوانيم تفاوت آن دو روايت را درك كنيم.
ســَلآم وبــِتون عــآلـ ـی